هدایت شده از "{ݩسݪ اݦام ځسیݩ}"♥️✋🏻
ــــــــــــــــــــ♥♡♥♡♥ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_نهم 🎬
دوباره من و بیژن تنها شدیم، پا شد در را بست و نشست کنارم
و گفت: حالت چطوره؟
در کنارش یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت: امکان نداره اون دختره حتماً خودش ظرفیت کمی داشته، شرایطش هیچ ربطی به کلاسهای مانداره.
و سریع بحث را عوض کرد و گفت:
هما من از جون و دل تو رو دوست دارم، تو هم من رو دوست داری؟؟
سرم را به علامت مثبت تکون دادم.
بیژن: پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما، وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم این نشان میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم، الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم...
مغزم کار نمیکرد، یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته با گناهان زیاد...)
و حرفاش برام وحی مُنزَل بود بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن....
بهم گفت: اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان، خودم تعلیمت میدم نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجههای عرفان را طی میکنیم....
از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب می شدیم! خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد!!!
(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!).....
اما به یکباره یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار، انگار کسی از چیزی با خبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد تا دید ما دو تا تنهاییم با خشم نگاهم کرد و..
♥--------------------♥
https://eitaa.com/hdsvjscvjhcvfhchb
♥--------------------♥