🎊مطالبی جالب در خصوص ازدواج حضرت زهرا و امیرالمومنین علیهما السلام🎉
💠 #جهیزیه حضرت زهرا سلام الله علیها :
◀️ لباس عروسی (که البته شب ازدواج آن را به زنی نیازمند بخشید)
◀️ چارقد و روسری
◀️ قطیفه مشکی بافت خیبر
◀️ تخت خواب بافته شده از برگ خرما
◀️ دو عدد تشک با روکشی کتان که داخل یکی لیف خرما و داخل دیگری پشم گوسفند بود
◀️ چهار عدد بالش که از چرم طائف که داخل آن گیاه خوشبوی بوریا قرار گرفته بود
◀️ یک تخته بوریای بافت بحرین
◀️ آسیاب دستی
◀️ لگن مسی
◀️ مشک چرمی
◀️ کاسه و ظروف چوبی
◀️ مشک برای حمل آب
◀️ چند کوزه و ظروف گلی
📚 الأمالي - الشيخ الطوسي - ص 41
💠 مدت زمان #نامزدی:
◀️ یک ماه (برخی 3 یا 5 ماه گفته اند)
📚 بحار الأنوار - العلامة المجلسي - ج 43 ص 94
💠 #مهریه زمینی:
◀️ چهارصد مثقال نقره (قیمت زره امیرالمومنین که فروختند و خرج وسایل زندگی کردند)
📚 مكارم الأخلاق - الشيخ الطبرسي - ص 207
💠 آماده سازی مراسم #عروسی:
◀️ پیامبر صلی الله علیه و آله به زنان مهاجرین و انصار و دختران عبدالمطلب دستور داد تا مقدمات را آماده کرده، حضرت زهرا سلام الله علیها را همراهی کنند، شادی کنند و تکبیر بگویند و شعر بخوانند اما سخنی که مورد رضای خداوند نیست نگویند.
📚 بحار الأنوار - العلامة المجلسي - ج 43 ص 115
💠 شام عروسی:
◀️ پیامبر فرمودند غذای عروسی باید غذای خوبی باشد. گوشت و نان توسط پیامبر و روغن و خرما توسط امیرالمومنین تهیه شد.
◀️ دعوت کردن از مهمان ها و مشخص کردن آنها نیز به امیرالمومنین سپرده شد.
📚 الأمالي - الشيخ الطوسي - ص 42
💠 مرکب #عروس:
◀️ اسب خاکستری رنگ مزین به قطیفه یا مخمل که روی آن انداخته شده بود
📚 من لا يحضره الفقيه - الشيخ الصدوق - ج 3 ص 401
#ازدواج #امیرالمومنین
🌷💕🌷💕🌷💕
@hedye110
❣کمال بندگی❣
🔴 عروسی فرزند امام خامنه ای چگونه برگزار شد؟؟
🔹لطفا ببینید و نشر دهید.😍
@hedye110
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت۷۵😍✋
بابابزرگ:
–جریان چیه؟چی می گی بابا؟
عمه خنده اش و جمع کردو گفت: _هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده..
با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو...
خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت:
_ای بابا آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتادگردنمون!
همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن!
ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار!
این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: _بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده!
اینا که دیگه داداشای خودشن!
صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم!
مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد
- خب شماهم اتفاقا این کیک خوردن داره..!
پاشو مادر محیا بروچاقوبیار برشش بدم هرکسی یه تیکه بخوره!
با خجالت گفتم:
_اخه خیلی کوچیکه تازه نمیدونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟!
مامان بزرگ
- خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو!
با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر
بود راجع به این کیک پر دردِسرم.. گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک
لبخند مهربون لب زد
_عالی بودممنون!
– خیلی خوشمزه بود محیا جون ان شاالله شیرینی عروسیتون!
با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم!
و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با
مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد،
آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که!
هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد.خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن!
با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد
-زنده ای؟!
خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد
- -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیساتو میکنم!
زبونش رو برام درآورد
– بیخود بچه پروولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی
سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ماعید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما...
نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم
که!
خندیدم
-ده دقیقه جدی باش
-جدی میگم هامهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد
چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
-حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!
چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من دادزدم
–مگه دستم بهت نرسه بی حیا!
کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ...
فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!
توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!
-سلام عرض شد!
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم
-امیرعلی! سلام!
