#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتادششم
عزیز بعد از گفتن حرفاش ابروهاشو بالا داد و پشت چشم چروکیدشو کشید و رو به عمو اتابک گفت:-مشکلی که نداری پسرم،عمو طبق عادت همیشگیش دستی یه سیبیل های پرپشتش کشید و گفت هر چی شما بگین حرف منه عزیز!
زنعمو که تا اون لحظه لبخند پر غروری روی لباش نقش بسته بود از اینکه نظرش رو نپرسیدن چینی به پیشونی انداخت و روسری سحرناز رو که از ذوق نمیدونست چیکار کنه مرتب کرد!
اژدرخان با چهره سرخ شده که احتمال میدادم به خاطر حرفای عزیز باشه از جا بلند شد و رو به آقامو عمو گفت:-خب دیگه صحبتای اصلی زده شد بقیش دیگه کار زناس بهتره ما بریم سر چیزای مهمتر حرف بزنیم،عمو اتابک و آقام ناچارا بلند شدن و همراه اردشیر از اتاق بیرون رفتن!
بعد از رفتن خان گوهر خاتون با لهجه بامزه ای گفت:-خب به سلامتی دیگه مبارک باشه دخترا بیاین شیرینی هارو پخش کنید!
همین باعث شد تا زن دوم خان نگاه چپ چپی بهش بندازه!
دوباره توی مجلس صدای هم همه بلند شد،نفسی از سر آسودگی کشیدمو شیرینی از ظرفی که بهم تعارف شده بود برداشتم و با خنده رو به گلناز گفتم:-با یه تیر دو نشون زدیم،از دست سحرنازم راحت شدیم،نگاش کن چقدر ذوق کرده دوباره شده شبیه گوجه،به نظرت اگه ببینن عروسشون کچله چیکار میکنن؟
گلناز ریز خندید و گفت:-فکر کنم این دفعه واقعا آب چشمه رو ببندن!
با سقلمه ای که مادرم به پهلوم زد جلوی خندمو گرفتمو نگاه شیطونی به گلناز انداختمو گفتم:-خیلی دوست دارم ببینم اون لحظه قیافشون چه شکلی میشه!
-خانوم جان...
-هوم؟چرا خشکت زده؟
مسیر نگاهشو دنبال کردمو نگاهم توی چشمای زن اول خان گره خورد:-چند سالته دختر؟
آب دهنمو به سختی قورت دادمو آروم گفتم:-امسال سیزده ساله میشم!
-خوبه،روسریتو دربیار ببینمت!
عرق شرم نشست روی پیشونیم نمیدونستم چی بگم که عزیز زودتر گفت:-حوریه خاتون عروس شما سحرنازه،دخترخان این دختر ارسلانه!
-کجاس؟با خودتون نیاوردینش؟
زنعمو پشت چشمی نازک کرد و اشاره ای به سحرناز که کنارش نشسته بود کرد:-حوریه جان دخترمو نمیبینی؟
زن دوم خان با دیدن سحرناز اخماشو توی هم کرد و بلافاصله بلند شد و رفت!
داشتم از استرس میلرزیدم که گلناز توی گوشم با خنده گفت:-خانوم جان فکر کنم آرزوتون الان براورده میشه!
حوریه خاتون نگاهی به سحرناز انداخت و ابروهاشو داد بالا و گفت فکر میکردم کلفتتونه،دختر خان و موی تراشیده؟مگه نمیدونید عیبه؟
سحرناز با خجالت و در حالیکه با انگشتای دستش بازی میکرد گفت:-با دخترای فهیمه خاتون بازی میکردم شپش گرفتم!
با آخی که سحرناز گفت و خنده از روی شرم زنعمو مشخص بود که نیشگونی چیزی ازش گرفته!💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