eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 از آن روز یکی از کارهای مان همین بود. پسرها گونی های اسلحه و خشاب های پسر را می بردند. خشاب های خالی، اسلحه های زهوار در رفته و گلوله های کلت، ژ - سه و ام - یک یا خرج آرپی جی که در هم قاطی بودند، می آوردند. موقع این کار یکنواخت توی حیاط خلوت از دخترها حرف می زدیم. بچه ها می گفتند و می خندیدند. از هم می پرسیدیم: چند نفرید؟ واسم خواهر برادرهاتون چیه؟ بعد قرار می گذاشتیم جنگ که تمام شد به خانه های هم سر بزنیم. رفت و آمد کنیم و سراغ هم را بگیریم. اگر خسته هم که می شدیم میرفتیم روی صندلی دندانپزشکی می خوابیدیم. بچه ها روی صندلی چرخان دکتر مینشستند. می چرخیدند و ادای دکترها را در می آوردند. میگفتند: دکتر بودن هم عجب حال و هوایی داره ها. توی مطب یکی، دو دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شده بودند، مهرانگیز دریانورد و بلقیس ملكیان. به نظرم این دو نفر از آبادان آمده بودند. مهرانگیز با اینکه موقع راه رفتن کمی پایش می لنگید ولی خیلی فرز و فعال بود، بلقیس هم دختر آرام و افتاده ایی بود. چهره ی زیبایی داشت و عینک بزرگی به چشم میزد. اکثر مواقع ساکت بود و کارهایش را در سكوت انجام میداد. همین روز تازه مشغول کار اسلحه ها شده بودیم که شنیدم کسی با بلندگو صحبت کند، کنجکاو شدم ببینم چه اتفاقی افتاده و چه خبر است. دستم را با پارچه پاک کردم و بلند شدم. رفتم بیرون مطب. جلوی مسجد سرگرد شریف نسب را دیدم. روی سقف وانتی ایستاده و نیروها و سربازهایی را که دور و بر مسجد بودند، خطاب قرار می داد. از آنها میخواست همراهش به پادگان دژ بروند و اسلحه و مهمات پادگان را خالی کنند. میگفت: نباید بذاریم تجهزاتمون دست دشمن بیفته. تا قبل از سقوط پادگان باید هر چه می تونیم از بلاتکلیفی سربازها عصبانی بودم. باید با آنها حرف می زدم. خواستم صبر کنم تا صحبت های شان با هم تمام شود. ولی ترسیدم زود بروند. جلو رفتم و سلام کردم. گفتم: ببخشید شما از فرماندهان ارتش هستید؟ سرگرد شریف نسب با حالت تواضع و لبخند جواب داد: ما ارتشی هستیم. یه سربازه ساده ارتش. گفتم: چرا فکری برای سربازها نمی کنید؟ خطوط درگیری به اینا نیاز داره. اینا هم دوره دیدن برای این جور وقتها. بچه هایی که هیچی از تفنگ و جنگ نمیدونن رفتن دارن می جنگن. اون وقت اینا که دوره دیدن معطل موندن. چرا این ها رو ساماندهی نمی کنید، بفرستند جلو؟ بیچاره ها ماندند چه جوابی بدهند، گفتند: ما داریم تلاشمون رو میکنیم. منتهی این نیروها مال یه جا نیستن که از یه جا فرمان بگیرن. هر کدام تحت امر واحد و یگانهای تفاوتی هستند. ! گفتم: الان وضعیت فرق میکنه. حرف های شما درست، ولی مال الان نیس، مال وقتیه که رایط عادیه، یگان و واحد الان چه معنایی داره. الان باید همه، هر کسی که مرده، غیرت بره، بره بجنگه و دفاع بکنه. اینا برای چی دوره دیدن؟ برای چی براشون خرج شده؟ سربازی که تو همچین شرایطی به درد مملکتش نخوره پس به چه دردی میخوره؟ ستوان اقارب پرست گفت: کاش همه نظر شما رو داشتن. کاش غیرتی که تو وجود نیروهای مردمی هست، تو وجود بعضی از این فرمانده ها بود. اون وقت وضعیت ما این نبود. خواهر من قبول کنید، نمیشه به زور متوسل شد. حالا جلوی مطب ایستاده بودم و مظلومیت سرگرد شریف نسب را می دیدم و غصه می خوردم. خواستم بروم جلو کاری بکنم، حس کردم بی فایده است. همانجا ایستادم و به نیروها نگاه کردم. در بین سر و صداها شنیدم دخترهایی که برای کار کردن آمده اند، بلند می گویند؛ سرگرد اگر اینا نمی آیند، ما حاضریم برای تخلیه پادگان بیاییم. سرگرد.