#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادهفتم🪴
🌿﷽🌿
اول اسفند ماه ۱۳۶۲ به تهران رسیدیم. باید یک ماه دیگر فرزند
دومم به دنیا می آمد، اما فردای همان روز ، دوم اسفند . بچه به
دنیا آمد. أسم او را هدی گذاشتم
از بیمارستان مرخص شدم و آمدم خانه ها از آنجا که دا خیلی
شکسته شده بوده نمی خواستم کارهای مرا انجام دهد. آن سال
زمستان سردی بود و آب گرم در ساختمان کوشک نداشتیم.
بالاخره اصرار و پافشاریم بر انجام کارها باعث شد دچار مشکل
شده و درگیر بیمارستان شوم. عبدلله یک سال ونیمه و هدی دو
ماهه روی دستم مانده بودند، زنگ زدم اصفهان لیلا أمد بچه ها را
نگه داشت. حبیب هم یک سر از منطقه به بیمارستان آمد و رفت
مرخصی نداشت سریع برگشت. در طول مدتی که بیمارستان بودم،
لیلا و دا، هدی را روزی سه مرتبه برای شیرخوردن به بیمارستان
می آوردند. بعد از مدتی با بچه هایم به اصفهان برگشت عراق در آن
سال به طور گسترده از گازهای شیمیایی در شلمچه و فاو و...
استفاده کرد کاملا بوی گازهای شیمیایی را می شنیدم ولی نمی
دانستم که مربوط به چیست. بوی سیره یا خیار در فضا
می پیچید. خصوصا روزهایی که باد می آمد، پوی میوه همه جا
اور می کرد. یک بار حبیب گفت: اگر بوی میوه حس کردی،
استنشاق نکن چون عراق
شیمیایی میزند و وزش باد گازها را منتقل می کند تازه
فهمیدم جریان بوی میوه ها چیست. حبیب در آن زمان برای ادامه
عملیات ها به منطقه دیگری می رفت و می گفت: شاید تا چند ماه نتواند
سراغی از ما بگیرد. او از من خواست تا به تهران برگردم. علی
رغم میل باطنی ام به خاطر سلامتی بچه ها و آرامش خیال قبول
کردم از آبادان خارج شوم. هدي هشت ماهه بود که به تهران آمدیم
و دیگر نمی توانستم به آبادان برگردم. وسایل زندگی هم همانجا
ماند زندگی در یک اتاق ساختمان کوشک با وجود تعداد بچه ها و
مهمان هایی که داشتیم، سخت بود و من راحت نبودم. حبیب هم که
گه گداری به مرخصی می آمد، می گفت: من احساس می کنم اینجا
سربارم. خیلی برایم سخت است، خانواده ات معذب اند خانه ما در
واقع اتاق ما حكم ستاد را داشت. اگر کسی در تهران کاری داشت،
دانشگاه
میشد یا می خواست پیش دکتر متخصصی برود، ما میزبانش
بودیم. غیر از این ها توجه حجت بی دریغ دایی ها و اقوام به
خانواده ما عامل رفت و آمدهای زیادی بود. وقتی مهمان هم
داشتیم، اتاق به وسیله پرده از هم جدا می شد تا حریمها رعایت
شود من وقتی دیدم ماندنم در تهران معلوم نیست تا چه زمانی طول
بکشد، مشکلم را با بنیاد در میان گذاشتم. مسئول بنیاد هم نامه
ای به مسئول ساختمان نوشت تا در اتاق در دار من بگذارند. حبیب
همیشه از اینکه دنبال چیزی باشیم، کراهت داشت. حتی با گرفتن به عنوان هدیه هم مخالف بود. او می گفت: همین که خدا
لیاقت حضور ما را در اینجا می دهند، ممنون خدایم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادهفتم🪴
🌿﷽🌿
یک بار تاجری کویتی که وصف رشادت های بچه های سپاه
خرمشهر را شنیده بود تعدادی یخچال ایندزیت و کولرهای گازی
جنرال با مقداری شکلات و تنقلات برای سپاه خرمشهر فرستاد.
آن زمان اکثر بچه های قدیمی سپاه ازدواج کرده بودند و با حداقل
امکانات زندگی می کردند. حبیب چون جزو نیروهای دور اول
سپاه بود، کولر به او تعلق می گرفت. ولی آنقدر طفره میرفت که
سهمیه اش را بگیرد تا کولرها تمام شد. این قضیه تفریة یا زمانی
که ما کولر نداشتیم و حبیب به خاطر مسأله شرعي از راه اندازی
کولر طفره می رفت همزمان بود چند وقت بعد وانتی چلوی در
خانه آمد و پخچالی را پایین گذاشتند و به من گفتند: این سهمیه
شماست بعد از ظهر که حبیب آمد و یخچال را جلوی در دید،
پرسید: این چیه اینجا؟ گفتم: نمی دانم، آوردند گفتند سهمیه شماست
گفت: مگر من نگفته بودم چیزی نمی خواهم، اینها چرا این طور
می کنند.
حبیب رفت سپاه و به این کار اعتراض کرد. آنها گفته بودند سهمیه
ات کولر بوده نگرفتی یخچالی به شما تعلق گرفت
حبیب هم گفته بود ما الان هم یخچال داریم هم اجاق گاز. چیزی
نیاز نداریم. به حبیب گفته بودند. این وسایل که الان دارید مال
منطقه است ولی آن یخچال مال خود شماست
حبیب راضی نشد یخچال را داخل خانه بیاورد. چند روزی زیر
آفتاب ماند تا شوهر لیلا آمد و آن را به تهران برد
یک بار دیگر هم فرش ماشینی آوردند که به قیمت تعاونی می
فروختند. منتهی هر کسي بیشتر از یک تخته سهمیه نداشت. این
بار هم حبیب اقدامی نکرد و باز شوهر لیلا حسین طائی نژاد
زحمتش را کشید فرش را خرید و برد اصفهان برایمان نگه داشت.
حسین به حبیب می گفت: آخر تو که نمی خواهی بیشتر از سهمت
پیگیری تازه پولش را هم میدهی مجانی که نیست
در این چند سال زندگی در آبادان وسایل مان به همان چند تکه
ظرف و یک چراغ خوراکپزی و چند تخته پتو که اوایل ازدواج
مان سپاه به ما داده بود، خلاصه می شد. تنها چیزی که ما از
خودمان داشتیم، چمدانی بود که حبیب موقع ازدواج مان آن را
داشت. در رفت و آمدهایمان به تهران یا اصفهان وسایل عبدلله را
در آن می گذاشتیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادهشتم🪴
🌿﷽🌿
وقتی نامه را به مسئول ساختمان دادم در اتاقی در طبقه ششم
ساختمان کوشک برایم در نظر گرفت. حالا مانده بودم با دو تا
اتاق خالی، دو تکه موکت از دا گرفتم کف اتاق ها انداختم
بدون اینکه به خودم چیزی بگوید چند تکه وسیله برایم خریده بود
و کنار گذاشته بود. به اتاق خودم که رفتم، آنها را برایم آورد. از
این کارش تعجب کردم. چند وقت بعد این آقا که فهمید. اتاق مستقل
گرفته ام، فرش را آورد،
حبیب وقتی میخواست خانه رادیو و تلویزیون آبادان را تحویل
دهد، به من زنگ زد و سید وسایل را چه کار کند. گفتم وقتی می
آید با خودش بیاورد
حبیب وقتی که آمد و دید اتاق گرفتیم هم تعجب کرد و هم خوشحال
شد. متاسفانه چون في خانه ما در آبادان خالی مانده بود، مقداری
از وسایل مان ناپدید شده بودند، کتاب ها و
های نوحه های جمشید بوون و حسین فخری و مصاحبه با
برادرانی که خیلی از آنها سید شده بودند، در بین آنها بود مدتی بعد
مسئول ساختمان پیشنهاد کرد من و بچه هایم با دا و خواهر
برادرهایم و محسن مهر همان سال با دختر عمه ام ازدواج کرده
بود، به خاطر محرمیتی که داشتیم، به سالن هفتم برویم. او می
گفت طبقه هفتم بالاستفاده مانده و نمی شود هر کسی را در آنجا
کرد. از طرفی خیلی از خانواده ها از نظر مسکن در مضیقه اند.
شما اگر بپذیرید ما ترانیم افراد دیگری را هم در این ساختمان
اسکان بدهیم. ما همگی با اینکه می دانستیم و امید به طبقه هفتم
خیلی مشکل است و پله ها زیادند، قبول کردیم به آنجا برویم طبقه1118
دا:خاطرات سیده زهرا حسینی
هفتم سالن خیلی بزرگی بود که دو طرفش با دیوارهای شیشه ایی
پوشیده شده بود.
سالن با دو، میه در کشویی از هم جدا می شد، انتهای سالن هم با
دیواره فیبر مانند اتاقی درست کرده بودند که کیایخانه سالن
غذاخوری سازمان برنامه و بودجه سابق به حساب آمد، چون خانه
دا مهمان رفت و آمد می کرد، من ترجیح دادم اتاقی انتهای سالن
باشم تا از واقی هم به عنوان آشپزخانه استفاده کنم. تابستان ها آفتاب
داغ از شیشه ها به داخل می تابید و آنقدر سالن گرم می شد که
انگار گلخانه نشسته ایم. هیچ وسیله خنک کننده هایی هم نداشتیم.
زمستان ها هم که باران میبارید، از درزهای پنجره ها آب به داخل
می آمد و خانه پر از آب می شد. دور تا دور ها به خاطر این
مساله به مرور پوسیده شد. با اینکه طرف دیوار شیشه ایی را
موکت
کرده بودیم تا جلوی سوز و سرما را بگیرد ولی فایده ای نداشت.
سقف سالن کاذب و از پشت بام و راه پله ها باد توی سالن میپیچید
وقتی هم هواپیماهای عراقی برای بمباران تهران می آمدند یا
موشک می زدند، شیشه ها دلت می لرزیدند و سر و صدا می
کردند. من همیشه هدی و عبدلله را یک سمت می خواباندم و خودم
طوری می خوابیدم که اگر شیشه ها خرد شد مانعی باشم به بچه ها
اصابت نکند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادنهم🪴
🌿﷽🌿
عبدلله بعد از بیماری اش دچار آسم خفیفی شده بود. نباید از لبنیات
و صیفی جات میخورد، رژیم غذایی خاصی داشته، بیشتر وقتها
سینه اش خس خس می کرد. شب ها که نفسش بالا نمی آمد، دچار
خفگی می شد و حال بدی داشت، توی موهایش چنگ می زد فکر
می کرد اگر موهایش را بکند نفسش راحت تر بالا می آید، با زبان
کودکانه اش به من می گفت: هوا بده، هوا بده
کپسول استنشاقی را که دکتر تجویز کرده بود، توی دهانش
میگذاشتم و فشار می دادم تا نفسش آزادتر شود، این حالت بیشتر
شبها به عبدلله دست می داد. همه خواب بودند دلم نمی خواست
مزاحم کسی بشوم. این جور شبها خیلی بر من سخت میگذشت.
جای خالی حبیب را واقعا حس می کردم. با خودم می گفتم: ای
کاش حبیب اینجا بود. اما وقتی فکر می کردم مساله جنگ مهم تر
است و حضور حبیب در آنجا مؤثرتر است، سختی ها را تحمل
می کردم.
از آن طرف با اینکه توی اتاق خودم بودم ولی همیشه حواسم به دا
بود. تا وقتی در طبقات پایین بودیم با کار کردن توي آشپزخانه ایی
که مشترک بود و در برخورد با زنهای همسایه سرش گرم می
شد. فرصت چندانی نداشت در افکارش فرو برود. اما از زمانی
که به طبقه هفتم آمدیم، این فرصت برایش پیش آمده بود. پوستر
عکس های شهدای خرمشهر را به دیوار زده بود. راه می رفت به
کردی، به عربی مویه می کرد و اشک می ریخت. من هی تحمل
می کردم، گوش هایم را می گرفتم صدایش را نشنوم ولی در عین
حال خودم هم به گریه می افتادم. دست آخر که می دیدم گریه و
زاری دا تمام شدنی نیست و انگار منتظر است یکی برود دلداریش
بدهد، می رفتم توی اتاقشان می دیدم بچه ها یک گوشه کز کرده
اند، جگرم آتش می گرفت، دا را بغل میکردم سرش را توی سینه
ام می گذاشتم و می بوسیدم. آنقدر حرف مي زدم تا آرام شود. این
در حالی بود که خودم از درون می سوختم. بعد از دا نوبت بچه ها
بود. آنها را به پارک می بردم. خوراکی برایشان می خریدم. توی
خیابان ها می گرداندم و بعد به خانه می آمدیم. این وسط هیچ کس
نبود که مرا درک کند. بعضی ها هم دلسوزی بیخود می کردند، یا
دانسته و نادانسته زخم زبان می زدند. با رفتارهای ترحم آمیز
داشتند. از همه این چیزها بیزار بودم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهشتاد🪴
🌿﷽🌿
سال ۱۳۶۴ حبیب را از طرف سپاه برای گذراندن دوره های
تخصصی تسلیحات به تهران فرستادند، دوره آموزشی دو ساله
بود. ولی حبیب قبل از آنکه سال اول تمام شود، به منطقه برگشت،
در تمام مدت حضورش در تهران کلافه بود، همین که مارش
عملیات را می زدند غوغا بپا می کرد. اعصابش به هم می ریخت.
راه می رفت و توی سرش می زد و می گفت: خاک بر سرت
حبیب، تو اینجایی و بچه ها توی عملیات اند. الان بچه ها چه کار
می کنند. ای کاش من هم آنجا بودم میگفتم: خب پاشو برو برای چی موندی خود خوری میکنی؟
میگفت: نمیتونم این دوره لازمه باید آن را بگذرانم.
دست آخر از دوره دو ساله، یک سالش را هم نگذراند. وسط دوره
گذاشت و رفت. این عادت همیشگی حبیب بود که وقتی به
مرخصی می آمد تمام وجودش برای برگشتنش به جبهه پرپر می
زد. گاهی حال و روز من و بچه ها و سختی های زندگی را که
می دید، میگفت: اگر تو راضی نیستی نمی روم. ولی می دانستم
که اگر فرضا من هم بگویم نرو، صدها بهانه و دلیل برای رفتنش
می تراشد. روی همین حساب همیشه وانمود می کردم که از
رفتنش
راحت نیستم که هیچ خوشحالی هم می شوم و حبیب هم می
پرسید: اگر من شهید شوم تو چه کار می کنی؟ از من زنان زیادی
از دوستانم را دیده بودم که شوهرانشان به شهادت رسیده بودند.
زن عبدلخانی، زن شهید عباسپور و رباب حوری زن شهید
خسروی که عکس او را در حال پاک کردن خون صورت همسر
شهیدش دیده بودم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهشتادیک🪴
🌿﷽🌿
. او در آن زمان باردار بود و چند روز بعد از
شهادت اسماعیل خسروی دخترشان ودیعه به دنیا اومد...
