ــــــــــــــــــــ♡♥♡♥♡♥♡ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_اول🎬
به نام خدا
(اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم)
پناه میبرم به خدا
از شرّ شیطان رانده شده
از شرّ جنّیان شیطان صفت
و از شرّ آدمیان ابلیس گونه
من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم.
پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمتکش که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده
و مادرم حمیده خانم، زنی صبور، بسیار با ایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش میریزد.
نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد.
هشت سال اول زندگیشان بچه دار نمیشوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ، من قدم به این کرهی خاکی میگذارم تا خوشبختیشان تکمیل شود.
پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانهشان فرود آمدهام و بیخبر از اینکه این همای سعادت روزگاری دیگر ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم میزند....
در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان، زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهرهی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم، شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانهمان باز شود.
کم پیش میآید درجمعی حاضر بشوم یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی دو تا خواستگار را نداشته باشم
الان سال دوم دانشگاه رشتهی دندان پزشکی هستم.
پدر و مادرم انسانهای فهمیدهای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشتهاند.
اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم.
اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم، حتما دنبال فردی فرهیخته و با ایمان هستم تا مرا به کمال برساند.
به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار علاقه ی زیادی دارم.
یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است.
ازاین پیشنهاد بینهایت خوشحال شدم.
به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ایشان هم که از علاقهی من به این ساز خبر داشت گفت:
من مخالفتی ندارم. اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است.
شب با پدر صحبت کردم ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند...
که ای کاش مخالفت میکردند و نمیگذاشتند پایم به خانهی شیطان باز شود ...
فردای آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام.
دختر خانمی که آنجا بود گفت:
کلاسهای ترم جدید از اول هفتهی آینده شروع میشوند.
لطفاً شنبه تشریف بیاورید....
نمیدانم دو حس متناقض درونم میجوشید
یکی منعم میکرد و دیگری تحریکم میکرد .....
اما علاقهی زیادم به این ساز، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری میکردم ....
♥--------------------♥
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_دوم🎬
امروز شنبه بود.
طرف صبح رفتم دانشگاه....
الانم آماده میشم تا سمیرا بیاد دنبالم با هم بریم کلاس گیتار....
زنگ در را زدن.
_مامان! کارنداری من دارم میرم.
_خدابه همراهت، مراقب خودت باش عزیزم.
سمیرا با ماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد و کارش تعریف کرد.
خیلی مشتاق بودم ببینمش.
وارد کلاس شدیم ده دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.
باسمیرا ردیف آخر نشستیم.
بعداز ده دقیقه استاد تشریفشون رو آوردند.
_من، بیژن سلمانی هستم، خوشبختم که در کنار شما هستم، امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم.
بعد همه ی هنرجوها خودشون رو معرفی کردند.
اکثراً تو رنج سنی خودم بودند.
استاد هم بهش میومد حدود ۴۵ ، ۴۶ داشته باشه ...
چشماش خیلی ترسناک بود، وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید.نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند. خصوصاً وقتی خیره به آدم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتاد به جونم.
یک بار درحین توضیح دادنش به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم...
وااااای خدای من انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند.
به جان مادرم من آتیش را دیدم....
همون موقع اینقد ترسیده بودم، پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم دیگه امکان نداره پام را تو این کلاس عجیب و ترسناک بزارم.
می خواستم اجازه بگیرم برم بیرون، اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه، استاد روش را کرد به من و گفت:
الان وقت بیرون رفتن نیست خانم، صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه !!!...
واااای من که چیزی نگفته بودم این ازکجا فهمید من می خوام برم بیرون😱
از ترس قلبم داشت میومد تو دهنم، رعشه گرفته بودم.
سمیرا بهم گفت: چت شد یکدفعه؟
باهمون حالم گفتم: هیس، بزار بعد از کلاس بهت میگم...
بالاخره تموم شد، هول هولکی چادرم را مرتب کردم که برم
بااینکه بچه ها دور استاد را گرفته بودند، اما ازهمون پشت صدازد:
خانوم هما سعادت، صبر کنید...
بازم شوکه شدم برگشتم طرفش.
یک خنده ی کریه کرد و گفت:
شما دفعهی بعدی هم میاین کلاس.
فکر نیامدن را از سرتون به در کنید.
درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا
واااای خدای من، این از کجا فهمید من نمی خوام بیام؟؟
تمام بدنم یخ کرده بود، مغزم کارنمیکرد....
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_سوم🎬
سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ...
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم، می خوام استراحت کنم ...
اما در حقیقت می خواستم کمی فکر کنم...
مبهوت بودم....گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه.
روز دوشنبه رسید.
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم:
سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام. شاید دیگه اصلا نیام...
هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ بهانهی سردرد آوردم.
نزدیکای ساعت کلاس گیتار بود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم.
یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه.
مامانم یک ماهی میشد آرایشگاه زنانه زده بود، رفته بود سرکارش.
دیدم حالم اینجوریه، گفتم میزنم ازخونه بیرون، یه گشت میزنم و یک سرهم به مامان میزنم، حالم که بهتر شد برمیگردم خونه.
رفتم سمت کمد لباسام، یه مانتو آبی نفتی داشتم دست جلو بردم برش دارم بپوشمش.
یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم، خواستم دکمه هاشو بازکنم، انگاری قفل شده بود، از ترسم گریه میکردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون میشد از عمق وجودم جیغ کشیدم.
یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟
خودم را انداختم بغلش،گفتم بابا منو ببر بیرون، اینجا میترسم.
بابا گفت: من یه جایی کار دارم، الانم اومدم یک سری مدارک ببرم بیا با هم بریم من به کارام میرسم تو هم یک گشتی بزن.
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود داشتم که کنار در هال اویزون بود، برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم.
بابا سوار شد و حرکت کردیم انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم فقط میخواستم خونه نباشم.
بابا ماشین را پارک کرد و گفت:
عزیزم تا من این مدارک را میدم تو هم یه گشت بزن وبیا.
پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس را نگاه کردم استادسلمانی با همون خنده ی کریهاش بهم اشاره کرد برم داخل...
انگار اختیاری در کار نبود بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_چهارم🎬
داخل کلاس شدم.
سمیرا از دیدنم تعجب کرد. رفتم کنارش نشستم.
سمیرا گفت: تو که نمیخواستی بیای، همراه من رسیدی که!....
اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس
به سمیراگفتم: بعداً بهت میگم.
اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم.
کلاس تموم شد.
من اصلاً یادم رفته بود، شاید بابا منتظرم باشه. اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پا شدم که برم بیرون، سلمانی صدام زد:
خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳
دوباره گیج شدم.
یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟
سمیرا گفت: توسالن منتظرت میمونم و رفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت: بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس، من آسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند
سلمانی: وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم.
دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت: یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف تو باشه ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم.
گفتم: چی؟؟
_ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ...
وااای این را از کجا میدید؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳
درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده...
بردم طرفش، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیهی قرآنه ...
گفت: تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی.
داد زد زود بیاندازش....
به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بیاختیار برگشتم.
سلمانی: حالا خوب شد. بیا جلو نگاهم کن...
رفتم نشستم
سلمانی: هیچ میدونی چهرهی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی از بین میره این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد و حرف میزد و من به شدت احساس خوابآلودگی میکردم.
بعدها فهمیدم اون جلسه سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده،
دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد دستش را گذاشت روی دستم!
من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود.
اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوشآیند بود!!!
وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت: اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست.
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_پنجم🎬
از جهان ماورای ماده سخن میگفت، من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم اما همهی گفته هاش را تأیید میکردم.
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود حرفاش را تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم.
واین اول ماجرا بود....
سمیرا سوال پیچم کرد استاد چکارت داشت؟ چرا اینقد طول کشید؟
چرا گردنبندت را دادی به من؟ و....
هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم. به اون گرمای لذت بخش احساس میکردم هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده، دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش!
رسیدیم خانه.
سمیرا با عصبانیت گفت: بفرمایید خانوووم! انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی.
صدا زد، همااااا
بیا بگیر گردنبندت ...
برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه.
گفت: کجا بودی مادر؟
بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد، مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم: کلاس گیتار بودم، گوشیمم یادم رفته بود بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم متعجب شد آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمیکردم و بنا را گذاشت برخستگیم
واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ یاد حرف سلمانی افتادم که می گفت: قرمز بهت میاد همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رو لبام نشست.
تو خونه کلا بی قرار بودم با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود. اصلاً سر در نمیآوردم من که به هیچ مردی رو نمیدادم و تمایلی نداشتم این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت...
حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد شمارهی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بودازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم.
تا زنگ خورد یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانهای بیارم برای این تلفن؟! .....
گوشی رابرداشت، الو بفرمایید.
من: س س س سلام استاد
سلمانی: سلام هما! دیگه به من نگو استاد، راحت باش بگو بیژن....
خوبی؟ چه خبرا؟
من: خوبم فقط فقط...
بیژن: میدونم نمیخواد بگی منم خیلی دلم برات تنگ شده می خوای بیا یه جا ببینمت؟
با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند.
گفتم: اگه بشه که خوب میشه
بیژن: تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس، باشه؟؟
من: چشم اومدم
مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند.
یه زنگ زدم مامان گفتم بیرون کار دارم.
مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_ششم🎬
رسیدم جلوی ساختمان
سلمانی منتظرم بود. آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم
من که این کارها را حرام میدونستم، بی اختیار دست دادم ....
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت میخوام یک جای جالب ببرمت، حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم: تو بگو جهنم، معلومه میام.
نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم...
وای من که چیزی نگفتم باز ذهنم را خوند!
داشتم متقاعد میشدم، بیژن از عالم دیگه ای هست...
سوار شدم، سلمانی نشست و شروع کرد
به توضیح دادن.
ببین هما جان! اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه، یه جور آموزشه، اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست. خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا. انواع دردها با فرادرمانی ،درمان میشه. خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی، جهان کیهانی میان.
هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا میکنه
به طوری که میتونه بیماریها را شفا بده.
اصلا یه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت و گفت...
من تابه حال راجع به اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم. اما برام جالب بود.
بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر
داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود.
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود
یه خانم محجبه هم داشت درس میداد.
به استادهاشون می گفتن (مستر)
ما که وارد شدیم خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجهاش از این خانمه بالاتر بود.
مستر: سلام مستر سلمانی! خوبی استاد؟ به به میبینم شاگرد جدید آوردین.
بیژن: سلام مستر! ایشون شاگرد نیست. هما جان عزیز منه.
سرش را برد پایین تر و آهسته گفت؛ قبلا هم اسکن شده..
چیزی از حرفهاش دستگیرم نشد
مستر گفت: ان شاالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید ان شاالله با هما جان خوشبختی را بچشی...
این چی میگفت! یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟
رفتم نشستم.
جوّ جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند....
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_هفتم🎬
از خدا و معنویات صحبت میکردند منم اینجور بحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که با اعتقادات مذهبی من سازگار نبود!
مثلا میگفتن تو قرآن آمده نماز را برپا دارید نه اقامه کنید و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام میدیم
پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم!!
یا اینکه پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجر و قرب بیشتری ندارند و ما میتوانیم با اتصال بر قرارکردن باشعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبهی پیغمبران و امامان برسیم😳
و حتی به شیطان میگفتند حضرت شیطان.
من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟!!
و فقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم...
(نعوذوبالله خودشان را یک پا خدا میدونستند)
خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه با گیجی داشتم نگاه کردم رو گوشیم، وااای ساعت ۹شبه
من تو عمرم شب تا این موقع بیرون نبودم😱
۱۵ تماس از دست رفته که از بابا و مامان بودند، تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته....
بیژن نگاهم کرد و گفت:سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده از آن ماست...
در حیاط را باز کردم مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....
یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱
وارد خونه شدم بابام با یک لحنی که تا به حال نشنیده بودمث گفت:
بهبه خانوم دکتر! الآنم تشریف نمیاوردید.....چرا تلفنها را جواب نمیدادی هاااا؟؟
کجابودی؟؟ مردیم از نگرانی...
تازگیا عوض شدی، چت شده ؟؟
مامانم گفت:محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه.
با ترس وارد هال شدم نشستیم روی مبل.
بابا گفت: حالا بفرما توضییییح...
گفتم: به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود)کلاس بودم.
بابا: که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب! تو که کلاسات صبح و عصره.
حالا چرا گوشیت را جواب نمیدادی؟؟
من: روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم عمدی درکار نبود.
مامان یک لیوان آب دست بابا داد و
گفت:
حالا خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاده.
هما جان توهم کلاسایی را که تا این موقع هست بر ندار دخترم.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
کلاسش خیلی معنوی بود مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد.
بابا نگاهم کرد و گفت:
مگه کلاس چی هست که ما هم با این سن و سطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم.
گفتم: یه جور تقویت روح هست و ربطی به سن و سواد نداره بهش میگن عرفان حلقه....
بابا یکدفعه از جا پرید و گفت:
درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دخترهی ساده؟
با تعجب گفتم: مگه چه ایرادی داره؟
امشب اولین جلسه ام بود
نفس عمیقی کشید و گفت: خداراشکر
چند روز پیشا یک زنی را سوار کردم میرفت تیمارستان، توی تاکسی مدام گریه میکرد میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل، یکی از خدا بی خبر فریبش میده و برای ارتباط بر قرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و...
بعد از چندماه کار دختره به تیمارستان میکشه، حتی یک بار میخواسته مادرش را با چاقو بکشه.....
رو کرد به من و گفت:دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا اصلا از فردا خودم میبرمت دانشگاه و برت میگردونم...
پریدم وسط حرفش و گفتم: کلاس گیتارم چی میشه؟
بابا:اونجا هم خودم میبرمت و خودم میارمت. تو را به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدم. تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی من چی میگم دخترم....
آمدم تو اتاقم، وای خدای من بابا چی میگفت؟؟
شاید مادر دختره دروغ گفته،
شاید دخترش روحش قوی نبوده...
.
کاش از این خاطره درس گرفته بودم و دیگه پام را تو این جلسات شیطانی نمی گذاشتم.
اما افسوس.....
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه
اما همهی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود .
باید عصر از بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا اومد دنبالم مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خونه.
نهارخوردیم.
بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت.
خداییش خیلی زحمت میکشید.
غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت:
هما جان عصری کلاس داری؟
ساعت چند تا چند؟ میخوام بیام دنبالت.
گفتم: احتیاج نیست بابا، سمیرا میاد دنبالم.
نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من: ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا: خوبه خودم رو میرسونم.
فعلاً خداحافظ
بسلامت بابا
یه مقدار استراحت کردم اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد ...
آماده شدم
بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: من ۶ اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل.
اکثر هنرجوها آمده بودند
سمیرا هم بود رفتم کنارش نشستم.
گفت: چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
من: با پدرم اومدم ممنون عزیزم
در همین حال بیژن اومد
یک نگاه بهم انداخت انگار عشق خفته را بیدار کرد.
دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش را نشون داد و گفت:
خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد
سمیرا گفت: نمیای بریم؟
گفتم: نه ممنون تو برو من از استاد یه سوال دارم ...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_نهم 🎬
دوباره من و بیژن تنها شدیم، پا شد در را بست و نشست کنارم
و گفت: حالت چطوره؟
در کنارش یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت: امکان نداره اون دختره حتماً خودش ظرفیت کمی داشته، شرایطش هیچ ربطی به کلاسهای مانداره.
و سریع بحث را عوض کرد و گفت:
هما من از جون و دل تو رو دوست دارم، تو هم من رو دوست داری؟؟
سرم را به علامت مثبت تکون دادم.
بیژن: پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما، وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم این نشان میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم، الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم...
مغزم کار نمیکرد، یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته با گناهان زیاد...)
و حرفاش برام وحی مُنزَل بود بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن....
بهم گفت: اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان، خودم تعلیمت میدم نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجههای عرفان را طی میکنیم....
از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب می شدیم! خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد!!!
(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!).....
اما به یکباره یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار، انگار کسی از چیزی با خبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد تا دید ما دو تا تنهاییم با خشم نگاهم کرد و..
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_دهم 🎬
ـ(...)
بیژن می گفت اگر ارتباط برقرارکنی می تونی فرا درمانی هم بکنی
من سرم یه کم شوره می زد گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط می گیرم هم آروم می شم وهم شوره ی سرم را درمان می کنم
بیژن گفت: توشروع کن و منم از اینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام می دم.
قران و مفاتیح و نهج البلاغه و هرچی که حدس می زدم آیات قران در اون باشه جمع کردم و گذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده می کرد یک نگاه کرد به من و گفت:
هما جان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم: الان یه کم کار دارم انجام دادم میام.
رفتم اتاقم و مشغول شدم
پشت به قبله نشستم و وردا را گفتم و گفتم، کم کم احساس سنگینی کسی را در کنارم می کردم
احساس می کردم دو نفر دوطرفم نشستند
یکباره یه رعشه تمام وجودم را گرفت رو زمین افتادم، حس می کردم یکی رو سینه ام نشسته و هی گلوم را فشار می ده احساس خفگی داشتم
هرکارمی کردم نفسم باز نمی شد تو همین عالم بودم مادرم در را باز کرد
تا منو درحالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام را صدا زد.
گلوم فشرده می شد تنگی نفسم بیشتر می شد رنگم کبود کرده بود
بابا اومد بلند فریاد می زد یا صاحب الزمان،، یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که می گفت نفس من بازتر می شد تا اینکه حس کردم اون فرد از رو سینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم
بابا زنگ زده بود اورژانس آمبولانس رسید معاینه کردند گفتند:
چیزیش نیست احتمالا یک حملهی عصبی بهش دست داده ، بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید.
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_یازدهم 🎬
بابا بیچاره فکر می کرد به خاطر برخوردش من اینجور شدم، برای همین مهربان تراز قبل نازم رامی کشید....
ولی غافل از این که عامل این حالتم اول بیژن و بعدش اعمال خودمه...
خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم اما بازهم درس نگرفتم و زنگ زدم به عامل جنایت یا همون بیژن و بهش گفتم چی برام پیش اومده.
بیژن گفت: اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه یک نوع برون ریزیه تو اتصالات بعدی بهتر از این میشی، اولشه تو استعداد مستر شدن داری هما جان...
روزهای بعدی تلفنی با بیژن در تماس بودم.
جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود و این باعث شد من به کارهای بیژن اعتماد کنم.
یک روز بیژن زنگ زد و گفت:
هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخار می دم بیایی، جلسه ای استثنایی هست و هر کسی را راه نمی دن
آخه همه از مسترهای سرشناس و موفق هستند.
گفتم:بابا کنترلم می کنه، نمی گذاره بیام.
گفت: جلسه طرف صبحه، میام دانشگاه دنبالت و تاقبل از اینکه بابات بیاد دنبالت، برت می گردونم.
با اینکه یه کم می ترسیدم اما خیلی دوست داشتم تو همچین جلسه ای باشم و مسترهای مهم را ببینم.
به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم را پوشیدم انگار رنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت
بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید.
نشستم تو ماشین.
بیژن دستم را گرفت و گفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم.
از تو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد
یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم روش چسپانده شده بود.
به انگشترنگاه می کردی انگار اون چشم داشت نگاهت می کرد.
انگشتر را کرد تو انگشتم...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_دوازدهم 🎬
وارد ساختمان شدیم
گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود
انگار نیمه های جلسه بود که رسیدیم ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم
برخلاف جلسه ی قبل که معنوی و روحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند!
یک مشت زن بی حجاب، هر کدوم یک جام به دستشون،
با تعجب برگشتم به سمت بیژن و گفتم اینجا چرا اینجوریه؟؟ اینا که دم از دین و قرب خدا میزنند با نجاست خواری می خوان به قرب الهی برسن؟؟
بیژن گفت: تحمل داشته باش! تو چون مدارج عالی عرفان را طی نکردی درک اینجور چیزا برات امکان پذیر نیست!
تو اینجا نمیخواد کشف حجاب کنی و چیزی بنوشی فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟
مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم
دوتا از مسترها اومدن دو طرفم و به اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی...
خدای من همه جا را نور سیاهی گرفته بود
به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه😖 دست وپاهام به اختیار خودم نبود و تند تند تکون میخورد
ناخوداگاه از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه، هرچی دم دستم بود شکوندم یه کم آروم شدم و اومدم سرجام نشستم.
بیژن که شاهد همه چی بود کف زنان آمد کنارم نشست و گفت:
آفرین هما میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی
اون ظرف شکستنتم یک نوع برون ریزی بود از این به بعد تو میتونی کارای خارقالعاده ای انجام بدی...
بعد انگار کسی تو گوشش چیزی گفت
بلند شد
پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه
پاشو تا نرسیده من ببرمت...
سریع پاشدم و راه افتادیم
تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.
سوار ماشین بابا شدم
میخواستم سلام و علیک کنم
یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون آمد.
بابا با تعجب نگاهم کرد
پشت سر هم سؤالای مختلف پرسید
من میخواستم جواب بدم اما با اینکه زبان انگلیسی مسلط نبودم بی اختیار، سوالات بابا را با همون لحن صدا و به زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم.
خودم گیج شده بودم
و بابا داشت دیوونه میشد...
رفتیم خونه مامان آمد جلو
بابا زد تو سرش و اشاره کرد به من و گفت:
حمیده,دخترت دیوونه شده😭
مامان شونه هام را تکون داد
پرسید چت شده هما؟؟؟
اومدم بگم هیچی نشده و...
اینبار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که
به زبان ترکی صحبت میکرد...😱
خودمم حسابی گیج شده بودم
بابا اینبار خشکش زده بود و طفلک مامان ازحال رفت..
منو بردن تو اتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم.
فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم
عصر میخواستن ببرنم پیش روانپزشک.
خیلی احساس خستگی میکردم
آروم آروم به خواب رفتم...
با تکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم
مادر با ترس بهم خیره شده بود.
گفتم: ساعت چنده مامان
مامان پرید بغلم کرد و گفت:
خدا را شکر خوب شدی دیگه دری وری به زبون ترکی و انگلیسی نمیگی
مامان: پاشو عزیزم یه چی بخور میخوایم بریم دکتر
گفتم: دکترررر؟ نه من طوریم نیست نمیام.
مامان: اتفاقا باید بیای، همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست میبردیمت
..
بالاخره با زور همراه پدر و مادرم رفتیم پیش یک روان پزشک...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_سیزدهم 🎬
پدر و مادرم درآنچه که دیده و شنیده بودند برای دکتر تعریف کردند.
دکتر به فکر فرو رفت و بعد از کمی مکث گفت:
بیماری دختر شما ....اصلا به نظر من بیمار نیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام دادهاند شدند
با توجه به شرکت در کلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا و گاها بیماران برای فرادرمانی باب شده، احتمال جن زدگی وجود داره که اونم از حیطهی تخصصی بنده خارج است و باید به یک عالم دین مراجعه شود...
پدر و مادرم خشکشون زده بود...
باورشون نمیشد با یکبار شرکت کردن تو جلسات عرفان حلقه اینجور شده باشم
بیچاره ها خبر نداشتند من دو بار با شعور کیهانی یا همان اجنه ارتباط برقرار کردم...
یه جورایی خودم هم ترسیده بودم، تصمیم گرفتم زنگ بزنم بیژن و ازش بخوام از این کلاسها و محافل اسم من را خط بزند.
شب بعد از اینکه بابا و مامان خوابیدند زنگ زدم به بیژن و هر چه اتفاق افتاده بود گفتم و ازش خواستم دور من را تو اینجور جاها خط بکشه...
بیژن با لحنی خاص گفت:
دیوونه تو الان خارق العاده شدی شعور کیهانی در وجودت حلول پیدا کرده ازت میخوام یکبار، فقط یکبار درجلسهی خاص که بهمین زودیا برگزار میشه شرکت کنی و مقام خودت را به عینه ببینی...
گفتم چه جور جلسه ای هست؟
گفت: یه جشن هست همهش شادی و پایکوبی ..
گفتم: برای آخرین بار باشه...تلفن را قطع کرد
به یکباره یادم آمد ما الان اول ماه محرمیم ماه محرم هم ماه عزا و ماتمه یعنی این چه جور جشنی هست؟؟
از وقتی وارد عرفان حلقه شده بودم تو نمازم خیلی سهل انگاری میکردم دعای عهد و ندبه و کمیل و... راکه قبلا همیشه مقید بودم بخونم این چند وقت حتی یک بار هم نخونده بودم خلاصه از معنویاتی که از ابتدای کودکی بهم آموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم و تنها چیزی که کمرنگ نشده بود(عشق به امام حسین ع )بود
آخه من ازکودکی باعشق حسین علیه السلام عشق می کردم نام حسین علیه السلام یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش می اورد
همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_چهاردهم 🎬
پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود.
بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه.
وقت رفتن ، هر کار کردم نتونستم از جام بلند بشم
احساس میکردم دو نفر دو طرفم را محکم گرفتن و به زمین دوختنم.
میخواستم به بابا بگم که فلج شدم
ناگاه صدای مردی از گلوم درآمد که اینبار با لهجهی ارمنی صحبت میکرد!
طفلک پدر و مادرم خیلی ترسیده بودند...
مادرم موند پیشم و بابا زنگ زد به آخونده که فامیلیش موسوی بود و براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده...
آقای موسوی یک سری اذکار و کارها گفته بود که انجام بدهیم.
حالا دیگه خودمم خسته شده بودم، گاهی یک درد تو بدنم می پیچید از پام میگرفت میومد تو دستم، بعدش سرم ...همینطور میچرخید همهی وجودم و درگیر میکرد.
دوباره به یاد خدا افتادم.
حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد و پام را به این محافل باز کرد حتی باعث شد ناخواسته با اجنه ارتباط برقرار کنم...
ازخودم بدم میومد
تصمیم گرفتم هرطور شده با این ارواح خبیث بجنگم...
آقای موسوی گفته بود قرآن را ازش جدا نکنه مدام دعا بخونه و نماز به جا بیاورد.
چند بار سعی کردم وضو بگیرم اما یک نیرویی نمیذاشت
تا میخواستم آب رو روی دستم بریزم همون موقع دستام خشک میشد انگار فلج میشدند
مامان را صدا میزدم تا برام وضو بگیره
روی سجاده که مینشستم به یک باره مهر غیب میشد سجاده خود به خود از زیر پام کشیده میشد...
حالا میدونستم واقعاً اجنه احاطهام کردند😰😱...
مامان برام غذا میآورد توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه...
انگار میخواستن از من انتقام بگیرن...
اما از هیچ کدام این اتفاقات با پدر و مادرم حرف نمیزدم آخه غصه میخوردن.
تو همین روزها بیژن زنگ زد گفت:
چی شدی خانم من؟ چرا احوالی نمیگیری زنگ زدم بهت تاریخ جشن را بگم...
با عصبانیت داد زدم؛ گورت را گم کن ابلیس، شیطان کثیف...
بیژن انگاری از برخوردم خبر داشت خیلی ریلکس گفت:
خانم کوچولو چه بخوای و چه نخوای اومدی توجمع ما ابلیسان, تو الان همسر یک شیطانی ………
و با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن...
عصبی تر شدم و گفتم: دیگه نمیخوام صدات را بشنوم..
بیژن: جشن دو روز دیگهست یعنی روز عاشورا، اگه بیای که با آغوش باز می پذیریمت و اگر نیای من دوستام را میفرستم پیشت تا جشن بگیرند😈
گفتم تویک ابلیسی من نمیام هر غلطی دوست داری بکن...
اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی در پیش دارم..
.
امروز روز تاسوعا بود و علی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم در عزاداریها شرکت کنم همان نیروی شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم😔
اما بابا رافرستادم اداره ی آگاهی و موضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند
قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت اونها رو درجریان بگذارم اما من اصلاً تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار آنها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم.
از دم غروب ۱۳ تماس ازدست رفته از بیژن داشتم....
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_پانزدهم 🎬
آخری بهم پیامک داد با این مضمون، زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده، الآن درقالب تن تو روح یک جن وجود دارد!
انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده، لطفاً خودت را خسته نکن اول و آخرش مال مایی اینم آدرس جشن؛ تهران .......
بیژن طبق شناختی که از من داشت محال بود به فکرش خطور کند که من بخوام از کارهاشون با کسی صحبت کنم.
اما با ذکرهایی که آقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا اختیارم دست خودم بود اما گاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه را احساس میکردم.
تمام متن پیامک بیژن را برای شمارهی همراه آقای محمدی(پلیسی که در جریان کار برد) فرستادم.
خودم رفتم مشغول ذکر شدم آقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم ببرم بزارم امامزاده یا یک جای مقدس تا اثرشون از بین بره
من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که این گردنبند که روش تک چشم حک شده بود
برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ
بلکه علامت چشم چپ شیطان بود
و باعث جذب اجنه و شیاطین اطرافم میشد.