حالش دگرگون شده و چشم هایش پر از اشک شده بود. گفت: من ممنون شما خواهرهای باغیرتم، از شما خواهرای انقلابی ام تشکر می کنم. امیدارم با دیدن شما بقیه هم حرکتی کنند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دخترها ده، دوازده نفری بودند که سوار وانت شدند. سرگرد از روی سقف وانت پایین اید و با یک نفر دیگر روی صندلی جلو، کنار راننده نشستند. نیروهای دور و بر مسجد هاج و واج آنها را نگاه می کردند، خیلی دلم می خواست من هم با آنها بروم. اما فکر اسلحه ها را که کردم، نرفتم، گفته بودند زودتر آنها را آماده کنیم. وانت راه افتاد، هنوز چند قدمی از جمعیت فاصله نگرفته، افسانه قاضی زاده که لبه وانت، پشت به جمعیت نشسته بود از نیم تنه به عقب برگشت و همانطور آویزان ماند. دخترها سریع پاهایش را گرفتند و او را نگه داشتند. افسانه در حالیکه معلق مانده بود، تقلا میکرد بلند شود. دخترها با خنده به کف وانت کوبیدند. راننده نگه داشت. افسانه را بالا کشیدند. سربازها و نیروها که با دیدن این وضعیت حسابی شرمنده شده بودند، دنبال وانت دویدند و گفتند: صبر کنید، صبر کنید، پیاده بشید. دخترها گفتند: نه ما می رویم. نیازی نیست شما بیایید. سربازها اصرار کردند و گفتند: خواهش میکنیم پیاده بشید. یکی از بین شان با خنده گفت: به اندازه کافی تنبیه شدیم. سرگرد از ماشین پیاده شد و از دخترها خواهش کرد پایین بیایند. آنها هم قبول کردند. وقتی سربازها سوار شدند و رفتند، کلی با دخترها خندیدیم. این ها بچه های خوبی بودند. مطمئنا اگر من داغدار نبودم، کنارشان می توانستم خیلی خوش باشم ولی حالا فقط لب هایم می خندید و دلم غمگین بود. البته بچه ها هم مسائل خاص خودشان را داشتند. بیشتر خانواده ها مخالف ماندن دخترهای شان در شهر بودند. حتی خانواده هایی که از شهر خارج شده بودند، پیغام می دادند؛ از خرمشهر بیرون بیاید. یا خودشان دنبال دخترهایشان می آمدند. اول از همه رعنا نجار را بردند. یکی، دو روز بود مقاومت می کرد نرود. ولی بیشتر از آن نتوانست با خانواده اش مخالفت کند. توی این مدتی که قرار بود دنبالش بیایند، همه اش ناراحت بود. چشم هایش پر از اشک می شد. بغض میکرد و می گفت: دوست دارم بمونم. میگفتیم: رعنا وقتی خانواده ات میگن بیا، چاره نداری، باید بروی گریه میکرد و می گفت: می دونم اینجا موندنم تأثیر زیادی نداره اما دوست دارم کنار شماها باشم و هر کاری از دستم برمییاد انجام بدم روزی که رعنا را بردند، من مسجد نبودم. وقتی آمدم و دیدم نیست خیلی دلم گرفت. بچه ها گفتند: رعنا خیلی گریه کرده بهت سلام رسونده و گفته از طرف اون باهات خداحافظی کنیم الهه حجاب هم دو، سه بار خانواده اش را متقاعد کرد بماند ولی بالاخره او را هم بردند. توی این مدت خیلی با هم صمیمی شده بودیم. آنهایی که می دانستند هر آن ممکن است دنبالشان بیایند، از قبل خداحافظی هایشان را می کردند. ما هم دلداری می دادیم که: نگران نباشید. ایشالله به زودی خرمشهر همون خرمشهر سابق میشه و همه بر میگردن. خانواده صباح وطنخواه اصرار داشتند بچه های شان را ببرند. یادم می آید. یک روز پیش از ظهر که از جنت آباد به طرف مسجد جامع می آمدم، فوزیه وطنخواه را دیدم. به دیواری تکیه داده بود و گریه می کرد. فوزیه، شهناز و صالحه خواهران صباح بودند که هرکدام فعالیتی می کردند. توی همین چند روز با آنها آشنا شده بودم. آنها به خاطر اینکه خانه شان در محله مولوی حسابی زیر آتش دشمن بود، به مسجد جامع آمده بودند. چند روز پیش هم پدرشان مجروح شده بود. اولش فکر کردم اتفاقی برای فوزیه افتاده که این طور اشک میریزد. جلو رفتم و پرسیدم: چی شده؟ جوابی نداد. پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ برای بابات ناراحتی؟ گریه اش شدت گرفت و گفت: نه دایی ام اومده میخواد منو ببره. گفتم: خب اینکه گریه نداره، برو دیگه. گفت: خودت اینجا موندی، کسی کاری به کارت نداره. خیالت راحته، به من میگی گریه نداره، اگه جای من بودی بدتر میکردی. و گفتم: خب از خانواده شما صباح هست، اون گفته می مونه. گفت: صباح جای خودش، جای من که نیست دست گردنش انداختم و گفتم: حالا گریه نکن. بیا با من بریم مسجد. گفت: نمییام. دایی ام اونجاست. نمی خوام دایی ام منو ببینه گفتم: اون بنده خدا چه تقصیری داره، اون چه گناهی کرده؟ گفت: تقصیر اونه. اون با ماشین اومده دنبال ما. صباح گفته بود؛ دایی اش کامیون دارد و بروجرد زندگی میکند و احتمال دارد دنبالشان بیاید. ولی آنها هیچ کدامشان حاضر به رفتن نبودند. برادرشان علی جزو بچه های سپاه بود. دخترها خیلی علی شان را دوست داشتند و به هوای او نمی خواستند از خرمشهر بروند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ 📝 حــاج اســماعیل دولابــی ✍خیلی نگو من گناهکارم ... هی نگو من گنه کارم ... این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسی ... روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا روی اونها به یقین برسی ؛ معصیت را به یقین نرسان ؛ ایمان را به شک تبدیل نکن ... تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی ، اوضاع خیلے بی ریخت می شود ... همیشه بگوییــد :الحــمدلله شکر خــدا بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله ...آن وقت غمت را از بین می برد ... 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹 @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🔴 امام خمینی (ره ) : 🔵 صبح ها سعی کنید دعای عهد را بخوانید چون در سرنوشت شما دخالت دارد. ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از مسیری غیر از اهلبیت بخوای به خدا برسی😂 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیب‌ترین مسجد الجزایر 🔻مسجد الموحدین در الجزایر با مساحت ۲۰۰ مترمربع، «زیر زمین» هنگام اشغال ساخته شده است چون فرانسوی‌ها نمازخواندن به جماعت را ممنوع کرده بودند! ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
﴾﷽﴿ اگر یه زبان نـیش دار ، داری❗️ و همه ی افتخارت اینه ڪه اگه کسی کاری مخالف میلت انجام بده حسابی حالشو میگیری‼️ •––––––☆––––––• @delneveshte_hadis110
☀️ آفتابی که به زائر حسین(ع) می‌تابد، را از بین می‌برد. ☑️ امام صادق(ع): 🔸 زائرِ حسین(ع) وقتى به قصد زیارت از خانه‏‌اش خارج می‌شود، سایه‏‌اش بر چیزى نمی‌افتد، مگر اینکه آن چیز برایش می‌کند. و هنگامى که بر او بتابد، گناهانش را از بین می‌برد، همان‌طور که آتش هیزم را از بین می‌برد. 📜 عن ابی عبد الله(ع): أَنَّ زَائِرَهُ لَیَخْرُجُ مِنْ رَحْلِهِ فَمَا یَقَعُ فَیْئُهُ عَلَى شَیْ‏ءٍ إِلَّا دَعَا لَهُ، فَإِذَا وَقَعَتِ الشَّمْسُ عَلَیْهِ، أَکَلَتْ ذُنُوبَهُ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَب‏. وَ مَا تُبْقِی الشَّمْسُ عَلَیْهِ مِنْ‏ ذُنُوبِهِ شَیْئاً، فَیَنْصَرِفُ وَ مَا عَلَیْهِ ذَنْب‏. ⬅️ کامل الزیارات، صفحه ۲۷۹ 🏷 @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
22.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥این ۵ دقیقه صحبت‌های آ سِد حسن نصرالله رو گوش بدید و لذت ببرید💛@hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