eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 این حالت ها بیشتر مرا داغان می کرد. با اینکه ظهر بود و آفتاب با تمام گرمی اش همه جا پخش شده بود، ولی همه چیز و همه جا را غبار آلود می دیدم. شاید هم دردی که از شرکت نفت بلند می شد، باعث شده بود همه جا را تار ببینم، چند بار تا سر جاذه رفتم و برگشتم، پیرزن که متوجه دویدن های من شده بوده پرسید: چه کار می خوای بکنی؟ گفتم: می خوایم ماشین بیاریم پسرتون رو بریم بیمارستان گفت: هر جا می بریدش من هم میام. پسرم رو تنها نبرید. من و باباش باهاش می آییم گفتم: نمیشه گفت: چرا نمیشه؟ پسرم زنده ام من می خوام باهاش بیام حالم دگرگون شده بود، بهتر دیدم تکلیف شان را یکسره کنم، چشم هایشان که نمی دید یه فاجعه ایی اتفاق افتاده، بالأخره هم که باید می فهمیدند، دل به دریا زدم و گفتم: مادر من دکتر نیستم ولی ظاهرا پسرتون تموم کرده، پسرتون شهید شده، این را که گفتم، هر دویشان با شدت بیشتری خودشان را زدند و شیون کردند. نایستادم. دوباره سر جاده دویدم. با کلی تمام راننده لندروری را متقاعد کردیم که برای انتقال جنازه به کمک مان بیاید. راننده دنده عقب گرفت و تا جایی که می توانست ماشین را نزدیک خانه آورد بعد پیاده شد و با هم سراغ جنازه رفتیم. نمی دانستم چطور باید او را با این وضع بر می داشتیم. با هر حرکتی اعضایش از هم می باشید. پرسیدم پتو ندارین، بذاریم زیر سرش؟ این طوری نمی تونیم بلندش کنیم پیرزن به شوهرش گفت: من نمیتونم تو برو بیار پیرمرد گفت: تو اتاق هست خودتون برید بردارید زهرا رفت و پتویی آوردیم، آن را پهن کردیم و با کمک راننده آهسته زیر بدن کشیدیم و بعد با همان پتو داخل ماشین گذاشتیم. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□