به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجاچه زود هم اومده بود امشب
با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود
_ چیزی شده؟
سرم رو خاروندم
- نه چطور مگه؟
با قدمهای کوتاه اومد سمتم
- قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم:
_فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی
ندارن, مرتب کردو گفت:
_این که دیگه گریه نداره دخترخوب وقتی اینجوری عصبی هستی درس
خوندن فایده نداره ..
پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ...
هوا بهاریه و عالی...پاشو!
دمغ گفتم:آخه امتحان فردام!
نزاشت ادامه بدم_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم!
خوشحال و ذوق زده پریدم
– الان آماده میشم!
با خنده گونه ام رو کشید
- فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی، تا من چایی که زن
دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!!
دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت !
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
@hedye110
خدایا به تو پناه میبرم از اینکـه در آراستن صورتم چنان مشغول شـوم که از اصلاح سیرتم باز بمانـم
خدایا سیرت را تو میبینی و صورت را دیگران ، شـــرم دارم از اینکه محبوب دیگـران باشم و منفور تو
پس خــدایا …
تو خوش صورت و خـوش سیـرتم کـن که اول محبوب تو باشم بعد دیگـران
🌻🌸🌻🌸🌻🌸
@hedye110
⛔️ بلایـے که در آمریکا بر سر علینژاد و نوچههایش میآورند
لوئیزیانا، زنے آمریکایـے است که به علت انتشار فیلم دعوای دو دانشآموز در شبکه های اجتماعی (بہ جرم آسیب به امنیت روانے جامعه) دستگیر شد...
فیلمهایـے که نوچههای علینژاد از مردم میگیرند و منتشر میڪنند چقدر بین مردم ایجاد خشونت کرده و باعث ناامنے روانے شده است؟ اگر بخواهیم طبق قانون آمریکا با این موجودات برخورد کنیم، به چندسال حبس باید محکوم شوند؟
@hedye110
🌺💕🌺💕🌺💕
@hedye110
#تاریخ_انبیاء........
❤️ملاقات ابراهيم - عليه السلام - با ماريا عابد سالخرده........
در عصر حضرت ابراهيم عابدي زندگي ميكرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيرهاي به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچهاي عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج ميشد و به ميان مردم ميآمد و در صحرايي به عبادت مشغول ميشد، روزي هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفنداني را ديد كه به قدري زيبا و برّاق و لطيف بودند گويي روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايي را كه چهرهاش هم چون پاره ماه ميدرخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را ميچراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: «اي جوان اين گوسفندان مال كيست؟»
جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرّحمن است.
ماريا: تو كيستي؟
جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است.
ماريا پيش خود گفت: «خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان».
سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراي ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت.
ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت داري؟
ماريا: در جزيرهاي زندگي ميكنم.
ابراهيم: دوست دارم به خانهات بيايم و چگونگي زندگي تو را بنگرم.
ماريا: من ميوههاي تازه را خشك ميكنم و به اندازه يكسال خود ذخيره مينمايم، و سپس به جزيره ميبرم و غذاي يكسال خود را تأمين مينمايم. ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند.
ابراهيم: در كنار آب، كشتي و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور ميكني و به جزيره ميرسي؟
ماريا: به اذن خدا بر روي آب راه ميروم.
ابراهيم: من نيز حركت ميكنم شايد همان خداوندي كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد.
ماريا جلو افتاد و بسم الله گفت و روي آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسم الله گفت و روي آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روي آب حركت ميكند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولي خود را معرفي نكرد، تا اين كه ابراهيم به ماريا گفت: «چقدر در جاي زيبا و شادابي هستي، آيا ميخواهي دعا كني كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟»
ماريا: من دعا نميكنم!
ابراهيم: چرا دعا نميكني؟
ماريا: زيرا سه سال است حاجتي دارم و دعا كردهام خداوند آن را اجابت ننموده است.
ابراهيم: دعاي تو چيست؟
ماريا ماجراي ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است دعا ميكنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولي هنوز خداوند دعاي مرا مستجاب ننموده است.
ابراهيم در اين هنگام خود را معرفي كرد و گفت: اينك خداوند دعاي تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم.
ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامي داشت.
طبق بعضي از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزي سختترين روزها است؟ او جواب داد: روز قيامت.
ابراهيم گفت: بيا با هم براي نجات خود و امّت از سختي روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نميكنم... پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم - عليه السلام - در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختي خود و آنها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا ميكرد و عابد آمين ميگفت.
ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستي تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز ميكند.
