**(بسم الله الرحمن الرحیم)**
#دختران_ماه_وخورشید
#قسمت_اول
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙
سلام من قمر، ۱۸ ساله اهل کشور عراق هستم من درخانواده ای ۶ نفره بزرگ شدم .
پدر مادر برادر ۱۹ساله ام خواهر ۱۶ ساله ام وبرادر کوچک ۷ ساله ام.من درشهری حوالی کربلا بزرگشدم و اتفاقاتی زندگی ام را تغیر داد.
از بچه گی ام شروع میکنم آن زمان که دبستان میرفتم کلاس اول بودم ازهمان ابتدا با شوق خاصی وارد مدرسه شدم .
چند هفته ای ازشروع مدارس میگذشت نمی دانم چرا دوستان زیادی نداشتم واین طور که بوش میامد معلم هم چندان از من خوشش نمی آمد. معلم میگفت تو درست خوب نیست اما از نظر من خوب بود واشکال از معلم بود که شاگرادن را رها میکرد ومیرفت سراغ کسانی که درس شان بسیار قوی بود.
رفتار خاب معلم با من سبب این شده بود که دیگران هم از من فراری شون معلم هرکس رامیخواست تنبیه کند کنار من مینشاند انگار من موجودی بد بود وغذاب های که هم کلاسی هاو از هم بد تر معلم به من وارد کرد هیچ کس این کار را نکرد.و خدا کند این ها به سر کسی نیاید
من به هیچ کس چیزی نمی گفتم .
تا اینکه یک روزمعلم نرجس را .....
بقیه شو میخوای؟
خیلی قشنگه
درحال پارت گذاریه
بیا اینجا
《@chadorian_Mahdavi》
**(بسم الله الرحمن الرحیم)**
#دختران_ماه_وخورشید
#قسمت_اول
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙
سلام من قمر، ۱۸ ساله اهل کشور عراق هستم من درخانواده ای ۶ نفره بزرگ شدم .
پدر مادر برادر ۱۹ساله ام خواهر ۱۶ ساله ام وبرادر کوچک ۷ ساله ام.من درشهری حوالی کربلا بزرگشدم و اتفاقاتی زندگی ام را تغیر داد.
از بچه گی ام شروع میکنم آن زمان که دبستان میرفتم کلاس اول بودم ازهمان ابتدا با شوق خاصی وارد مدرسه شدم .
چند هفته ای ازشروع مدارس میگذشت نمی دانم چرا دوستان زیادی نداشتم واین طور که بوش میامد معلم هم چندان از من خوشش نمی آمد. معلم میگفت تو درست خوب نیست اما از نظر من خوب بود واشکال از معلم بود که شاگرادن را رها میکرد ومیرفت سراغ کسانی که درس شان بسیار قوی بود.
رفتار خاب معلم با من سبب این شده بود که دیگران هم از من فراری شون معلم هرکس رامیخواست تنبیه کند کنار من مینشاند انگار من موجودی بد بود وغذاب های که هم کلاسی هاو از هم بد تر معلم به من وارد کرد هیچ کس این کار را نکرد.و خدا کند این ها به سر کسی نیاید
من به هیچ کس چیزی نمی گفتم .
تا اینکه یک روزمعلم نرجس را .....
بقیه شو میخوای؟
خیلی قشنگه
درحال پارت گذاریه
بیا اینجا
《@chadorian_Mahdavi》
ــــــــــــــــــــ♡♥♡♥♡♥♡ـــــــــــــــــــ
#ࢪمان_دام_شیطان
#قسمت_اول🎬
به نام خدا
(اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم)
پناه میبرم به خدا
از شرّ شیطان رانده شده
از شرّ جنّیان شیطان صفت
و از شرّ آدمیان ابلیس گونه
من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم.
پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمتکش که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده
و مادرم حمیده خانم، زنی صبور، بسیار با ایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش میریزد.
نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد.
هشت سال اول زندگیشان بچه دار نمیشوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ، من قدم به این کرهی خاکی میگذارم تا خوشبختیشان تکمیل شود.
پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانهشان فرود آمدهام و بیخبر از اینکه این همای سعادت روزگاری دیگر ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم میزند....
در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان، زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهرهی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم، شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانهمان باز شود.
کم پیش میآید درجمعی حاضر بشوم یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی دو تا خواستگار را نداشته باشم
الان سال دوم دانشگاه رشتهی دندان پزشکی هستم.
پدر و مادرم انسانهای فهمیدهای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشتهاند.
اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم.
اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم، حتما دنبال فردی فرهیخته و با ایمان هستم تا مرا به کمال برساند.
به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار علاقه ی زیادی دارم.
یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است.
ازاین پیشنهاد بینهایت خوشحال شدم.
به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ایشان هم که از علاقهی من به این ساز خبر داشت گفت:
من مخالفتی ندارم. اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است.
شب با پدر صحبت کردم ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند...
که ای کاش مخالفت میکردند و نمیگذاشتند پایم به خانهی شیطان باز شود ...
فردای آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام.
دختر خانمی که آنجا بود گفت:
کلاسهای ترم جدید از اول هفتهی آینده شروع میشوند.
لطفاً شنبه تشریف بیاورید....
نمیدانم دو حس متناقض درونم میجوشید
یکی منعم میکرد و دیگری تحریکم میکرد .....
اما علاقهی زیادم به این ساز، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری میکردم ....
♥--------------------♥