من دنبال شیر خشک عبدلله
و هدی با تهیه نیازهای خانه وجود دایی حسینی و دایی نادعلي در
آن سال های سخت نعمت بزرگی برای ما بود، دایی حسینی مثل
یک مدیر خوب به همه مسائل توجه داشت. همیشه می پرسید
چیزی نیاز نداشته باشیم و یا بی خرجی نمائیم بعضی جاها
برخوردهایی با من می شد که درست نبود. با خودم می گفتم اگر
مردی همراهم بود این برخوردها نمی شد. هروقت احساس می
کردم چقدر بد است خانه مرد نداشته باشد با دیدن دایی ها دلم
قرص می شد و تسلیی برایم بود.
حقوق حبیب زمانی که ازدواج کردیم، هزار و هشتصد یا دو هزار
تومان بود. کم کم حقوق او تا سال ۱۳۶۲ به حدود سه یا چهار
هزار تومان رسید. من یک بار اول زندگی از حبیب پرسیده بودم؛
می توانم از این پول به آدم مستحق یا جبهه یا زلزله زده ها و کمک
کنم یا نه؟ او در جوابم گفت: خانه و زندگی در اختیار توست. می
خواهی آتش بزن، می خواهی ببخش، با اینکه وضع مالی چندان
خوبی نداشتیم و حبیب دست مرا در استفاده از پول باز گذاشته
بود، ولی من صرفه جویی می کردم. حسابی در بانک ملت خیابان
فردوسی باز کرده بودم و مختصری پس انداز می کردم تا اگر
نیازی به پول پیدا کردیم، حبیب به کسی رو نیندازد
برادرانم حسن و سعید اصرار داشتند مثل منصور و محسن به جبهه بروند، منتهی سن شان کم بود و آنها را نمی
پذیرفتند، بالاخره حسن و سعید سال ۱۳۶۵ موفق شدند به جبهه
بروند، حسین یک دوره شش ماهه و سعید یه دوره به جبهه اعزام
شد برای ثبت نام هر دفعه مرا می بردند و به جای مادرشان به
پذیرش سپاه معرفی می کردند تا برگه رضایت را امضا کنم.
منتهی چون سابقه من سر شهادت علی پیش دا خراب بود، به دا میگفتم؛ بعید می خواهد جبهه برود یا حسین می خواهد برای جبهه
ثبت نام کند، نگران بودم. اگر بار دیگر اتفاقی برای بچه ها می
افتاد، این بار دا مرا نمی بخشید. سعی می کردم توجیهش کنم. او
هم می پذیرفت و مخالفتی نمی کرد. فقط می گفت: سالم برگردند،
بروند.
حسن دو تا از امتحانات ثلث اول سال اول دبیرستانش را گذرانده
بود که زمان اعزامش فرا رسید حسن رفت و تا شش ماه مداوم در
جبهه ها بود. مسن و حسن مرتب مکاتبه می کردیم. من همیشه از
نامه نوشتن بدم می آمد. همیشه نامه های حبیب را بی پاسخ می
گذاشتم و تلفنی جواب می دادم. برعکس حبیب به نوشتن علاقه مند
بود. وقتی می دید من جواب نامه اش را نمی دهم، راضی شده بود
نامه ندهد. ولی باز گاه گداری نامه می نوشت.
چون شرایط حسن فرق میکرد خودم را ملزم می کردم جواب نامه
هایش را بفرستم
چند بار به دیدن حسن رفته بودم حسن را به خط مقدم نفرستادند. او
را در یک دژبانی به کار گرفتند. او هم از این مساله ناراحت
بود. هر چند همان منطقه هم جای حساسی به حساب می آمد و
امنیت زیادی نداشت. هواپیماها مرتب برای بمباران می آمدند یک
بار حسن در نامه ای نوشته بود یکی از بچه ها هواپیمای عراقی
را که زد، ما سقوطش را دیدیم و در نامه های حسن شور و شعف
موج می زد. حسن هنوز از منطقه برنگشته بود التماس های سعید
شروع شد.سعید پسر عجیبی بود. خیلی آرام و درس خوان.
رفتار و بارش باعث می شد مورد توجه همه قرار بگیرد. سعید و
حسین در یک مدرسه درس خواندند. توی مدرسه از شیطنت های
حسن شکایت می کردند و از سعید تعریف کردند. خلق و خوهای
سعید مرا به یاد علی می انداخت. خصوصا چهره اش هم به على
ربط داشت و آبروانش به هم پیوسته بود. خلاصه هر کاری این دو
نفر داشتند، من باید به پاشان می رفتم. هر چه می گفتم: من نمی
آیم مدرسه شما، آنجا همه مرد هستند. آنقدر اسرار می کردند که مجبور
می شدم بروم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهشتاددوم🪴
🌿﷽🌿
سعید جزو گروه سرود و تئاتر بسیج دانش آموزی
بود. مسئول گروه آقای سیدجواد على - بازیگر سینما و تلویزیون و
می خواست گروهی را به جبهه ببرد، بچه های گروه
بچه هایی بودند که بین سیزده تا پانزده سال سن داشتند. من با برگه های
رضایت به کانون که در میدان حر واقع بود، رفتم. آقای
هاشمی را دیدم و برگه های مربوط به اعزام را امضا کردم،
سعید می خواست برای رزم برود، اما مسئولین گروه به خانواده ها
تعهد داده بودند بچه ها را فقط برای اجرای سرود و تئاتر می برند،
سعید و گروه شان به دوکوهه در استان، سوسنگرد، فاو رفته و
برای رزمندگان مستقر در این مناطق برنامه اجرا بودند. شهریور
سال ،۱۳۶۶ منطقه عملیاتی در غرب کشور بود. یک شب خواب
شهید چمران را دیدم خیلی با او صحبت کردم. از آنجا که نگران حال
منصور بودم، سراغش را از شهید گرفتم
گفت: او را می آورند. چیزهای دیگری هم پرسیدم که با خنده
جواب داد: این چیزها می شود گفت. بعد از دیدن خواب دیگر در حال
و هوای خودم نبودم، از هر چیزی که مربوط به دنیا بود، بیزار شده
بودم. صحنه های خواب از جلوی چشمانم کنار نمی رفت و دکتر
چمران با آن حالت عرفانی و حرف هایی که زد، ذهنم را به خود
مشغول کرده چیزی از خوابم به دا نمی توانستم بگویم. فقط به
فوزیه وطنخواه گفتم که چنین خوابی دیدم قبل از این در بهمن سال
۱۳۶۴ منصور از ناحیه پای چپ مجروح شده بود، هشت ماه در
خانه بستری شد. توی پایش میله کار گذاشته بودند، اما به محض
اینکه گچ پایش را باز کردند و توانست راه برود، به منطقه برگشته
بود
دو، سه روز از خوابی که دیده بودم، گذشت. یک روز حالم بد
بود. از فوزیه خواستم با من به بیمارستان امیراعلم که مسیر
خیابان کوشک بود، بیاید. توی راه فوزیه شروع کرد به صحبت،
حس کردم می خواهد چیزی به من بگوید و سعی می کند اول مرا
به شکلی آماده کنند. به او گفتم: حرف اصلی ات را بی پره, بگو چی
شده؟ من منتظرم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌱
⭕️ روزی استادی وارد کلاس شد و از دانشجویان خواست برای یک آزمون برنامه ریزی نشده آماده شوند ؟
⭕️ استاد برگه های امتحان را برعکس روی میزها گذاشت و از دانشجویان خواست برگه ها را برگردانند ،
⭕️ دانشجویان متعجبانه دیدند که هیچ سوالی در برگه نیست و فقط یک نقطه سیاه در مرکز آن است ،
⭕️ استاد که آنها را متعجب دید گفت :
درباره آنچه می بینید بنویسید ؛
دانشجوها شروع به نوشتن کردند ؛
⭕️ بعد از اتمام زمان ، استاد برگه ها را گرفت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد ،
همه آنها بدون استثنا نقطه سیاه و موقعیت آن را در صفحه توصیف کرده بودند ،
⭕️ خواندن همه برگه ها که تمام شد استاد شروع به توضیح دادن کرد و اینکه هدف من از امتحان این بود که شما موضوعی برای تفکر داشته باشید ...
💢 هیچ یک از شما درباره قسمت سفید کاغذ چیزی ننوشته بودید ، همه توجهات به نقطه سیاه بود ؛ درست مانند زندگی واقعی ،
⭕️ که همیشه اصرار به تمرکز روی نقطه های سیاه زندگی داریم ،
بی پولی؛ بیماری؛ مشکلات در روابط با دیگران؛ نا امیدی ؛
💢 در حالیکه اینها در مقایسه با داشته هایمان بسیار کوچکند اما ما اجازه می دهیم ذهن ما را آلوده کنند .
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهشتادسوم🪴
🌿﷽🌿
گفت: شخصی را از طرف ستاد تخلیه شهدا و مجروحین در
ساختمان دیده که سراغ مرا میگرفته. او گفت، خوابت تعمیر شده
است
با این حرف بغضم ترکید و با گریه گفتم: خدایا مادرم دیگر طاقت
داغ ندارد فوزیه گفت: به خدا منصور شهید نشده، ولی ظاهرا
مجروح شده گفتم: تورو به خدا راستش را بگو چی شده،
من مشکلی ندارم فقط برای مادرم نگرانم
گفت: نه به خدا برای دلداریت نمیگویم. خودش گفته می روید در
خانه مان، فقط به خواهرم زهرا می گوید من مجروح شده ام.
مأمور ستاد دو بار هم آمد در خانه شما اما به مادرت
چیزی نگفت. من هم اتفاقی توی راهرو ساختمان او را دیدم
با اینکه حالم بد بود از بیمارستان رفتن منصرف شدم. با فوزیه به
ستاد تخلیه شهدا و مجروحین به وزارت بهداشت، درمان و آموزش
پزشکی فعلی و در تقاطع خیابان جمهوری - حافظ رفتیم. توی ستاد
اسم منصور را دادم و آن روی لیست گفتند که منصور از ناحیه پا
مجروح شده و یک راست از منطقه به بیمارستانی در مشهد منتقل
شده است
آدرس و شماره تلفن بیمارستان را که دادند، رفتم زنگ زدم. گفتند
منصور آنجاست و تا آن موقع چند عمل جراحی رویش صورت گرفته و چند عمل دیگر هم دارد. وقتی مطمئن شدم منصور در
مشهد بستری است، بلیت قطار گرفتم و به خانه برگشتم
مانده بودم چطور این خبر را به دا بگویم. می دانستم بی تابی می
کند. این جور وقتها خیلی از دسش عصبی میشدم. آخر گفتم: دا
می خواهم یه چیزی بگویم ولی شاروشیون راه نیندازی
گفت: چیه؟ به خدا هیچ نمیگم تا گفتم منصوره شروع کرد خودش
را زدن. گفتم: اصلا نمی گویم
بلند شدم که از اتاق بیرون بروم، گفت: بگو به خدا هیچی نمیگم و
آرام آرام گریه کرد. گفتم: منصور پایش تیر خورده بردنش مشهد،
عملش هم کرده اند. می خوام برم عیادت . با قول و قراری که با
دا گذاشتم بیتابی نکند با عبدالله و هدی راهی مشهد شدیم. به مشهد
که رسیدیم از اطلاعات راه آهن آدرس بیمارستان را پرسیدیم و
یکراست به آنجا و بیمارستان تقریبا بیرون شهر و اسمش کامیاب
بود. جلوی در بیمارستان که رسیدیم خیلی شلوغ است و هیچ
کس را به داخل راه نمی دهند. رفتم جلو. با نگهبان صحبت کردم
و گفتم که بار اولم است مشهد می آیم. هیچ کس همراهمان نیست.
منم و مادرم و این بچه آمدیم که از اوضاع برادرم خبری بگیریم
نگهبان نگاهی به دا و بچه ها انداخت
- باشه. ولی دوتاییتون با هم نه. یکی، یکی بروید
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌷 فواید آیة الکرسی 🌷
👌عبدالله بن عوف گفته است: شبی خواب دیدم كه قیامت شده است و من را آوردند و حساب من را به آسانی بررسی كردند. آنگاه مرا به بهشت بردند و كاخهای زیادی به من نشان دادند. به من گفتند: درهای این كاخ را بشمار؛ من هم شمردم 50 درب داشت.
بعد گفتند: خانههایش را بشمار. دیدم ۱۷۵ خانه بود. به من گفتند این خانهها مال توست. آن قدر خوشحال شدم كه از خواب پریدم و خدا را شكر گفتم.
صبح كه شد نزد ابن سیرین رفتم و خواب را برایش تعریف كردم.
او گفت: معلوم است كه تو آیه الكرسی زیاد میخوانی. گفتم: بله؛ همین طور است. ولی تو از كجا فهمیدی. گفت برای اینكه این آیه ۵۰ كلمه و ۱۷۵ حرف دارد. من از زیركی حافظه او تعجب كردم. آنگاه به من گفت: هر كه آیه الكرسی را بسیار بخواند سختیهای مرگ بر او آسان می شود
✅۱- آیه الكرسی نوری از آسمان است.
✅۲- آیه الكرسی آیتی از گنج عرش است.
✅۳- آیه الكرسی باعث ایمنی در سفر است.
✅۴- آیه الكرسی اعلاترین نقطه قرآن است.
✅۵- ذكر رسول مكرم اسلام در بستر؛ خواندن آیه الكرسی بود.
✅۶- با خواندن آیه الكرسی انسان دچار هیچگونه آفتی نخواهد داشت.
✅۷- برای رفع فقر آیه الكرسی مؤثر است و كمك الهی از غیب میرسد.
✅۸- همه چیز در آیه الكرسی است یعنی كرسی گنجایش آسمانها و زمین را دارد.
✅۹- در تنهایی آیه الكرسی بخوانی باعث رفع ترس میشود و از سوی خدا كمك میرسد.
✅۱۰- آیه الكرسی رادر نمازها؛ روزها؛ شبهای ایام هفته؛ سفرها و در نماز شب و دفن میت بخوانید.
✅۱۱- هنگام خواب نیز آیه الكرسی بخوانید زیرا باعث میشود خداوند فرشتهای نگهبان و محافظت بگمارد تا صبح سلامت بمانی.
✅۱۲- هر گاه از درد چشم شكایت داشتی آیه الكرسی بخوانید و آن درد را اظهار نكنید آن درد برطرف میشود و از آن عافیت میطلبید.
✅۱۳- پیامبر اسلام (ص): در خانهای كه آیه الكرسی خوانده شود ابلیس از آن خانه دور میشود و سحر و جادو در آن خانه وارد نمیشود.
