eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
989 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "ساجده" توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد. پتو رویِ بچه ها کشیدم و جلو اینه ایستادم..اشک هام رو پاک کردم. سمت آشپزخونه رفتم و کاسه سفالی برداشتم و پر اب کردم...روی سینی کنار قرآن و آینه گذاشتم. همون قرآن صورتی رنگی که برای مهریه ام بهم داده بود. به سمت اتاق رفتم. _علیرضا پاشو آماده شو دیرت میشه...من ساک ات رو جمع و جور می کنم. +دستت درد نکنه خانوم لباس هاش رو عوض کرد....ساک به دست از اتاق بیرون رفتیم. ساک اش رو گوشه حال گذاشت و به سمت اتاق بچه ها رفت. اروم دنبالش رفتم...رفت سمت تختشون و اروم بوسیدشون +خوشگل های من مامانی رو اذیت نکنید ها...مهدی بابا مراقب مامان و زینب باش....مرد خونه بعد من تویی. زینبم همیشه حواسم بهتون هست‌..فکر نکنید نیستم ها.. از اتاق بیرون اومد و با لبخند گفت +خب ساجده خانوم با من کاری نداری؟ نگاهم رو چرخوندم و سمت اتاق رفتم.دوربین عکاسی ام رو برداشتم. _علیرضا بیا تو این لباس میخوام ازت عکس داشته باشم... +خب پس وایسا این کلاه رم بزارم. کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورت اش میوفتاد رو رویِ سرش گذاشت‌.. _چه ژستی هم گرفتی...!!! خنده ای کرد +بگیر بعد از چند تا عکس از علیرضا و بچه ها دوربین رو رویِ اُپن گذاشتم. _علیرضا من چشم انتظارت می مونم....مراقب خودت باش دستشو روی چشمش گذاشت و گفت +بر روی چشم ، ساجده خانوم دعا برای ما یادت نره فقط. ساک اش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت...چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم. همینجوری که کفش اش رو می پوشید گفت : +در اولین فرصت باهات تماس میگیرم عزیز دلم....تنها هم نمون تو خونه...برو پیش مامان. کلید رو برداشتم و در رو آروم بستم تا بچه ها بیدار نشن... باهم از ساختمون بیرون امدیم. گردنبند "وان‌یکاد" ؛ تسبیح تربتی که زن دایی گردنش انداخته بود از زیر لباسش بیرون اومده بود. آیت الکرسی زمزمه کردم به صورتش فوت کردم. +خب ساجده جان سفارش نکنم دیگه مراقب خودت و بچه ها باش. _چشم توهم همینطور +زودتر برم تا توهم بری بالا هم سرده هم بچه هابیدار میشن. قران گرفتم بالایِ سرش و از زیرش رد شد. قرآن رو بوسید. سینی رو رویِ زمین گذاشتم و قرآن رو محکم تو بغل ام گرفتم.علیرضا سوار ماشین شد و رفت. توی دلم گفتم خدایا صبر بده تا دوری اش رو تحمل کنم...سپردم به خودت..کاسه ی آب رو برداشتم و پشت سرش ریختم. خدا به همراهت مرد من 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 کلید رو تویِ در چرخوندم و وارد شدم....به سمت آشپزخونه رفتم و بادام هایی که زندایی داده بود رو شستم تا پوست اش راحت تر کنده بشه. نشستم روی زمین و شروع به رنده کردن کردم. تا فردا برای بچه ها فرنی درست کنم. ساعت سه صبح بود...علیرضا بیشتر وقت ها این ساعت نماز می خوند....یعنی الان هم تو سوریه داره نماز می خونه؟؟؟ به سرویس رفتم و وضو گرفتم...مثل علیرضا که همیشه برای نماز، لباس مرتب می پوشید و عطر می زد...کارهام رو کردم...همون سجاده ی معطر علیرضا رو برداشتم. علیرضا سر این سجاده حاجت دل اش رو گرفت....مشکلات اش رو سر سجاده حل می کرد. دلم برای علیرضا تنگ شده بود با اینکه خیلی وقت هم نگذشته بود. کنار هم نیستیم...اما هردو رو به یک قبله داریم نماز می خونیم...تو در سوریه و من اینجا. بعد از نماز صبح...کنار بچه ها دراز کشیدم و خوابیدم. ،،،،، زینب سادات رو تویِ روروئک نشونده بودم و لباس سید مهدی رو عوض می کردم. یکم اذیت می کرد و دست و پا می زد تا فرار کنه...به هر زوری بود لباس اش رو تن اش کردم.. پاییز اومده بود و هوا سرد شده بود. باید بخاری رو نصب می کردم. مهدی رو هم داخل روروئک گذاشتم تا به آشپزخونه برم برای نهار. تلفن خونه به صدا اومد.. +سلام ساجده جانم ، خوبی بچه ها خوبن؟ _علیرضا فدات بشم تو خوبی؟ خنده ای کرد +خدا نکنه ، اره عزیزم نگفتی خوبید؟ _اره خیالت راحت ، الان کجایی جات خوبه ؟ +بله نگران نباش ، غصه الکی هم نخور عزیزم.... از طرف من خوشگل های بابارو ببوس ، من باید برم ساجده جان باز بتونم زنگ میزنم _باشه یادت نره..مراقب خودت باشه +چشم توهم خوشحال بودم....همین دو کلام برای رفع دلتنگی من بس بود. خیلی نمی تونست تماس بگیره...اما بهم قول داده بود هروقت بتونه حتما تماس می گیره. امدم برم سمت اتاق بچه ها که باز گوشی زنگ خورد فکر کردم علیرضاس _الو علی +سلام ساجده جان _سلام زندایی خوب هستین؟ +شکر شما خوبی؟ ساجده علی زنگ زد؟؟ _اره زندایی پیش پا شما حالش خوبه +الهی شکر ، میگم دخترم وسیله هات رو جمع کن چند وقت بیا اینجا...راه به کار علی نیست. _نه زندایی +تعارف ندارم خوب سخته دست تنها با دوتا بچه _نه ، میام سر میزنم +بیا عزیز دلم منتظرم ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 عاطفه فارغ شده بود..وقتی به علیرضا زنگ زدم و خبر دایی شدن اش رو دادم توی پوست خودش نمیگنجید. از اول قرار بود برای زایمان عاطفه بیاد... گفته بود هر جور شده مرخصی میگیره و همینطور هم شد. از شبی که زندایی و حنین رفتن شیراز برای مراقبت از عاطفه سادات....من با بچه ها اومدم خونه دایی تا حواسم به دایی هم باشه. رفتم توی اشپزخونه سه تا چایی ریختم...سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم. علیرضا با دایی گرم صحبت بود. سید مهدی با دستش ریش علیرضا رو گرفته بود.. خنده ام گرفت رفتم جلو و چایی رو تعارف کردم. _مهدی مامان بابارو ول کن خسته اس علیرضا خنده ای کرد -بچم داره لمسم میکنه ببینه واقعا باباشم . از حرفش خندمون گرفت علیرضا+عکس دختر عاطفه سادات رو ندارید؟ لباس زینب رو که جمع شده بود و یقه اش رو توی دهان اش گذاشته بود صاف کردم. _نخور میکروب داره. رو کردم به علیرضا _نه عکس نفرستادن...گفتن باید بیایید...عکس بفرستیم نمیایید شیراز. علیرضا خنده ای کرد +پس بریم _امروز تازه مرخص شدن. دایی+تازه از راه رسیدی پسر ان شاءالله فردا صبح. _اره علی بزار امشب استراحت کنی. سرش رو به تایید تکون داد چایی اش و برداشت. انگاری که از علی خجالت بکشم...مثل روزای عقدمون شده بودم. حتی نگاه کردنامون هم یجوری بود. دست آخر خودمون خنده امون گرفت. دایی+خب سوریه چخبر ؟ علیرضا که انگار نمی خواست جلویِ من حرفی بزنه به یک خبری نیست و دعا برای رفع داعش بسنده کرد....خیلی خوب بود که مراعات من رو می کرد...طاقت شنیدن اینکه چه اتفاقاتی اونجا میوفته نداشتم. واقعا همیشه به شهدا مدیونیم...که نزاشتن یک وجب از خاک کشورمون به دست کسی بیوفته...اینکه همیشه برای آرامش مردم رفتند. دایی+ان شاءالله ، با ادم هایی مثل حاج قاسم که اینجور مدافع امنیت هستن حتما شرشون کنده میشه بابا جان ،،،،،، توی اتاق نشسته بودم . زینب رو گذاشته بودم روی پاهام و براش لالایی می خوندم. "عروسکم لالاش میاد شب که بشه باباش میاد سوار اسب سُم طلا میاد میاد از اون بالا" با لبخند نگاهی به چهره ی معصوم اش انداختم....انگار نه انگار این همون دختر پرانرژی چند دقیقه قبل بود که کلی شیطنت کرده بود و گلدون روی میز رو شکسته بود. از واژه ی شیطنتی که به کار بردم پشیمون شدم....