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
@hedye110
❣کمال بندگی❣
🌻🌻🌻🌻🌻 @hedye110 #تاریخ_انبیا.......... به آتش افكندن ابراهيم (ع) حضرت ابراهيم (ع) / به آتش افكند
🌸🌷🌸🌷🌸🌷
@hedye110
#تاریخ_انبیاء.......
جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: «آيا به من نياز داري؟» ابراهيم گفت: «به تو نيازي ندارم ولي به پروردگار جهان نياز دارم.»
جبرئيل انگشتري را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته شده بود: «معبودي جز خداي يكتا نيست، محمد - صلّي الله عليه و آله - رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم، و كارم را به او سپردم».
در همين لحظه فرمان الهي خطاب به آتش صادر شد:
«يا نارُ كُوني بَرْداً؛ اي آتش براي ابراهيم سرد باش».
آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاي ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدي خداوند آمد:
«و سَلاماً عَلي اِبْراهيمَ؛ بر ابراهيم، سالم و گوارا باش».
آن همه آتش به گلستاني سبز و خرّم مبدَل شد، جبرئيل كنار ابراهيم - عليه السلام - آمد و بااو به گفتگو پرداخت.
بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوي گوش جان فرا دهيم:
چون رها از منجنيق آمد خليل * آمد از دربار عزّت، جبرئيل
گفت: هَل لَك حاجَة يا مُجتبي * گفت: اَمّا مِنكَ يا جبريلُ لا
من ندارم حاجتي با هيچ كس * با يكي كار من افتاده است و بس
آن چه داند لايق من آن كند * خواه ويران خواه آبادان كند
گفت اين جا هست نامحرم مقال * عِلْمُهُ بِالحالِ حَسْبِي مَا السُّؤال
گر سزاوار من آمد سوختن * لب ز دفع او بيايد دوختن
من نميدانم چه خواهم زان جناب *** بهر خود و اللهُ اَعْلَم بالصَّواب
نمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردي گفتگو ميكند، به آزر رو كرد و گفت: «به راستي پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!»
و نيز گفت: «اگر بنا است كسي براي خود خدايي انتخاب كند، سزاوار است كه خداي ابراهيم را انتخاب نمايد.»
يكي از رجال چاپلوس دربار نمرود (براي رفع وحشت نمرود) گفت: «من دعا و وِردي بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند.
همان دم ستوني از همان آتش به سوي او آمد و او را سوزانيد، در حالي كه آتشهاي تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود.
ياد امام حسين - عليه السلام - از توكّل كامل ابراهيم به خدا
در ماجراي كربلا، امام سجّاد - عليه السلام - سخت بيمار بود، به طوري كه با زحمت - آن هم با تكيه بر عصا - ميتوانست برخيزد، امام حسين - عليه السلام - با او ديدار كرد و فرمود: «پسرم! چه ميل داري؟!»
امام سجاد - عليه السلام - عرض كرد:
«اَشتَهِي اَنْ اَكونَ مِمَّنْ لا اَقْتَرِحُ عَلَي اللهِ رَبِّي ما يدَبِّرُهُ لِي؛ ميل دارم به گونهاي باشم كه در برابر خواستههاي تدبير شده خدا براي من، خواسته ديگري نداشته باشم.»
امام حسين - عليه السلام - فرمود:
احسن و آفرين! تو هم چون ابراهيم خليل - عليه السلام - هستي كه جبرئيل از او پرسيد: آيا خواهش و حاجتي داري؟ او در پاسخ گفت: «هيچ گونه پيشنهادي به خدا ندارم، بلكه او مرا كفايت ميكند و نگهبان نيكي است.»
🌷🌸🌷🌸🌷🌸
@hedye110
✨﷽✨
✅نظر اهل بیت (ع) درباره قهر کردن چيست؟
✍🏻 پاسخ:
از حضرت پیامبر اسلام (ص) نقل شده که فرمود: با يكديگر قهر نكنيد و از هم نَبُريد و با هم، اى بندگان خدا، برادر باشيد. قهر كردن دو مؤمن سه روز است؛ اگر [پس از سه روز ] با هم صحبت نكردند خداوند عز وجل از آن دو روى گرداند تا زمانى كه با هم صحبت كنند.(۱)
💥از حضرت امام صادق (علیه السلام) از حضرت امام باقر (علیه السلام) از حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده که فرمود: دو مسلمان که با هم قهر کنند و سه روز به قهر خود ادامه دهند و آشتى نكنند، هر دو از اسلام بيرون روند و ميان آنان هيچ پيوند دينى نباشد ، و هر كدام از آنان پيش از ديگرى با برادرش حرف بزند، در روز حسابرسى جلوتر به بهشت رود.(۲)
📚منابع:
(1). الترغیب و الترهیب، ج 3، ص 457، ح 8.