✅۱۴- آیه الكرسی پایه و عرش الهی است و هدف از خواندن آن این است كه مردم در عبادت جز خداوند كسی را نپرستند و به ذلت فرو نروند و روح یكتاپرستی ایجاد كنند و از بندگی ناروا آزاد شوند و آیه الكرسی عقلها را بیدار و اله حقیقی را معرفی و خدای دانا و توانا را به مردم میشناساند.
✅۱۵- وقت غروب 41 بار آیه الكرسی را بخوانی حاجتروا میشوی 0 ( 41 بار تا علی العظیم بخوان یعنی یك آیه ) مجرب است و برای رفع هم و غم؛ شفای مریض؛ درمان درد؛ رحمت خداوند و زیاد شدن نور چشم آیهالكرسی را مدام بخوانید.
✅۱۶- اگر مؤمن آیه الكرسی را بخواند و ثوابش را برای اهل قبول قرار دهد خداوند ملكی را بر او مقرر میكند كه برایش تسبیح كند.
✅۱۷- آیه الكرسی در مزرعه و مغازه پنهان كردن باعث بركت مزرعه و رونق گرفتن كسب است.
✅۱۸- از پیامبر نقل نمودهاند كه: این آیه عظیمتر از هر چیزی است كه حق تعالی آفریده است.
✅۱۹- چند چیز حافظه را زیاد میكند یكی از آن خواندن آیه الكرسی است.
✅۲۰- هر شب آیه الكرسی را بخوانی تا صبح در امان خدا هستی.
✅۲۱- هر صبح آیه الكرسی را بخوانی تا شب در امان خدا هستی.
✅۲۲- آسان شدن مرگ بوسیله آیه الكرسی است.
✅۲۳- آیه الكرسی عظیمترین آیه در قرآن است.
✅۲۴- برای حفظ مال و جان آیه الكرسی بخوان.
✅۲۵- آیه الكرسی ویرانگر اساس شرك است.
✅۲۶- آیه الكرسی سید سوره بقره است.
💫بسم الله الرحمن الرحيم💫
اﻟﻠّﻪ َﻻُ إِﻟَﻪ َ إِﻻ َّ ﻫُﻮ َ اﻟْﺤَﯽ ُّ اﻟْﻘَﯿُّﻮم َﻻُ ﺗَﺄْﺧُﺬُه ُ ﺳِﻨَﺔ َوٌ َﻻ ﻧَﻮْم ٌ ﻟَّﻪ ُ ﻣَﺎ ﻓِﯽ اﻟﺴَّﻤَﺎوَات ِ وَﻣَﺎ ﻓِﯽ اﻷَرْض من ذا الذي يشفعُ ﻋِﻨْﺪَه ُ إِﻻ َّ ﺑِﺈِذْﻧِﻪ
ﯾَﻌْﻠَﻢ ُ ﻣَﺎبینَ اَیْدِﯾﻬِﻢ ْ وَﻣَﺎ ﺧَﻠْﻔَﻬُﻢ ْ ََو یا ﯾُﺤِﯿﻄُﻮن َ بشَئِِِِ ﻣِّﻦ ْ ﻋِﻠْﻤِﻪ ِ إِﻻ َّ ﺑِما شاءَ وَسِعَ ﮐُﺮْﺳِﯿُّﻪ ُ اﻟﺴَّﻤَﺎوَات َوِ اﻷَرْض َو لاَ ﯾَﯚُودُهُ ﺣِﻔْﻈُﻬُﻤَﺎ َو ﻫُﻮ َ اﻟْﻌَﻠِﯽ ُّ اﻟْﻌَﻈِﯿﻢ ُ* َﻻ إِﮐْﺮَاه َ ﻓِﯽ اﻟﺪِّﯾﻦ ِ ﻗَﺪ ﺗَّﺒَﯿَّﻦ َ اﻟﺮُّﺷْﺪ ُ ﻣِﻦ َ اﻟْﻐَﯽ ِّ ﻓَﻤَﻦ ْ ﯾَﮑْﻔُﺮ ْ ﺑِﺎﻟﻄَّﺎﻏُﻮت َوِ ﯾُﯚْﻣِﻦ ﺑِﺎﻟﻠّﻪ ِ ﻓَﻘَﺪ ِاﺳْﺘَﻤْﺴكَ َ ﺑِﺎﻟْﻌُﺮْوَة ِ اﻟْﻮُﺛْﻘَﯽ َﻻَ اﻧﻔِﺼَﺎم َ ﻟَﻬَﺎ وَاﻟﻠّﻪ ُ ﺳَﻤِﯿﻊ ٌ ﻋَﻠِﯿﻢ ٌ*
اﻟﻠّﻪ ُ وَﻟِﯽ ُّ اﻟَّﺬِﯾﻦ َ آﻣَﻨُﻮا ْ ﯾُﺨْﺮِﺟُﻬُﻢ ﻣِّﻦ َ اﻟﻈُّﻠُﻤَﺎت ِ إِﻟَﯽ اﻟﻨُّﻮُر ِ وَاﻟَّﺬِﯾﻦ َ ﮐَﻔَﺮُوا ْ أَوْﻟِﯿَﺂۆُﻫُﻢ ُ اﻟﻄَّﺎﻏُﻮت ُ ﯾُﺨْﺮِﺟُﻮﻧَﻬُﻢ ﻣِّﻦ َ اﻟﻨُّﻮر ِ إِﻟَﯽ اﻟﻈُّﻠُﻤَﺎت ِ أُوْﻟَﺌِك َ أَﺻْﺤَﺎب ُ اﻟﻨَّﺎر ِ ﻫُﻢ ْ ﻓِﯿﻬَﺎ ﺧَﺎﻟِﺪُون َ
ﺻﺪق اﻟﻠﻪ اﻟﻌّﻠﯽ اﻟﻌّﻈﯿﻢ💫
✅ اینو تا جایی که میتونی نشر کن تا ثواب جاری برای خود و دیگران داشته باشی بدان که این هر چقدر در بین مردم بچرخد بیشتر برای تو ثواب نوشته شود
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■
#حرفدل
خدایا
ببخشید..
