#کتابدا🪴
#قسمتصدچهلهفتمم 🪴
🌿﷽🌿
توی
یکی از این رفت و آمده ایم در حالی که جعبه ایی دستم بود، وارد
حیاط شدم و همان پسر مو مشکی پریروزی
دیدم، همانی که اسمش خسرو بود. سلام و علیک کردیم. همزمان
یکی حال تنهایی که در تخلیه بار کمک می کرد از شبستان مسجد
بیرون آمد. او را یکی، دو بار توی این چند روزه دیده بودم. خیلی
خوش اخلاق و خوش برخورد بود. روزها توی کارهای مسجد
کمک می کرد و شب ها به خانه شان می رفت. چهره اش مرا به
یاد یکی از اقواممان می انداخت. زن که دید با خسرو سلام و
علیک کردم، با خنده گفت: این پسرمه. اسمش خسروست. مثل
اینکه شما همدیگر رو میشناسید
خسرو گفت: آره مامان این خواهر حتی یه زینب زمانه.
می دونی این با دست های خودش باباش رو دفن کردم. باورت
میشه؟ باورت میشه؟ مثلا فکر کن من با دست های خودم بابام رو
دفن کنم
یک دفعه مادرش حالش عوض شد و دادش در آمد که: خسرو بگو
خدا نکنه، اسم بابات رو می باری
خسرو با لهجه خاصی گفت: یی کن مادر ما رو من میگم این
باباش شهید شده، دفنش کرده، این میگه بگو خدا نکنه
کار تخلیة بار خیلی زود تمام شد. سر آقای نجار - مسئول درمانگاه
- را خلوت دیدم فرصت را غنیمت شمردم، دوست داشتم من هم
کارهای پزشکی انجام بدهم. می خواستم هر طور شده بروم خط،
نمی دانستم آقای نجار این فرصت را به من می دهد یا نه.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□