#آخرین_عروس
#صفحه_بیست_یکم
امام هادى(ع) در انتظار آمدن خواهرش حكيمه است. حتماً او را به ياد دارى، همان بانويى كه مدّتى قبل به خانه اش رفتيم.
حكيمه دارد به اين سو مى آيد. امام هادى(ع) به استقبال خواهر مى رود.
اكنون امام هادى(ع) با دست اشاره به نرجس مى كند و به خواهر مى گويد: "اين همان بانويى است كه در مورد آن با تو سخن گفته بودم".
حكيمه لبخندى مى زند و به نزد نرجس مى رود و او را در آغوش مى گيرد.
حكيمه از شوق، اشكش جارى مى شود. او خدا را شكر مى كند كه آخرين عروس اين خاندان را مى بيند.
حكيمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدّمات ازدواج امام عسكرى(ع) را فراهم كند، حكيمه آرزو داشت تا عروسِ آن حضرت را ببيند.
امام هادى(ع) به او گفته بود بايد صبر كنى تا نرجس بيايد، فقط اوست كه شايستگى دارد مادر مهدى(ع) بشود.
حكيمه خيلى خوشحال است. به چهره نرجس نگاه مى كند، يك آسمان نجابت و پاكى را در اين چهره مى بيند.
به راستى تو چه كردى كه شايسته اين مقام شدى، نرجس!
امام هادى(ع) از حكيمه مى خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احكام اسلام را ياد بدهد.
مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود; ازدواج امام حسن عسكرى(ع) و نرجس!
من با خود فكر مى كنم كه حتماً براى اين ازدواج، جشن باشكوهى برگزار خواهد شد; امّا متوجّه مى شوم كه هيچ جشنى در كار نيست.
اين ازدواج به صورت مخفى صورت مى گيرد و فقط چهار نفر در اين مراسم شركت دارند: امام هادى و امام عسكرى(ع) و نرجس و حكيمه.
شايد تعجّب كنى؟ تو تا به حال مراسم عروسى اين طورى نديده اى؟
عبّاسيان شنيده اند سرانجام كسى مى آيد كه همه حكومت هاى ظلم و ستم را نابود مى كند. آنها به خيال خود مى خواهند كارى كنند كه آن حضرت هيچ نسلى نداشته باشد.
امروز امام هادى(ع) مى خواهد ازدواج پسرش مخفى باشد تا دشمنان حسّاس نشوند.
همسفرم! ماندن ما در اين شهر ديگر به صلاح نيست. بايد به وطن خود برويم، مى ترسم مأموران حكومتى به ما شك كنند. من به تو قول مى دهم كه باز هم به اينجا بياييم.
#مسابقه
🌼🌼🌼🌼🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🌹 #کمال_بندگی
https://eitaa.com/hedye110
@hedye110
#تشنه_تر_از_دریا
#صفحه_بیست_یکم
ساعت تقريباً دو بعد از ظهر است، ديگر حسين(ع) غير از تو يار و ياورى ندارد، همه رفتند و جان خويش را فداى امام خود نمودند. تو تنهايى حسين(ع) را مى بينى و اين، دل تو را به درد مى آورد. تو نزد برادر مى آيى و مى گويى: "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟".
من در اين سخن تو دقّت مى كنم، تو در اينجا حسين(ع) را برادر خطاب مى كنى!
بعضى ها مى گويند: "عبّاس هرگز حسين(ع) را برادر صدا نمى زد، فقط لحظه جان دادن، حسين(ع) را برادر خطاب كرد و گفت: برادر! برادرت را درياب!".
چرا آنان واقعيت را انكار مى كنند؟
كاش آنان كه اين مطلب اشتباه را براى مردم مى گويند، قدرى مطالعه مى كردند! به راستى آيا آنان، اين سخن تو را نشنيده اند؟ وقتى مى خواستى به ميدان بروى حسين(ع) را برادر خطاب كردى و گفتى: "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟.
در آن لحظات، هيچ واژه اى به اندازه شنيدن اين واژه، دل حسين(ع) را شاد نمى كرد، تو حسين(ع) را برادر خطاب كردى زيرا مى دانستى كه دنيايى از احساس در اين واژه نهفته است. هيچ واژه ديگرى، نمى توانست جايگزين اين واژه شود.
نمى دانم چرا بعضى ها عادت كرده اند كه هر مطلبى را بدون دليل، بيان مى كنند و آن را براى مردم مى گويند و قدرى فكر نمى كنند...
"اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟".
منتظر هستى تا جواب حسين(ع) را بشنوى، دوست دارى كه حسين(ع) به تو هم اجازه بدهد تا جانت را فدايش كنى.
قطرات اشك در چشمان حسين(ع) حلقه مى زند، تو گريه حسين(ع) را مى بينى، اين سخن تو با دل حسين(ع) چه كرد؟
سخن خود را اين گونه ادامه مى دهى: "سينه من به تنگ آمده است و از زندگى سير شده ام، مى خواهم به ميدان بروم و اين منافقان را به سزايشان برسانم و انتقام خون شهيدان را بگيرم".
حسين(ع) به تو نگاهى مى كند و مى گويد: "برو براى كودكانم مقدارى آب بياور".
تو سخن برادر را اطاعت مى كنى و آماده مى شوى تا براى كودكان آب بياورى. حسين(ع) به تو اذنِ آب آوردن مى دهد، نه اذن جنگ. تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند، صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است: "آب، آب!".
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
#تشنه_تر_از_دریا
#قمر_منیر_بنی_هاشم
#کانال_کمال_بندگی
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
#هدیه_ای_به_شما
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef