#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهشتاددوم🪴
🌿﷽🌿
سعید جزو گروه سرود و تئاتر بسیج دانش آموزی
بود. مسئول گروه آقای سیدجواد على - بازیگر سینما و تلویزیون و
می خواست گروهی را به جبهه ببرد، بچه های گروه
بچه هایی بودند که بین سیزده تا پانزده سال سن داشتند. من با برگه های
رضایت به کانون که در میدان حر واقع بود، رفتم. آقای
هاشمی را دیدم و برگه های مربوط به اعزام را امضا کردم،
سعید می خواست برای رزم برود، اما مسئولین گروه به خانواده ها
تعهد داده بودند بچه ها را فقط برای اجرای سرود و تئاتر می برند،
سعید و گروه شان به دوکوهه در استان، سوسنگرد، فاو رفته و
برای رزمندگان مستقر در این مناطق برنامه اجرا بودند. شهریور
سال ،۱۳۶۶ منطقه عملیاتی در غرب کشور بود. یک شب خواب
شهید چمران را دیدم خیلی با او صحبت کردم. از آنجا که نگران حال
منصور بودم، سراغش را از شهید گرفتم
گفت: او را می آورند. چیزهای دیگری هم پرسیدم که با خنده
جواب داد: این چیزها می شود گفت. بعد از دیدن خواب دیگر در حال
و هوای خودم نبودم، از هر چیزی که مربوط به دنیا بود، بیزار شده
بودم. صحنه های خواب از جلوی چشمانم کنار نمی رفت و دکتر
چمران با آن حالت عرفانی و حرف هایی که زد، ذهنم را به خود
مشغول کرده چیزی از خوابم به دا نمی توانستم بگویم. فقط به
فوزیه وطنخواه گفتم که چنین خوابی دیدم قبل از این در بهمن سال
۱۳۶۴ منصور از ناحیه پای چپ مجروح شده بود، هشت ماه در
خانه بستری شد. توی پایش میله کار گذاشته بودند، اما به محض
اینکه گچ پایش را باز کردند و توانست راه برود، به منطقه برگشته
بود
دو، سه روز از خوابی که دیده بودم، گذشت. یک روز حالم بد
بود. از فوزیه خواستم با من به بیمارستان امیراعلم که مسیر
خیابان کوشک بود، بیاید. توی راه فوزیه شروع کرد به صحبت،
حس کردم می خواهد چیزی به من بگوید و سعی می کند اول مرا
به شکلی آماده کنند. به او گفتم: حرف اصلی ات را بی پره, بگو چی
شده؟ من منتظرم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef