♦️رونمایی از ابرموشک هایپر سونیک فتاح
🔹ابر موشک هایپر سونیک "فتاح" جدیدترین دستاورد راهبردی نیروی هوافضای سپاه صبح سه شنبه ( ۱۶ خرداد ۱۴۰۲) با حضور رئیسی، رئیس جمهور رونمایی شد.
ــــــــــــــــــــــــ
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅داستان بسیار زیبای ملاقات
🎥حجت الاسلام عالی
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀
#داستان_آموزنده
🔆غلام ایثارگر
🍂«عبدالله بن جعفر» شوهر حضرت زینب علیها السّلام از سخاوتمندان بینظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور میکرد، دید غلامی در آنجا کار میکند، همان وقت غذای غلام را آوردند و خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانهی گرسنگی دم خود را تکان میداد.
🍂غلام مقداری از غذا را به جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد، غلام مقدار دیگر انداخت و سگ آن را خورد؛ تا اینکه همهی غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: «جیرهی غذای روزانه تو چقدر است؟» گفت: «همینقدر که دیدی.»
🍂فرمود: «پس چرا سگ را بر خود مقدّم داشتی؟» فرمود: «این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.»
🍂فرمود: «پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذایی رفع میکنی؟» گفت: «با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب میرسانم.»
🍂عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن، نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمامی وسایلی که داشت به او بخشید.
حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 114 -المحجه البیضاء، ج 6، ص 80
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.»
📚جامع السعادات، ج 2، ص 118
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 🙏
💫امشب کوله پشتی مارا پر کن
🌸از آرزوهای زیبا و
💫دوست داشتنی تا
🌸صبح فردا خنده رو و
💫از غم واندوه جدا باشیم
🌸شبتون آرام
💫خوابتون شیرین
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌱#امام_زمان❤️
اۍیوسفگمگشتۀغایبزنظرها
جآنبرلبعشاقرسیدستڪجایی؟!
بازآیونظرڪنبهمنِخستۀبیمار
جانمبهفدایتڪہطبیبدلمایی♥️
#منتظرانه🍃
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
🍃
🌸🍃
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمتچهل_دوم
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش!
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشتتر و کریه تر..
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود..
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش..
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند..
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا..
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند..
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود..
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم..نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟)
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان)
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم!
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر و شادی
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر چهل سال است نماز میخوانی و درجا میزنی با خودت خلوت کن!
✍آیت الله فاطمی نیا
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
🔰عارف الهی آیت الله حق شناس ره درباره مبارزه با نفس می فرمودند:
🔸️باید نفس اماره را با #بیداری_شب و #نماز_اول_وقت کنترل کنید.
شصت مرتبه هم که در مبارزه نفس شکست خوردی، باید بلند شوی و بگویی من پیروزم!
مهم قاطعیت و تصمیم اول شماست. خداوند متعال در نهایت، شما را یاری می کند، ان شاءالله
امیر مؤمنان علیه السلام میفرمایند:
با هوای نفس تان مبارزه کنید تا
زندگی تان خُرم شود.🌱
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
🖥 جناب آقای بهروز عظیمی در برنامه " زندگی پس از زندگی " حضور داشتن ولی بخش های شگفت انگیزی از تجربشون اجازه پخش نگرفت که اینجا خودشون تجربه کاملشون رو بیان میکنن👇👇
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
- ناشناس.mp3
60.89M
📻 تجربه نزدیک به مرگ جناب آقای بهروز عظیمی - فایل صوتی نسخه کامل
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 میدونستید جمله معروف امام خمینی [خیلی خری] خطاب به صورتیها گفته شده
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
من و شور و نوا، شبهای جمعه
وَ قلبـــــی مبتلا، شبهای جمعه
قيامت میشود در صحن قلبـــم
به ياد کـــــــربلا، شبهای جمعه
#شب_جمعه_حرمت_قبلهگه_امت_شد
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم
@hedye110
🍀چه کسانی کبد سالمی دارند؟ 🍀
الف: کسانیکه این کارها را انجام نمی دهند👇
۱- آب یخ نمی نوشند
۲- بین غذا آب نمی نوشند
۳- در هنگام خواب پاشدند تشنه هستند آب سرد نمی نوشند
۴- صبح ناشتا یا پس از بیدار شدن آب سرد نمی نوشند
۵- در زمان ورزش سنگین و پس از نزدیکی جنسی بلافاصله آب سرد نمی نوشند.
۶- زیاد خوردن غذاهای غلیظ مانند گوشت گاو، سوسیس و کالباس، پیتزا، کله پاچه، گوشتهای مانده، فریزری،
حرکات شدید موجب تخریب کبد خواهد شد
ب- کسانیکه این کارها را انجام می دهند 👇
۱- نوشیدن یک لیوان آب جوش همراه با اندکی آبلیموی ترش و عسل در ناشتا
۲- مصرف آب میوه مثل آب هویج و طالبی و...
۳- مصرف یک حبه سیر خام در روز یا پیاز خام با وعده غذایی، علاوه بر سلامت کبد به ساخت انسولین کمک می کند، لذا برای دیابتی ها خیلی مفیده.
۴- در هنگامی که تشنه شدند نباید تشنگی طولانی باشد.
نکته: کبد محل هضم دوم غذاست، که غذا را می پزد، تا مواد مفیدش را جذب بدن از طریق خون و مواد زائدش را با آب قاطی و بسمت مثانه هدایت تا از طریق ادرار دفع گردد.
مغز، قلب و کبد هیئت رئیسه بدن هستند در حفظ آنها دقت کنید چون لوازم یدکی ندارند😊
مگر اینکه کسی دچار مرگ مغزی شود و از او قرض بگیرند» ۱۴٠۲/۳/۱۷
🍀🍀🍀🍀🍀
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمت_چهل_سوم
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت...و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری
بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن...
چقدر تاسف داشت؛حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد:(هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن:(داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم"
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم..امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد:(اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم!
درش بزرگ بود و تیره رنگ...
کلید را به طرف در برم..اما نه..این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم...
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک!
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید...
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد...
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)؟؟
پیرمرد ایستاد:( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم:(اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ نکنه توی خانهای قرآن خوانده نشه!
🔹 استاد رفیعی
#بسیار_زیبا پیشنهاد دانلود
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
آثار بی نظیر ذکر #صلوات
☘️ آیت الله #بهاءالدینی (ره) :
🍃«ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد.»
🍃گاهی من برای اموات صلوات را هدیه میکنم و اثرات عجیبی هم دیدم.
🍃خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است، مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلواتها او را نجات دادهاند.
🍃کسی میگفت: مادرم چندسال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت :
🍃پسرم! هیچچیزی مثل صلوات روح من را شاد نمیکند ؛ بهترین هدیه که به من می دهی ، این ذکر است.
🌸«اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم»🌸
◇مارو به دوستانتون معرفی کنید◇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