#رمان💌
#عشقمقدساست💗
#پارتدهم🌼
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ...
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...
🎁
🎁🎁
🎁🎁🎁
#رمان
#عشقمقدساست
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خداحافظ_سالار
#پارتدهم
﷽
چشمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برق شادی میدرخشیدند به سارا دوخت و با گونههایی گل انداخته و لحنی پر از نشاط گفت
ما اومدیم اینجا تا به عنوان فرزندان خمینی مستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم
ما میخواهیم همون چیزایی رو که امام به ما یاد دادبه مردم مظلوم برسونیم
ما میخواهیم اگه خدا بخواد و نظر خانم هم همراهمون باشه یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناه مردم بیچاره و ستمدیده اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه
بعد از شنیدن این جمله آخر تمام ابهام ها برای من و دختر ها یکسره کنار رفت
حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملا آگاهانه در اوج بحران دمشق ما را تشویق به آمدن کرده است و به حدی امیدوارانه و با انگیزه صحبت کرد که همه ما برای لحظهای از همه چیز و همه کس حتی همان دشمنانی که تا همین چند ساعت پیش این کوچه و خیابان را محاصره کرده بودند فارغ شدیم
و حسین مست عقاید پاک خودش همه مان را تحت تاثیر قرار داد
سارا پرسید
با این شرایط چرا ما باید بریم لبنان؟
بذارید بمونیم و کمکتون کنیم
حسین بوسه ای از سر مهر پدری به پیشانی سارا زد و گفت
اسلحه شما حنجره و قلم شماست شما آمدید که حقیقت را ببینید و سفیر این مردم ستمدیده بشید
من فکر میکنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه
شور و حرارت حسین وقتی داشت به این سوال جواب میداد به طور قابل ملاحظهای کمکم فروکش کرد اما هرچه از آن شور کم میشد به لحن پدرانه اش اضافه میشد
ببین دخترم این تکفیریها رو دشمنان اسلام و انقلاب برای این درست کردن تا دوتا کار اساسی را انجام بدهند و به یه هدف خیلی مهم برای خودشان برسند اولین کار این بود که چهره اسلام را توی دنیا زشت و خشن نشون بدن و کاربعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیری داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علی الخصوص صهیونیست ها را تامین کنند
سه نفرمان مثل شاگرد به تحلیل حسین از لایه های پنهان جنگ در سوریه گوش می دادیم که صدای در زدن آمد
حسین رفت و در را باز کرد ابو حاتم بود غذا آورده بود
گفتم
غذا برای چه بود؟
یک چیزی درست می کردیم این تنها کاریه که الان از ما بر میاد
جوان بر خلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار میکرد این بار با اشتیاق خواست حرفی بزند کلمه اول را کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامه صحبت نداشت
حاج آقا روزه هستند تا حالا هم افطار نکردن
با تعجب رو کردم به حسین و پرسیدم
روزهای؟
پس چرا نمیگی؟
میدونی چقدر از اذان گذشته؟
زخم معده میگیری؟
حسین خودش را به بیخیالی زد و گفت
چه اهمیتی داره حالا این غذا رو که ابوحاتم آورده بیارید بخوریم تا از دهن نیفتاده
بعدش هم یه لبخند معنی داری زد و ادامه داد
اگه زود بیارید زخم معده هم نمیگیریم
چیزی نگفتم رفتم و از توی وسائل دو تا چفیه بزرگ عربی را آوردم تا به جای سفره از آنها استفاده کنیم
دخترها بدون معطلی دنبالم راه افتادند درکشان میکردم دوری ۴ ماهه اشان از پدر باعث شده بودکه مترصد فرصتی باشند تا کاری برای او بکنند و حالا که قضیه روزه بودن و افطار نکردنش را فهمیده بودند انگار بهانه خوبی دستشان آمده بود
برای اینکه مجال ابراز احساسات را بهشان داده باشم اشارهای به ظرف مواد غذایی کردم و گفتم
چند تا انار یزدی توی خوراکی هایی که از ایران آوردیم هست برید اونا رو دون کنید
خودم هم رفتم تا با آن دو چفیه عربی دوتا سفره جدا پهن کنم که دیدم ابوحاتم دارد با حسین خداحافظی میکند
به حسین گفتم
تعارفشون کن بمونن زحمت غذا را هم که خودشون کشیدن
جواب داد
گفتم بهش قبول نمیکنه میخواد بره پیش زن و بچش
از شنیدن این پاسخ لحظهای خوشحال شدم خوشحالیای که بلافاصله تبدیل شد به خجالتی عمیق
اولش با خودم فکر کردم بالاخره بعد از این همه جدایی فرصتی پیش میآید تا باز هم همه دور یک سفره کنار هم بنشینیم اما خوشحالیم طولی نکشید
صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت مثل اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد
دیدم که ابوحاتم چقدر به ما خدمت کرده بود نگاهی به ظرف غذا انداختم برای لحظهای تلخی خجالت تمام وجودم را فراگرفت
دور سفره که نشستیم انگار حسین هم غصهای توی سینهاش داشت و علیرغم اینکه سعی میکرد تا خودش را خوشحال جلوه بدهد اما دستش به غذا نمی رفت چند لقمهای از سر بی میلی خورد و کنار کشید
برای این که کمکش کرده باشم و نگذارم بچهها از غصه اش خبردار شوند سر صحبت را باز کردم و پرسیدم
چرا اینقدر پیر شدی؟
حسین آدم تو داری بود اما توی همین چند ساعت به نظرم آمد که خیلی ساکت تر و رازآلود تر از گذشته شده است آنقدر که حتی به سوالی همین قدر ساده هم پاسخ درست و درمانی نداد
هیچ انگار نمیخواست سفره دلش را باز کند
چشمان خسته و خواب زدهاش را مالید به شوخی گفت
از دوری شما
🇮🇷🇮🇷