ما مثل بندههای درجهیک نیستیم
ما بلد نیستیم فراقِ مهمـانیات را زار بزنیم 😫
ما مثل آدمحسابیها نیستیم که در این روزهای آخر،
دعایوداع بخوانیم و بغض کنیم 🥺
ما نمیفهمیم جمعشدن سفرهی مهمانیات یعنی چه ❓
ما حالیمان نیست توی چه ساحلِ خوشآبوهوایی نشستهایم
و دیگر باید بساطمان را جمع کنیم و برگردیم
به زندگیهای دودگرفتهی قبل...😷
ما دلخوش بودیم به غیرعادیهای مهمانیات ✨
به اینکه ساعت چهار صبح را ببینیم ⏰
همهی عشقمان توی سحرهای رمضان
به این بود که آن لیوانِ آبِ آخر را جوری سر بکشیم؛🥤
که روی ۵ ثانیه مانده به اذان فیکس
شود
وقبلِ اللهاکبرِ موذن پایینبرود 😌
🔅دلمان به چُرت زدن های قبل افطار خوش بود 😮💨
ما دلبستهی نعناداغِ روی آش 🥘
و کنجد روی نان سنگک بودیم 🥖
ما را ببخش که حال نداشتیم قبل افطار
اول نماز بخوانیم.
ببخش که هنوز اذانمغرب توی گلویمؤذن جا نیفتاده،
لقمهی اول را بالا میدادیم 😕
ببخشکه مثلبندههایفرهیختهات ،قبل افطار دعا نمیخواندیم ‼️
ما را همینطوری بپذیر لطفا 🙏
ماییکه تمام توانمان را میگذاشتیم برای تمامکردنِ جوشنکبیر درشبهای قدر
و اگرمیتوانستیم هرسهشب را تا فرازِ آخر برویم، کِیفور میشدیم 🥰
ما بلد نبودیم دعای افتتاح بخوانیم ‼️
ابوحمزه هم به نظرمان طولانی میآمد 😮
پس لطفا همان یا علیُ یا عظیم های نصفهنیمه را
از ما به عنوان ادعیهی رمضانیه قبول کن....🤲
ما دوست داشتیم توی این ماه همانطور که تو دوستداشتی زندگی کنیم 💞
حالا هم لطفاً اسم ما را بنویس توی فهرست خوبها 💖
تویفهرست بخشیدهشدهها 💝
ما بد نیستیم....
یعنی دلمان نمیخواهد بد باشیم 🥺
ما اول و آخرش بنده ی تو ایم ✨
حالا
بندهی خاص و مقرّب که نه ‼️
ولی بین معمولیها که هستیم 👌
نیستیم ❓❓
ما ردیفوسطیهای کلاس، دوستت داریم ❤️❤️
ما مثل عینکیهای ردیفجلو نیستیم که مشقهایمان را کامل نوشته باشیم 😢
اما خب مثل ردیفآخریهاو بچه شَرهای کلاس هم نیستیـم ❌
ما
بلدنیستیمخلافکنیم 😇
جرأت نداریم بدون اجـازهات آب بخوریـم 🚫
یـاد نگرفتـهایم نافرمـانیات را بکنیم ⛔️
پس لطفا ما را هم ببخش....🙏
میگویند اولِ ماه مبارک که میرسد،
نفری یکدانه گندم بهشتی میکاری توی دل روزه داران
تا گرسنگی را احساس نکنند 🌾
اصلاً کلِ دلِ ما، مالِ تو...💗
همهاش را گندمزار کن...🌾🌾🌾
خرید تضمینی گندمش هم با خودت 💓
این روزها ، هوای ما را هم داشتهباش لطفا 🙏
ما عربیمان خوب نیست ،
فارسیمان هم بلاغت ندارد ‼️
اما دلمان میخواهد کلمههای ما را هم بخری
و ببری بالا کنار کلمههای قشنگی
که بندههای قشنگت میفرستند 💖
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■
❣یک دقیقه مطالعه
یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت.
پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.
قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلا جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم.
پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند.
چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم.
اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■