eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ خنده ام را به سختی کنترل می کنم. مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند. با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود. از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید. مانده ام که چه در سر دارد. برابرم زانو می زند.باورنکردنی است. لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند. حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد. با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟ نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است. شرم می کنم. :+مسیح پاشو زشته..شوخی کردم... با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد. :_جوابم رو بده. سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه لبخندی از ته دل می زند. بلند می شود و می گوید:دوستت دارم.. *** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم. نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم. چشمانم برق خاصی گرفته اند. صدای باز و بسته شدن در می آید. مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم. آب دهانم را قورت می دهم. صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟ صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم. مسیح که جلوی در اتاق من ایستاده با شنیدن صدای صندل هایم برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت... با دیدنم،حرفش را قطع می کند. سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندی می زنم و سلام می دهم. مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده. چند قدم جلو می آید. آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم هوا کم آورده ام. مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می ایستد. بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پالستیک غذاها را روی کنسول بگذارد. حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودی بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد. خنده ام گرفته. پسربچه ی حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده. جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم. مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید. حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسری را از سرم دربیاورم. چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام. ظرف ها را روی میز می گذارم و مشغول می شوم. وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه نگاهم می کند. مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از این پرت او نکنم. اما نمی شود. هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و نزدیکم می ایستد. سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم :_آشپرخونه جای آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به کارام برسم. با شیطنت نگاهم می کند :+خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو بکن... سر تکان می دهم و مثل خودش با سماجت می گویم :_نه دیگه...نمیشه تو دست و پایی... آفرین پسرخوب؛برو تا منم به کارام برسم. بی توجه به حرف های من می گوید :+گفته بودم؟ :_چی رو؟ :+دوست دارم! * باباجان سلام! امیدوارم حالت خوب باشد.این روزها بیشترین نگرانیم از بابت شماست. اینکه چقدر به شما سخت می گذرد... هر روز برایت چند رکعت نماز می خوانم و آخر هفته را برایت روزه می گیرم. تمام اشک هایی که پای روضه های سیدالشهدا ریخته ام،به نیابت از شما جمع کرده ام. اگر از حال ما می پرسی،خوبیم.. خدا را هزاران مرتبه شکر... مامان تقریبا به زندگی عادی بازگشته و کارهای قبلش را از سر گرفته. تنها فرقی که کرده،این است که دیگر خبر ی از آن برق سوزنده در چشم هایش نیست. پدربزرگ هم به کمک دستگاه های متصل به بدنش زنده است. عمووحید همه ی تلاشش را کرده و تا حدودی موفق شده که پدربزرگ را راضی به خواندن شهادتین کند. حال عمووحید هم خوب است. نگران من است و روزی هزار بار پیام می دهد. من هم که.... سرم گرم زندگی ام است.تفاوت هایمان را با مسیح پذیرفته ایم. او با نماز خواندن من کنار آمده و من با نماز نخواندش هنوز کنار نیامده ام! باور کن سخت است بابا... سخت است که مسیح کوچک ترین کار عبادی را انجام نمی دهد. اما دلم قرص است به عشقمان. به اینکه وقتی روزه ام،به خاطر من قید صبحانه و نهارش را می زند و نصفه شب سر میز سحری کنارم می نشیند. دلم خوش است که شب هایی که هیئت می روم همراهی ام می کند. هم پای من مشکی سیدالشهدا به تن می کند و به خاطر من هیچ کدام از مهمانی ها را نمی رود. دلم خوش است و لبم خندان... اما بابا،هنوز چیزهایی هست که بابتشان نگرانم.هنوز می ترسم یک روز یکی از ما کم بیاورد... من بدون محبت های مسیح می میرم بابا! می ترسم از