#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادهشتم🪴
🌿﷽🌿
وقتی نامه را به مسئول ساختمان دادم در اتاقی در طبقه ششم
ساختمان کوشک برایم در نظر گرفت. حالا مانده بودم با دو تا
اتاق خالی، دو تکه موکت از دا گرفتم کف اتاق ها انداختم
بدون اینکه به خودم چیزی بگوید چند تکه وسیله برایم خریده بود
و کنار گذاشته بود. به اتاق خودم که رفتم، آنها را برایم آورد. از
این کارش تعجب کردم. چند وقت بعد این آقا که فهمید. اتاق مستقل
گرفته ام، فرش را آورد،
حبیب وقتی میخواست خانه رادیو و تلویزیون آبادان را تحویل
دهد، به من زنگ زد و سید وسایل را چه کار کند. گفتم وقتی می
آید با خودش بیاورد
حبیب وقتی که آمد و دید اتاق گرفتیم هم تعجب کرد و هم خوشحال
شد. متاسفانه چون في خانه ما در آبادان خالی مانده بود، مقداری
از وسایل مان ناپدید شده بودند، کتاب ها و
های نوحه های جمشید بوون و حسین فخری و مصاحبه با
برادرانی که خیلی از آنها سید شده بودند، در بین آنها بود مدتی بعد
مسئول ساختمان پیشنهاد کرد من و بچه هایم با دا و خواهر
برادرهایم و محسن مهر همان سال با دختر عمه ام ازدواج کرده
بود، به خاطر محرمیتی که داشتیم، به سالن هفتم برویم. او می
گفت طبقه هفتم بالاستفاده مانده و نمی شود هر کسی را در آنجا
کرد. از طرفی خیلی از خانواده ها از نظر مسکن در مضیقه اند.
شما اگر بپذیرید ما ترانیم افراد دیگری را هم در این ساختمان
اسکان بدهیم. ما همگی با اینکه می دانستیم و امید به طبقه هفتم
خیلی مشکل است و پله ها زیادند، قبول کردیم به آنجا برویم طبقه1118
دا:خاطرات سیده زهرا حسینی
هفتم سالن خیلی بزرگی بود که دو طرفش با دیوارهای شیشه ایی
پوشیده شده بود.
سالن با دو، میه در کشویی از هم جدا می شد، انتهای سالن هم با
دیواره فیبر مانند اتاقی درست کرده بودند که کیایخانه سالن
غذاخوری سازمان برنامه و بودجه سابق به حساب آمد، چون خانه
دا مهمان رفت و آمد می کرد، من ترجیح دادم اتاقی انتهای سالن
باشم تا از واقی هم به عنوان آشپزخانه استفاده کنم. تابستان ها آفتاب
داغ از شیشه ها به داخل می تابید و آنقدر سالن گرم می شد که
انگار گلخانه نشسته ایم. هیچ وسیله خنک کننده هایی هم نداشتیم.
زمستان ها هم که باران میبارید، از درزهای پنجره ها آب به داخل
می آمد و خانه پر از آب می شد. دور تا دور ها به خاطر این
مساله به مرور پوسیده شد. با اینکه طرف دیوار شیشه ایی را
موکت
کرده بودیم تا جلوی سوز و سرما را بگیرد ولی فایده ای نداشت.
سقف سالن کاذب و از پشت بام و راه پله ها باد توی سالن میپیچید
وقتی هم هواپیماهای عراقی برای بمباران تهران می آمدند یا
موشک می زدند، شیشه ها دلت می لرزیدند و سر و صدا می
کردند. من همیشه هدی و عبدلله را یک سمت می خواباندم و خودم
طوری می خوابیدم که اگر شیشه ها خرد شد مانعی باشم به بچه ها
اصابت نکند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef