eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اول اسفند ماه ۱۳۶۲ به تهران رسیدیم. باید یک ماه دیگر فرزند دومم به دنیا می آمد، اما فردای همان روز ، دوم اسفند . بچه به دنیا آمد. أسم او را هدی گذاشتم از بیمارستان مرخص شدم و آمدم خانه ها از آنجا که دا خیلی شکسته شده بوده نمی خواستم کارهای مرا انجام دهد. آن سال زمستان سردی بود و آب گرم در ساختمان کوشک نداشتیم. بالاخره اصرار و پافشاریم بر انجام کارها باعث شد دچار مشکل شده و درگیر بیمارستان شوم. عبدلله یک سال ونیمه و هدی دو ماهه روی دستم مانده بودند، زنگ زدم اصفهان لیلا أمد بچه ها را نگه داشت. حبیب هم یک سر از منطقه به بیمارستان آمد و رفت مرخصی نداشت سریع برگشت. در طول مدتی که بیمارستان بودم، لیلا و دا، هدی را روزی سه مرتبه برای شیرخوردن به بیمارستان می آوردند. بعد از مدتی با بچه هایم به اصفهان برگشت عراق در آن سال به طور گسترده از گازهای شیمیایی در شلمچه و فاو و... استفاده کرد کاملا بوی گازهای شیمیایی را می شنیدم ولی نمی دانستم که مربوط به چیست. بوی سیره یا خیار در فضا می پیچید. خصوصا روزهایی که باد می آمد، پوی میوه همه جا اور می کرد. یک بار حبیب گفت: اگر بوی میوه حس کردی، استنشاق نکن چون عراق شیمیایی میزند و وزش باد گازها را منتقل می کند تازه فهمیدم جریان بوی میوه ها چیست. حبیب در آن زمان برای ادامه عملیات ها به منطقه دیگری می رفت و می گفت: شاید تا چند ماه نتواند سراغی از ما بگیرد. او از من خواست تا به تهران برگردم. علی رغم میل باطنی ام به خاطر سلامتی بچه ها و آرامش خیال قبول کردم از آبادان خارج شوم. هدي هشت ماهه بود که به تهران آمدیم و دیگر نمی توانستم به آبادان برگردم. وسایل زندگی هم همانجا ماند زندگی در یک اتاق ساختمان کوشک با وجود تعداد بچه ها و مهمان هایی که داشتیم، سخت بود و من راحت نبودم. حبیب هم که گه گداری به مرخصی می آمد، می گفت: من احساس می کنم اینجا سربارم. خیلی برایم سخت است، خانواده ات معذب اند خانه ما در واقع اتاق ما حكم ستاد را داشت. اگر کسی در تهران کاری داشت، دانشگاه میشد یا می خواست پیش دکتر متخصصی برود، ما میزبانش بودیم. غیر از این ها توجه حجت بی دریغ دایی ها و اقوام به خانواده ما عامل رفت و آمدهای زیادی بود. وقتی مهمان هم داشتیم، اتاق به وسیله پرده از هم جدا می شد تا حریمها رعایت شود من وقتی دیدم ماندنم در تهران معلوم نیست تا چه زمانی طول بکشد، مشکلم را با بنیاد در میان گذاشتم. مسئول بنیاد هم نامه ای به مسئول ساختمان نوشت تا در اتاق در دار من بگذارند. حبیب همیشه از اینکه دنبال چیزی باشیم، کراهت داشت. حتی با گرفتن به عنوان هدیه هم مخالف بود. او می گفت: همین که خدا لیاقت حضور ما را در اینجا می دهند، ممنون خدایم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک بار تاجری کویتی که وصف رشادت های بچه های سپاه خرمشهر را شنیده بود تعدادی یخچال ایندزیت و کولرهای گازی جنرال با مقداری شکلات و تنقلات برای سپاه خرمشهر فرستاد. آن زمان اکثر بچه های قدیمی سپاه ازدواج کرده بودند و با حداقل امکانات زندگی می کردند. حبیب چون جزو نیروهای دور اول سپاه بود، کولر به او تعلق می گرفت. ولی آنقدر طفره میرفت که سهمیه اش را بگیرد تا کولرها تمام شد. این قضیه تفریة یا زمانی که ما کولر نداشتیم و حبیب به خاطر مسأله شرعي از راه اندازی کولر طفره می رفت همزمان بود چند وقت بعد وانتی چلوی در خانه آمد و پخچالی را پایین گذاشتند و به من گفتند: این سهمیه شماست بعد از ظهر که حبیب آمد و یخچال را جلوی در دید، پرسید: این چیه اینجا؟ گفتم: نمی دانم، آوردند گفتند سهمیه شماست گفت: مگر من نگفته بودم چیزی نمی خواهم، اینها چرا این طور می کنند. حبیب رفت سپاه و به این کار اعتراض کرد. آنها گفته بودند سهمیه ات کولر بوده نگرفتی یخچالی به شما تعلق گرفت حبیب هم گفته بود ما الان هم یخچال داریم هم اجاق گاز. چیزی نیاز نداریم. به حبیب گفته بودند. این وسایل که الان دارید مال منطقه است ولی آن یخچال مال خود شماست حبیب راضی نشد یخچال را داخل خانه بیاورد. چند روزی زیر آفتاب ماند تا شوهر لیلا آمد و آن را به تهران برد یک بار دیگر هم فرش ماشینی آوردند که به قیمت تعاونی می فروختند. منتهی هر کسي بیشتر از یک تخته سهمیه نداشت. این بار هم حبیب اقدامی نکرد و باز شوهر لیلا حسین طائی نژاد زحمتش را کشید فرش را خرید و برد اصفهان برایمان نگه داشت. حسین به حبیب می گفت: آخر تو که نمی خواهی بیشتر از سهمت پیگیری تازه پولش را هم میدهی مجانی که نیست در این چند سال زندگی در آبادان وسایل مان به همان چند تکه ظرف و یک چراغ خوراکپزی و چند تخته پتو که اوایل ازدواج مان سپاه به ما داده بود، خلاصه می شد. تنها چیزی که ما از خودمان داشتیم، چمدانی بود که حبیب موقع ازدواج مان آن را داشت. در رفت و آمدهایمان به تهران یا اصفهان وسایل عبدلله را در آن می گذاشتیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef