شهدا چون خورشید شب ها باریدند
ابر ها چون دیدند ناگهان زاریدن
شاعر: زهرا ربانی نژاد 👆🏻👆🏻
#شهیدانه
「🖤🖇•••」
پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':
⟦ #شہیداحمدتلخابے
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':
⟦ #شہیدابوالقاسمتلخابے
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':
⟦ #شہیدعلےتلخابے
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحجخونینشہیدشد:
⟦ #شہیدڪبرےتلخابے(:'💕
♥--------------------♥
مــولــوی ﴿زهـــرا خــدائـــی-🌱!﴾:
چھ استراحت خوبیست در جوارِ خودم !
خودم برایِ خودم با خودم کنـارِ خودم🌿'
مــولــوی ﴿زهـــرا خــدائـــی-🌱!﴾:
ما از اُمید نِوشتیم . .
تمام کلماتِمـان شکوفھ زدند🌿!'
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_هیجدهم 🎬
بابا هی گریه می کرد و می گفت:
دختر باهوشم ، دخترنابغه ام ، دختر نخبه ام ، مگه تونبودی که تو کنکور رتبه ی تک رقمی آوردی؟
مگه توهمونی نیستی که تو هوش سرامد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟ اخه چه کارباهات کردن؟؟😭😭
خدا ازشون نگذره که باجوونای مردم این کارمیکنن...
هی گریه کرد و مویه.. مثل اینکه زنگ زده بودند اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم.
یک قرص خواب دادنم بدون کلامی خوابیدم....
شب شده بود مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی
مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد.
حق بهشون میدادم اخه با این رفتار چند روزه ام فک میکردن من دیوونه شدم.
سوپ راکه داد صدای یاالله یاالله بابا امد.
مثل اینکه اقای موسوی امده بود
مامان روسریم را درست کرد و خودشم چادربه سر رفت تو هال
چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد مثل ادمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام تکون دادم.
اونم جواب داد.
مثل اینکه بابا تو راه تمام اتفاقی را که افتاده بود براش تعریف کرده بود
روکرد به بابا و مامان و گفتن اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم.
بابا و مامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون.
اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت:
میدونم نمیتونی صحبت کنی، آیا حرفهای منو می فهمی؟؟
سرم راتکون دادم یعنی بله
موسوی: خوبه، ببین دخترم از وقتی پام را تو این اتاق گذاشتم یه جور سنگینی و گرما حس می کنم کسی داخل اتاق هست؟
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♡♥♡♥♡♥♡ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_نوزدهم 🎬
سرم را تکون دادم و به گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای آتشینش ایستاده بود نگاه کردم.
آقای موسوی از درون کیفش یک نوشته درآورد فک کنم سوره ی جن با چهار قل بود آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق...
یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست. ناپدید شده بود. اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام، با چشام به پنجره اشاره کردم
آقای موسوی منظورم را فهمید
پاشد پنجره را که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید.
خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم میفهمه و باورم داره
آخه میترسیدم آقای موسوی هم مثل بابا و مامان فک کنه من دیوونه شدم.
آقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت:
آقای سعادت من یک لحظه بیرون می ایستم شما دستهای دخترتون رو باز کنید.
بابام با ترس گفت:
مطمئنید خطری نداره؟؟ آخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...
موسوی: نه آقای سعادت! اتفاقا دختر خانمتون از من و تو هم هوشیارتر و فهیم تره، اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعداً به شما عرض میکنم.
حالا چادرم را سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام
دوباره آقای موسوی آمد داخل
و گفت:
دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را هر اتفاقی افتاده برام بنویس..
شروع کردم به نوشتن
آقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