(2). الکافی، ج 2، ص 345، ح 5.
💕🌻💕🌻💕🌻
@hedye110
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
@hedye110
#تاریخ_انبیاء........
تابلوي ديگري از عشق سرشار ابراهيم به خدا
ابراهيم - عليه السلام - در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حقّ بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براي خود روا نميدانست كه بيكار باشد، بخشي از زندگي او به كشاورزي و دامداري گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعي كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.
بعضي از فرشتگان به خدا عرض كردند: «دوستي ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمتهاي فراواني است كه به او عطا كردهاي؟»
خداوند خواست به آنها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: «در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن».
جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روي تلّي ايستاد و با صداي بلند گفت:
«سُبُّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ؛ پاك و منزّه است خداي فرشتگان و روح!»
ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالي پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود:
اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواي دوست
دل زنده ميشود به اميد وفاي يار جان رقص ميكند به سماع كلام دوست
ابراهيم به اطراف نگريست و شخصي را روي تلّ ديد نزدش آمد و گفت:
«آيا تو بودي كه نام دوستم را به زبان آوردي؟»
او گفت: آري.
ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
او گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ»
ابراهيم با شنيدن اين واژهها كه يادآور خداي يكتا و بيهمتا بود، چنان لذت ميبرد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص براي بار سوم، واژههاي فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص، آن واژهها را تكرار كرد.
ابراهيم گفت: ديگر چيزي ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!
آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستيم.
در اين هنگام جبرئيل خود را معرفي كرد و گفت: «من جبرئيلم، نيازي به دوستي تو ندارم، به راستي كه مراحل دوستي خدا را به آخر رساندهاي، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
@hedye110
🌷💕🌷💕🌷💕
@hedye110
✿●●▪·˙ با معرفت ها ˙·▪●●✿
فقط با معرفت ها بیان تو ...
آنگاه که...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
🌷💕🌷💕🌷💕
@hedye110
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_76😍✋
مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم !
-ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ...
بایدبا پای پیاده بری گردش!
هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم...
دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه.
با ذوق گفتم:
_خیلی هم عالیه!ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد
خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟؟!
سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد
- هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!؟
کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم
-بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد!
نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم...
خنده من به خنده اش انداخت!
-امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری باالا؟!
لب پایینم و گزیدم
- خب ببخشید...میریم پارک؟!
با خنده سر تکون داد
- چشم میریم
دستم رو که حصار دست امیرعلی بود باالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم
_آخ جون میریم تاب بازی...چقدر دلم می خواست!
آروم می خندید
_محیا خانوم تاب بازی نداریم!
اخم مصنوعی کردم
- چرا آخه؟
یک ابروش و بالا داد
_ منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ...
البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم!
لبهام رو جمع کردم و گفتم:باشه!
ولی عجب باشه ای گفتم!
از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو
من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم!
چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد
– محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم میخوره!
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم:
_امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای!
نفس زنون خندید
- مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟!
با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش
-راه نداره اصلامن پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم!
سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو باالا مینداخت
-جدی؟! ...اگه شده به زور میشونمت روی تاب،باید تاب سواری کنی فهمیدی!؟
من یه دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای
امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود!
با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ...
تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من...
سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم !
-غلط کردم امیر علی...ببخشید!!
به صدای بچگونه ام خندید:
- راه نداره
با التماس گفتم:
_ببخش دیگه جون محیا
خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا
آروم بشه:
اخم مصنوعی کرد
- دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت!
لبهام با خوشی به یک خنده باز شد!
بی هوا گونه اش و بوسیدم
_چشم!
چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز
_محیا خانوم!!
نوک بینییم رو آروم کشید
– این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم!
بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: _آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببو...
هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد...
دستم وجلو دهنم گرفتم و هینِ بلندی گفتم...
(خدایِ سوتی هستندایشون😄✋)
صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید!
تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم!
کنار گوشم شیطون گفت:
_نه خب خوشحالمم می کنی!
کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی
از من جدا شدو خیره به چشمهام
– بله خانوم؟!
مهربون ادامه داد
-قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و
فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!!
با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم!
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
تلگرام 👇👇
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef