eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @hedye110 😍✋ مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین! خب دخترم سوال پرسید محسن هنوزم می خندید _بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه دیگه میشیم سه به یک دلم میسوزه برای این یکی یدونتون! چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بیصدا میخندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند! نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: میرم به ماشین دایی نگاهی بندازم مثل اینکه ایرادی داره همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود. _خوبی مادرجون،شوهرت کجاست؟ چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم: حتما تعمیرگاه راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض _امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان؟ مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود _مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه! _چه خوب دلم تنگ شده برای همه مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش. دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم _سلام بابابزرگ خوبین؟ دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید _ سلام دختر بابا خوبی کم پیداشدی لبم رو گزیدم _ ببخشید! بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد - پس پسرم کو اونم کم پیدا شده با گیجی گفتم _پسرتون؟ بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من! خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بودو همه توقع داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بیخبر از احوالش! فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم -با عمه میاد مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با رنگی عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل باشم بیام تو آشپزخونه بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام. مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه عاشق این دور همی هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه بچه بودیم و مجرد ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود. اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو عطیه_درست کن این شالتو امیرمحمد هم هست تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام لبخند دندون نمایی زد_بهت سلام نکردم؟ خب سلام خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم امیر محمد امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو دادم نفیسه با لبخند نزدیکم شد _سلام محیا جون خوبی؟ صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سالم ممنون شماخوبین؟ لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون اذیتت نکنه؟ دوباره محکم به خودم فشردمش _نه قربونش برم نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بودگرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سلام کردم:_سلام نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم _سلام خوبی بد نبود کمی طعنه زدن وقتی دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود _از احوالپرسی های شما _طعنه میزنی؟ سکوت کردم _هنوز با خودم کنارنیومدم محیاخانوم طعنه نزن! ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @hedye110
❤️🍃❤️🍃❤️🍃 😍✋ مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین! خب دخترم سوال پرسید محسن هنوزم می خندید _بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه دیگه میشیم سه به یک دلم میسوزه برای این یکی یدونتون! چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بیصدا میخندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند! نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: میرم به ماشین دایی نگاهی بندازم مثل اینکه ایرادی داره همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود. _خوبی مادرجون،شوهرت کجاست؟ چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم: حتما تعمیرگاه راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض _امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان؟ مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود _مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه! _چه خوب دلم تنگ شده برای همه مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش. دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم _سلام بابابزرگ خوبین؟ دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید _ سلام دختر بابا خوبی کم پیداشدی لبم رو گزیدم _ ببخشید! بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد - پس پسرم کو اونم کم پیدا شده با گیجی گفتم _پسرتون؟ بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من! خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بودو همه توقع داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بیخبر از احوالش! فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم -با عمه میاد مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با رنگی عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل باشم بیام تو آشپزخونه بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام. مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه عاشق این دور همی هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه بچه بودیم و مجرد ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود. اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو عطیه_درست کن این شالتو امیرمحمد هم هست تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام لبخند دندون نمایی زد_بهت سلام نکردم؟ خب سلام خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم امیر محمد امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو دادم نفیسه با لبخند نزدیکم شد _سلام محیا جون خوبی؟ صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سالم ممنون شماخوبین؟ لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون اذیتت نکنه؟ دوباره محکم به خودم فشردمش _نه قربونش برم نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بودگرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سلام کردم:_سلام نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم _سلام خوبی بد نبود کمی طعنه زدن وقتی دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود _از احوالپرسی های شما _طعنه میزنی؟ سکوت کردم _هنوز با خودم کنارنیومدم محیاخانوم طعنه نزن! ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @hedye110 @hedye110
🌷مهدی شناسی ۲۸🌷 ◀️یکی از زیبایی های رابطه ی مادر و فرزند این است که اگر فرزند از دامن مادر کنار برود و قدمی از مسیر درست منحرف شود،ممکن است که به ظاهر آسیبی به خود مادر نرسد اما او دیگر شب و روز ندارد و مدام گریان،محزون و نگران است! ◀️اکنون به سِرِّ سخنان امام زمان در توقیعشان پی می بریم که می فرمایند: 🔹"من محزونم برای شما،من غم دارم اما برای شما..."🔹 ❓چرا امام برای ما محزون است؟! ◀️خدا تمام کمالات را به او داده است و او چیزی کم ندارد؛پس چرا این قدر برای امتش غمگین است؟ ◀️چون امام،ما را از وجود خود می داند؛فرزندانی می داند که از او دور شده ایم... ◀️حق حیات ما بر فرزند فقط جسم است؛در حالی که امام بر ما حق جسم،وجود،روح،حیات و حق نزول و صعود دارد. ◀️امام رضا (علیه السلام) می فرمایند:"امام،امانتداری است همراه و رفیق و پدریست خیرخواه و برادریست مهربان و پناهگاهیست برای بندگان." eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef