آدم که تـب میکند، کفارهیِ گناهانـش اسـت..
ناراحت نشـوید از این که مریض شـدید،
شـکوه نکنید، فایدهیِ مریضـی این است که گناهان را نابود میـکند..!
#آیتاللهمجتهدی
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به حضرت زهرا سلام الله علیها
و امیرالمؤمنین علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به
دیدن، چندتایی را که به خاک سپردیم، دیدم دیگر قبری خالی نیست.
به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاک ها
نشسته بود، گفتم: کلنگ رو بدید به من.
با یک حالتی گفت: مگه بچه بازیه؟ شما که نمی تونید قبر بکنید
عصبانی شدم و گفتم: برای چی من نمی تونم قبر بکنم؟ شما مردها
فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم ؟!
کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین، کار آسانی نبود،
عرق می ریختم و کلنگ میزدم. مرد که به نظر از نوع برخوردش
پشیمان شده بود، اصرار کرد کلنگ را بگیرد. کلنگ را ندادم و از
لج او یک قبر کامل کندم. ولی کف دستانم بدجور می سوخت و
بعدش تاول زد.
هوا خیلی گرم بود و آفتاب بدجور اذیت می کرد. شیون و زاری
مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما را بیشتر می کرد. سر
گودالی که کنده بودم ایستادم، دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم
شدم ببینم گودی قبر اندازه است یا باید باز هم بکنم. در عین حال
به خودم هم میگفتم: حالا که مردن این قدر ساده است، حتما یکی
از این قبرها هم امروز، فردا مال من می شه. توی آن شلوغی و
هیاهو شنیدم یک نفر می گوید: آب، آب
پسر نوجوانی بود که توی سطل، آب و یخ ریخته و با لیوان دست
مردم می داد. خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو، سه ردیف
بالاتر پیر مردی که توی قبر است به مردهایی که می خواستند
جنازهایی را به دستش بدهند، گفت: نه این طور نمیشه دفنش کنیم.
نفهمیدم منظورش چیست. همان طور نگاهم به آن طرف ماند.
پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت: اینو نگه دار
این خشک شده و به پای خم مانده جنازه اشاره کرد. بعد خودش را
با تمام هیكل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست. صدای
خشک شکستن استخوان آن قدر بلند بود که همه شنیدیم. فامیل های
شهید و مردمی که آنجا بودند نعره کشیدند و بلند بلند گریه کردند.
خیلی ها لا اله الا الله می گفتند. من هم تمام تنم لرزید. خشکم زده
بود. به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم. درد شدیدی
در آن احساس می کردم. یکی از زنانی که بین جمعیت بود نمی
دانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن
این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن، خاک های
دور و برش را توی سرش ریخت، موهایش را چنگ زد و
صورتش را خراشید. بعد خودش را توی خاک ها انداخت و مثل
بچه ها غلت خورد و پاهایش را تکان داد. بیچاره می سوخت و به
خود می پیچید. اما هیچ کدام از این کارها آرامش نمی کرد. بعد از
هوش رفت. زنها کشان کشان او را به گوشه ایی کشاندند و به سر
و رویش آب ریختند و شانه هایش را مالش دادند. به هوش نمی
آمد. این صحنه بدجور ناراحتم کرد. گرما هم حالت عصبی ام را
تشدید می کرد. به پسر نوجوانی که آب آورده بود، گفتم: به لیوان
آب به من بده. لیوان رویی را توی سطل آب فرو برد و دستم داد و
گفت: بخور و بگو یا حسین
لیوان را گرفتم، خیلی خنک بود. آب را سرکشیدم و لیوان را پس
دادم. راه افتادم طرف غسالخانه. صحنه شکستن زانو و صدایی که
شنیدم مدام در ذهنم تداعی می شد. حالم بد خود، سینه ام می
سوخت. آبی که خورده بودم، به حالت تهوع تا حلقم بالا می آمد.
دوباره رفتم وسیله بگیرم. آقای پرویز پور گفت: دیگه چیزی
نمونده، باید برم بیارم. وقتی
دیدم از جایش بلند شد و دفترش را بست، فهمیدم همان موقع دارد
می رود. گفتم: اگه زحمتی نیس منم تا در خونه برسونید. و می
خواستم خبری از خانه بگیرم. دلم میخواست بدانم بابا به خانه سر
زده یا نه نگرانش بودم. گفت: مانعی نداره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتهفتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
رفتم. وانت پیکان آقای پرویز پور جلوی در پارک بود. سوار شدم
و راه افتادیم. تا خانه راهی نبود، توی کوچه مان که پیچیدیم، آقای
پرویز پور گفت: می خواهید برگردید جنت آباد؟ گفتم: بله. چطور
مگه؟ گفت: پس من می ایستم، شما کارتان را انجام بدهید،
برگردانم تان جنت آباد، تشکر کردم و وقتی ماشین نگه داشت،
دیدم همسایه ها دور هم جمع اند. از ماشین که پیاده شدم، عمو
غلامی جلو آمد و به دنبالش زن عبدالعلی همسایه دیوار به دیوار
مان، ننه رضا، ننه صغری و زن عمو غلامی همه دورم را
گرفتند. سلام کردند و آنها که به نظر می رسید میدانند من از کجا
می آیم، خسته نباشید گفتند
آقای پرویز پور، عمو غلامی را که آشنا دید، از ماشین پیاده شد.
با او سلام و علیک کرد و دست داد. بعد عمو غلامی رو به من
گفت: عمو، تو روی همه ما رو سفید کردی. آفرین به تو،
برادرزاده شیرزنم.
میخواستم بگویم کجایی ببینی از خستگی بعضی وقت ها می برم و
دیدن بعضی صحنه ها طاقتم را طاق میکند. ولی چیزی نگفتم.
زنها پرسیدند: دختر سید جنت آباد چه خبر؟ گفتم: هیچی، همه اش
گریه و زاری. همه اش مصیبت و غم، راه به راه شهید می یارن.
زن عمو غلامی گفت: من که به دقیقه هم طاقت نمی بارم. اگه پام
رو بذارم اونجا در جا سکته می کنم. والله خوبه تو با این سن و
سالت طاقت آوردی؟
ننه رضا هم گفت: آره تو باعث افتخار مایی. رو سفیدمون کردی
حرفهای همسایه ها برایم عجیب بود. فکر نمی کردم تا این اندازه
کار کردن تو جنت آباد برایشان اهمیت داشته باشد با اصلا در
جریان قرار گرفته باشند، ما کجا هستیم.
چون می خواستم با آقای پرویز پور به جنت آباد برگردم، از بین
شان جدا شدم و رفتم خانه. اول همه از دا پرسیدم: از بابا چه خبر؟
با ناراحتی گفت: هیچی، چه خبره با آنکه خودم دلشوره اش را
داشتم ولی به دا گفتم: نگران نباش.
بعد سریع رفتم سر کمد. گوشواره هایم را از گوشم باز کردم. بعد
گردنبند طلایم را از گردنم در آوردم و توی قفسه کمد گذاشتم. این
ها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال به عنوان عیدی برایم
خریده بود. گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود. از
زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم. ولی
توی این سه روز موقعی که خم میشدم و می خواستم جنازه ایی را
بردارم یا بشویم گردنبند از گردنم آویزان می شد و اعصابم را
خرد می کرد. از طرف دیگر نمی دانم چرا دیگر این جور چیزها
برایم معنایی نداشت. وقتی مردم جانشان را می دادند دیگر طلا چه
اهمیتی داشت. هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از
پشت سرم شنیدم، پرسید: چرا اینا رو در می آری؟
گفتم: دیگه به دردم نمی خورد گفت: یعنی چه؟
چیزی نگفتم. ساعتم را هم باز کردم ولی دیدم لازمم می شود،
دوباره برش داشتم و به دا گفتم: دا من امشب می مونم جنت آباد،
نگران من نباش.
به اعتراض گفت: برای چی بمونی. بابات بیاد ناراحت میشه.
گفتم: برای چی ناراحت بشه. همه اونجا هستن. ما تنها نیستیم. تازه
بابا خودش اوضاع جنت آباد رو دیده، میدونه اونجا چه خبره.
گفت: خودت میدونی، جواب بابا رو هم خودت بده. گفتم: باشه و
از خانه زدم بیرون. سوار ماشین آقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره
خدمات شهرداری، جلوی در آقای پرویز پور گفت: شما هم پیاده
شید
با آقای پرویز پور داخل ساختمان شهرداری شدم. آنجا به یکی از
آقایان سپرد طاقه های پارچه کفن را تحویل من بدهند. بعد گفت:
شما اینجا بمان تا من برگردم.
خودش رفت. ده دقیقه، یک ربع بعد همان مردی که آقای پرویز
پور با او صحبت کرده بود، طاقه های پارچه را توی گونی ریخت
و دستم داد. چیزی نگذشت آقای پرویز پور هم آمد. گونی را
برداشت و پشت وانت گذاشت. پشت وانت چند بسته بزرگ پنبه
رول مانند، چندتا دفتر بزرگ و یک کیسه که رویش نوشته شده
بود »کافوره دیدم. فهمیدم آقای پرویز پور توی این فاصله دنبال
این ها رفته است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنت آباد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الفرار الفرار
لحظات ناب اصابت موشک در اسرائیل
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
♨️دقت کنید!
ما به جایی حمله نکردیم!
عبارتِ "حمله ایران به اسراییل" غلط است!
ما در مقام کنش نیستیم!
ما در حال واکنشیم...!
واکنش به چندین بار حمله به مستشاران
و اماکن حساس مان!
همین!
آنچه شاهد آن هستیم دفاع است!
دفاع از تمامیت ارضی
دفاع از عزت مردم ایران
دفاع از آبروی این سرزمین
دفاع از انقلاب و اسلامِ عزیز!
_دانشمندان هستهای ما را در داخل ایران مقابل چشمان خانوادهشان ترور کرد اسراییل
_دانشمند برتر جهانی ما شهید فخری را ترور کرد اسراییل
_فرماندهان برتر سپاه ما را ترور کرد اسراییل!
_تحریمهای زیاد علیه ایران را رقم زد
و
این فقط چند جنایت او است...
به صورت گسترده پخش کنید
#انتقام_سخت
#غزه
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□