#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتبیستپنجم🪴
🌿﷽🌿
نمازش که تمام شد دوباره ادامه دادیم تا رسیدیم به یک تپه از آن بالا رفتیم
من جلوتر از محمدحسین حرکت میکردم و اینجا ابتدای میدان مین بود که یک دفعه احساس کردم محمدحسین شانهام را محکم فشار می دهد و سعی میکند مرا بنشاند
بلافاصله نشستم آهسته گفتم
چی شده؟
محمدحسین دوربین دید در شب را به من داد و با اشاره گفت
آنجا را نگاه کن
دوربین را گرفتم و به نقطهای که محمدحسین گفته بود نگاه کردم باورکردنی نبود عراقیها در فاصله خیلی کم از ما در حال راه رفتن بودند آنقدر نزدیک بودند که حتی بند اسلحه شان هم دیده می شد
بسیار تعجب کردم که محمدحسین چطور آنها را دیده بود در حالی که وقتی من جلوتر از او میرفتم باید زودتر متوجه آنها میشدم
دوربین را دوباره به محمدحسین دادم که او نگاه کند اما متوجه شدم که با اشاره سر می خواهد به من بفهماند که آنها نزدیک من هستند برای چند لحظه هر دو میخکوب شده بودیم خطر بزرگی از کنارمان گذشت اگر فقط چند قدم جلو میرفتیم قطعاً با بعثیها برخورد میکردیم و آن وقت کارمان ساخته بود
برای دقایقی نفس هم نمیکشیدیم و اگر راه داشت به قلب هم میگفتیم نتپد
پشت میدان نشستیم تا عراقی ها رفتند دوتایی نفس عمیقی کشیدیم و خدا را شکر کردیم و هر دو با احتیاط راه افتادیم
من اسلحهام را زیر سیم خاردار گذاشتم و آن را بلند کردم و با کمک محمدحسین دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد میدان مین شدیم
در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما میآیند خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم نگاهی به محمدحسین کردم با حرکت سر و صورت گفتم
گیر افتادیم
نمیدانستیم چه کار باید بکنیم غرق در چارهاندیشی بودم که دستی روی مچ پایم احساس کردم قلبم داشت از سینه بیرون میزد ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و میگوید تکان نخور که توی چنگ منی
همانطور که خوابیده بودم برگشتم و نگاهش کردم محمدحسین بود و با دست به سمت راست اشاره کرد
من که دنبال نجات از این مهلکه بودم سریع منظورش را فهمیدم
آهسته بلند شدم و نیم خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم فکر کنم همان معبری بود که امیری در آن به شهادت رسید اما فعلاً با شرایطی که ما داشتیم معبر خوبی برای در امان ماندن بود
آنها متوجه مانشدند و آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم
بعد از اینکه محمدحسین خوب منطقه را بررسی کرد و جوانب کار را سنجید دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم و خدا را شکر بدون هیچ مشکلی به مقر رسیدیم
آنقدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده خواب شدم اما دیدم محمدحسین خارج شد تعجب کردم این وقت شب کجا میخواهد برود؟
پشت سرش بیرون رفتم دنبال آب می گشت تا وضو بگیرد میخواست نمازش را بخواند من هنوز فکر مأموریت آن شب بودم و کارهایی که محمدحسین کرده بود
نماز خواندنش در محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر، موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقهای که بسیار حساس و خطرناک بود و..
یقین داشتم که حتماً سری در این امر نهفته است به محمدحسین گفتم
مسائلی که امشب اتفاق افتاد ذهنم را خیلی مشغول کرده است این همه حوادث نمیتواند اتفاقی باشد من هنوز هم باور نمیکنم که اینقدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است؟
محمد حسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت من با حالت تضرع و اصرار زیاد سوالم را دوباره تکرار کردم سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم دیگر نتوانستم حرفی بزنم او مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به نماز ایستاد و مشغول راز و نیاز شد
*مادرنمازسجدهبهدیدارمیبریم*
*بیچارهآنکهسجدهبهدیوارمیبرد*
*تکلیف من*
آن روز هواپیماهای عراقی مقر اطلاعات عملیات را بمباران کردند تعداد زیادی از بچه ها زخمی شدند محمدحسین با همان متانت همیشگی بچهها را به صبر دعوت میکرد و سعی داشت تا آنها را آرام کند
وقتی هواپیماها رفتند و اوضاع کمی بهتر شد تصمیم گرفتیم مجروحان را به عقب منتقل کنیم محمدحسین هم می خواست همراه بچه ها برود و کمک کند اما من اصرار داشتم که در منطقه بماند گفتم
آقاجان شما دیگر برای چه می خواهید بیایید بهتر است همین جا باشید
او با ناراحتی گفت
چرا اینقدر اصرار داری که من نیایم؟
گفتم
خب بالاخره هر چه باشد شما به منطقه آشنا تر هستید اینجا هم که کسی نیست بیشتر بچه ها زخمی شدند آنها هم که سالم هستند به اندازه کافی منطقه را نمیشناسند
در جوابم گفت
بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان و الان از همه چیز واجب تر انتقال این مجروحان به عقب است
این را گفت و همراه زخمیها به عقب رفت
@hedye110