اون گردنبند و انگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود را سپردم به مامان تا بگذاره امام زاده وخودم مدام اسپند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسپند بلند میشه جن درونم یک جورایی اذیت میشه و من را هم اذیت میکنه...
فردا عاشورا بود و من برنامه ها داشتم
میخواستم با ذکر خدا و گریه بر ارباب خودم را پاک کنم....
میدونستم روز سختی در پیش دارم توکل کردم و به انتظار روزهای خوش نشستم.......
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_شانزدهم🎬
امروز روز عاشورا بود چشم که باز کردم خودم را روی تخت با بولیز قرمز رنگم دیدم.
مطمئنم دیشب توخواب شیطان درونم تن مرا به حرکت دراورده و لباس قرمزم را پوشیدم.
قبل از رفتن به بیرون اتاقم، رفتم سراغ کمد لباس، بولیز مشکی را برداشتم تا بپوشم هر چه می کردم بولیز قرمزه در نمیامد انگار به بدنم چسبانده باشند.
با اراده ای قوی گفتم:
کورخوندی ابلیس اگرشده پاره اش کنم درش میارم.
استینش را دراوردم دوباره کشیده شد تنم دکمه هاش که انگار قفل شده بود عصبی شدم و گفتم اماده باش من ازت نمیترسم نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا بیشتره...
بلند بلند خوندم (اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی....یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی,,,,یاصاحب الزمان....)
هرچه این ذکر را تکرار می کردم اختیار خودم بیشتر دستم میمود تا اینکه به راحتی لباسم را با لباس مشکی عوض کردم.
دیروز بابا و مامان به خاطر من عزاداری نرفته بودند اما امروز می خواستم به هرطریقی شده بفرستمشون عزاداری
می دونستم خودم روز سختی در پیش دارم و از طرفی پدر و مادرم نذر داشتند اخه وجود من را از لطف ارباب می دونستند.
نذر داشتند تا باپای برهنه برای غم امام حسین علیه السلام درهیأت سینه بزنند و پدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد پس باید می رفتند...
خودم نذر کردم که امروز قطره ای اب ننوشم و دست به دامان حسین علیه السلام در خانه ی خدا را بزنم...
و عجیب روزی بود چیزهایی دیدم که هرصحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من با مدد خداوند تحملش کردم....
مامان و بابا را بزور راهی هیأت کردم.
خودم رفتم طرف دستشویی تا وضو بگیرم.
نگاهم افتاد تو آیینه
احساس کردم کسی زل زده بهم خیلی بی توجه شیر آب را باز کردم منتها دستم به اختیار خودم نبود هی می خورد به آیینه به دیوارو...
دوباره شروع کردم: اعوذ و بالله من شیطان الرجیم اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم و...
به هر بدبختی بود دست و صورت و آرنجهام را اب ریختم و وضو گرفتم وقتی می خواستم پاهام رامسح کنم تاخم شدم یکی از پشت سر ، کله ام را کوبید به سنگ روشویی
درد وحشتناکی تو سرم پیچید اما از پا نیانداختم.
با هر سختی که بود وضو گرفتم و شاید بشه گفت این سخت ترین و شیرین ترین وضویی بود که درعمرم گرفته بودم
سخت بود به خاطر اینکه نیرویی نمی گذاشت وضوبگیرم و شیرین بود به خاطر اینکه اراده ی من بر اراده ی شیاطین پیروز شده بود..
سجاده را پهن کردم چادر نمازم انداختم سرم، سجاده از زیر پام کشیده شد و با سر خوردم به زمین.....
نتونستم به نماز بایستم، نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی از حلقومم بیرون میامد و این بار فحشهای رکیکی از دهانم خارج می شد...
به شدت گلوم خشک شده بود بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم و لیوان ابی پرکردم تا بخورم
یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم هرچی خواستم لیوان را بزرام رو ظرفشویی نمیتونستم
لیوان چسبیده بود به دهنم انگار شخصی به زور می خواست آب را به خوردم بدهد.
دراثر تکانهای بیش از اندازه ی دستم، لیوان روی سرامیکهای اشپزخانه افتاد و شکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شد و خون بود که میریخت کف اشپزخونه
دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم چسبوندم به خودم...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_هفدهم 🎬
❌اگر اضطراب و استرس شدید دارید از خواندن این قسمت خودداری نمایید❌
قران را محکم چسپوندم به سینه ام
و مدام تکرار میکردم (یاصاحب الزمان الغوث و الامان)
لنگ لنگان در کابینت داروها را باز کردم و چند تا چسپ برداشتم نشستم کف اشپزخونه و مشغول چسپ زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..دیدم....
همین جور که چسب دوم را روی زخم میزدم و پیش خودم (یاصاحب الزمان ,الغوث.والامان) را می گفتم
احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا، همین جور آمد و آمد و آمد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود بیرون میامد...
دود در مقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخن های بلندی داشت
پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...😱
واااای خدای من این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟
خوشحال شدم از اینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش
جن یک نگاهی به من کرد و یک نگاه به خونهای کف آشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟
مگر خدا برای نجات من قرآن و پیغمبران و دوازده نور پاک بر زمین فرو نفرستاده؟
پس من قوی تر از این اهریمن هستم تا نخواهم نمی تونه آسیبی به من بزند...
آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...دید دارم میرم تو اتاق
به دنبالم آمد دیگه همه چی دست خودم بود به اختیار خودم.
با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم...
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد متوسل شدم به ارباب ، برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد
اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه.
عزاداریم بهم چسبید.
از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود
اونم مثل سایه پشت سرم میومد.
رفتم آشپزخونه تا یک نهار ساده برای بابا و مامان درست کنم.
یکدفعه ایفون را زدند...
کی میتونست باشه؟؟
بابا و مامان کلید داشتند کسی هم قرار نبود بیاد.
ایفونمون تصویری بود تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....
دونفر تو مانیتور ایفون یک تن بی سر را نشونم دادند
بعدش جسد را انداختن
وسر خونین پدرم را بالا آوردند.
از عمق وجودم جیغ میکشیدم
حال خودم را نمیفهمیدم
نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید
دوباره ایفون
دوباره سر خونین بابام
جلوی در از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم...
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که آب رو صورتم میریخت چشام را باز کردم.
درکی از زمان و مکان نداشتم
مامان چرا سیاه پوشیده؟؟
,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد جلوی نظرم
بدنم به رعشه افتاد
خدایااااااا
نکنه بابام را کشتن؟؟
تا شروع کردم به لرزیدن، مامان صدا زد:
محسن زود بیا آب قند را بیار، داره میلرزه
بابا با لیوان آب قند از آشپزخونه آمد بیرون نفس عمیقی کشیدم
و خیالم راحت شد که بابا زنده است .
خواستم بگم من خوبم چیزیم نیست اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم انگار که قدرت تکلم را ازم گرفتن.
مادرم گریه میکرد و یاحسین میگفت.
به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم
بازم اون شیطان خبیث رو به مادرم فحشش میداد!
دیگه طاقت نیاوردم حمله کردم به طرفش میخواستم دهنش را خورد کنم,,
رسیدم بهش، می زدمش...
مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم
آخه اونا جن را نمیدیدند.
محکم گرفتنم و بردن تو اتاقم به تخت بستنم...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_هیجدهم 🎬
بابا هی گریه می کرد و می گفت:
دختر باهوشم ، دخترنابغه ام ، دختر نخبه ام ، مگه تونبودی که تو کنکور رتبه ی تک رقمی آوردی؟
مگه توهمونی نیستی که تو هوش سرامد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟ اخه چه کارباهات کردن؟؟😭😭
خدا ازشون نگذره که باجوونای مردم این کارمیکنن...
هی گریه کرد و مویه.. مثل اینکه زنگ زده بودند اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم.
یک قرص خواب دادنم بدون کلامی خوابیدم....
شب شده بود مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی
مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد.
حق بهشون میدادم اخه با این رفتار چند روزه ام فک میکردن من دیوونه شدم.
سوپ راکه داد صدای یاالله یاالله بابا امد.
مثل اینکه اقای موسوی امده بود
مامان روسریم را درست کرد و خودشم چادربه سر رفت تو هال
چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد مثل ادمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام تکون دادم.
اونم جواب داد.
مثل اینکه بابا تو راه تمام اتفاقی را که افتاده بود براش تعریف کرده بود
روکرد به بابا و مامان و گفتن اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم.
بابا و مامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون.
اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت:
میدونم نمیتونی صحبت کنی، آیا حرفهای منو می فهمی؟؟
سرم راتکون دادم یعنی بله
موسوی: خوبه، ببین دخترم از وقتی پام را تو این اتاق گذاشتم یه جور سنگینی و گرما حس می کنم کسی داخل اتاق هست؟
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥
هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♡♥♡♥♡♥♡ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_نوزدهم 🎬
سرم را تکون دادم و به گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای آتشینش ایستاده بود نگاه کردم.
آقای موسوی از درون کیفش یک نوشته درآورد فک کنم سوره ی جن با چهار قل بود آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق...
یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست. ناپدید شده بود. اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام، با چشام به پنجره اشاره کردم
آقای موسوی منظورم را فهمید
پاشد پنجره را که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید.
خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم میفهمه و باورم داره
آخه میترسیدم آقای موسوی هم مثل بابا و مامان فک کنه من دیوونه شدم.
آقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت:
آقای سعادت من یک لحظه بیرون می ایستم شما دستهای دخترتون رو باز کنید.
بابام با ترس گفت:
مطمئنید خطری نداره؟؟ آخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...
موسوی: نه آقای سعادت! اتفاقا دختر خانمتون از من و تو هم هوشیارتر و فهیم تره، اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعداً به شما عرض میکنم.
حالا چادرم را سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام
دوباره آقای موسوی آمد داخل
و گفت:
دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را هر اتفاقی افتاده برام بنویس..
شروع کردم به نوشتن
آقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