بچه هام مثل فرشته بودن...همه ی بچه ها فرشته اند...گلی از گل های بهشت. مشغول بافتنی شدم...شال گردن خاکی رنگ...سوریه سرد بود. دلم می رفت که یوقت نکنه سرما بخوره. تقه ای به در خورد و علیرضا اروم وارد شد. با لبخند رو به روم نشست. لبخند پهنی زدم و اروم گفتم _چی شده؟ زل زد توی چشمام گفت +هیچی ، دلم برات تنگ شده بود . هنوز هم با این حرفاش قند تو دلم اب میشد. _رفع دلتنگی شد اقا؟ +از کی یاد گرفتی ؟ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 با تعجب گفتم _چیو؟ لبخندی زد به بافتنی اشاره کرد _اها از زندایی یاد گرفتم. شال گردنی که نصفه بافته بودم بالا گرفتم ادامه دادم : _چطوره؟ +عالی ، برای کیه ؟؟ _برای آقامون.. خنده ی بی صدایی کرد +به به _ان شاءالله تا قبل رفتنت اماده بشه. +ان شاءالله...برم کلاس بافتنی خانومم رو بزارم. لبخند دندون نمایی زدم و پشت چشم نازک کردم. ،،،،،،،، کنارِ تخت عاطفه سادات نشسته بود و با زهرا بازی می کرد. زهرا ، دختر کوچولو و خوشگل عاطفه سادات. عاطفه+علی منم ببین داداش؟ علیرضا خنده ی صداداری کرد +تو که تاج سری؟ زینب رو بغل کرده بودم...به سمت اشون رفتم و با صدای بچه گانه و از طرف زینب گفتم: _بابایی من حسودماا...همش زهرا زهرا علیرضا بچه ام رو ببین چجور نگاه ات می کنه ؟ علیرضا زینب رو بغل کرد +سرت هوو اومده بابا... عاطفه+دایی بچه ام اومده...می خواد ببینتش. _ماهم دست کمی از زهرا کوچولو نداریم بعد یک ماه تازه دیدیمش. زندایی با سینی چایی نزدیکمون شد رو به علی گفت +مادر فدات بشه چقدر دلم برات تنگ شده بود. این زهرا خانوم و یکم بدید به من. انقدر جابه جا نکنید. علیرضا +خدا نکنه ما بیشتر. عاطفه به شوخی گفت +بیا مادر الان من حسودیم شد. زدیم زیر خنده علیرضا دست کرد تو جیبش پاکت پولی در اورد گذاشت لایِ پتو زهرا. آروم پیشانی اش رو بوسید. همینطور که زینب رو بغل گرفته بود بلند شد. +من اگر اینجا بمونم یا جنگ میشه یا ترور دِبرو ک رفتیم. ،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 زهرا رو بغل گرفته بودم...عاطفه سادات خوابیده بود . زندایی داشت شام رو آماده می کرد‌. همه درگیر بودند.... رفتم توی اتاقی که علیرضا بچه هارو برده بود. با صحنه شیرینی مواجه شدم زینب سادات رو روی پاهاش لالایی می داد و سیدمهدی رو هم بغل کرده بود. لبخندی زدم گفتم _آفرین آقا راه افتادی ها؟ +بله پس چی اشاره ای به زهرا که تو بغلم بود کرد و گفت +بهت میاد ها چشم هام اندازه ی گردو درشت شد و حرصی گفتم : _دیگه چی ، همین دوتا برام بسه! +گفتم که من دوست دارم مهد کودک راه بندازم. خنده ای کردم د دیونه ای نثارش کردم. +میگم ساجده سه شنبه هفته دیگه تولد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) ، موافقی یک نذری بدیم. _چه نذری؟؟؟ +هرچی!!! موافقی؟ _آره خب...چرا که نه +آخر هفته اش من باید برگردم. دپرس شدم _زوده که .. لبخندی زد گفت: +دو هفته بیشتر نمیشه عزیزم. _می فهمم ، اما برای عید بر میگردی ؟ +به امید خدا اگر زنده باشم. اخم کردم _باز تو حرف زدی....از این حرفا نزن علیرضا بدم میاد +چشم‌...چشم مهربون من از جام بلند شدم گفتم _میرم زهرا رو بدم مامانش شیر بده ،،،،،، "عاطفه" زهرا رو بغل گرفته بودم و گونه ی سفید و نرم اش رو نوازش می کردم. به چشم هاش... ابروهای کمرنگ اش... پیشونی و بینی کوچیک اش... لب های جمع شده اش... خدایا شکرت...چه دختر خوشگلی بهم دادی. آروم خم شدم و پیشونی اش رو بوسیدم. +من بوسش می کنم میگی بوس نکن حالا خودت بوس می کنی؟ خندیدم _منم اشتباه کردم...ولی صورت تو زبره بچه پوست اش قرمز میشه امیر! +دختر کوچولویِ بابا خم شد و پتوی زهرا رو کنار زد. زهرا تکونی خورد و با خستگی به بدن اش کش و قوسی داد. +خیلی کوچولوعه _آره...همچین هم خستگی در می کنه انگار چیکار کرده دختر!! امیر خندید و پیشونیم رو بوسید. +چیه،؟؟ زهرا رو نمیشه بوس کرد...مامانش رو که میشه دیگه _امیر...از دست تو امیر با لبخند پتویِ زهرا رو مرتب کرد +بده بزارمش تو گهواره اینجوری اذیت میشی! امیر بسم الله ای گفت و زهرا رو تو گهواره گذاشت. +خب‌...حال شما چطوری هاست؟ _شکر خدا +وسیله ای چیزی نمی خوای بخرم ؟ _نه دستت درد نکنه 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 امیر اطراف تخت ام رو کمی مرتب کرد و رفت..با خروج اش از خونه صدای پیامک گوشی ام بلند شد. امیر پیام داده بود. "دوست دارم" لبخند عمیقی زدم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم..سعی کردم بلند بشم تا کمی کارهام رو انجام بدم..مامان اینا رفته بودند و باید کم کم شروع می کردم مثل روال سابق کارهام رو بکنم. ،،،،،، "ساجده" چون خونه ی خودمون آپارتمانی بود نذری رو خونه دایی برپا کردیم...از هفت صبح پا شده بودیم و مشغول شده بودیم. لباس گرم تن بچه ها کردم و گذاشتم شون توی کالسکه دو قلویی که سر سیسمونی خریده بودیم. زندایی با کمک همسایه ها داشتن برنج دم می کردند...حنین نزدیکم امد. _حنین سادات حواست به زینب و مهدی هست من برم کمک. +آره زنداداش من اینجا می شینم حواسم هست. لبخندی زدم و رفتم کمک اشون تا برنج رو آبکش کنیم. صدای زنگ در اومد...چادر رنگی ام رو سرم انداختم و جلویِ در رفتم. _کیه؟؟ صدای علیرضا و دایی اومد..در رو باز کردم. علیرضا+بیا خانوم ظرف های غذا رو گرفتم. _دستت درد نکنه ، خورشت آماده است...برنج رو هم الان دم گذاشتیم. +دستتون هم درد نکنه علیرضا دست تنها بود...شاید اگر رسول بود کلی کمک دست اش می شد. پسر های محل هم اومده بودند. میزی جلویِ در گذاشته بودند و شربت پخش می کردن...صدای مولودی خوانی هم از ضبط روی میز پخش می شد. بوی اسفند و غذا همه جا پخش شده بود...هوای سرد زمستون. علیرضا دایی رو از ماشین پیاده کرد و با ویلچر به سمت حیاط اومد...یاالله ای گفت و وارد شد. ،،،،، از من که خداحافظی کرد....گفت میرم سمت گلزار شهدا یک سر به رسول بزنم. روی مبل نشستم زل زدم به عکسی که ازش انداخته بودم قاب کرده بودیم با خودم گفتم این دفعه که از سوریه برگرده دیگه نمیزارم بره بچه هارو بهونه میکنم . میگم سختمه دست تنهام اما در اصل با اومدنش منو هوایی کرده بود. طاقت دوریش رو نداشتم. حس می کردم اگر بخواد همینجوری پیش بره علیرضارو از دست میدم. کلام آخرش ساجده حلالم کن..... تلفنی از همه حلالیت گرفته بود.... سری قبل این کار رو نکرد. یک روز به رفتن اش چهار نفری بیرون رفتیم.. برای زینب و مهدی لباس خرید. شام رو بیرون خوردیم. حرم و جمکران. نگاه ام به گنبد فیروزه ای رنگ جمکران بود _علیرضا قرار بود بریم کربلا....باردار شدم نشدهاا. قول دادی بعدا با بچه ها بریم. مهریه امه....من مهریه ام رو می خوام. لبخندی زد +ان شاءالله.... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 داشتم موهای زینب سادات رو با سشوار خشک میکردم که گوشی خونه زنگ خورد . سشوار رو خاموش کردم و به دور از دست زینب گذاشتم..سمت گوشی رفتم _الو سلام عاطفه سادات+علیک سلام خانوم ، ساجده بیا دیگه _چشم بچه ها رو بردم حمام... الان اماده میشیم اگر دیره شما نهار بخورید. +نه بابا دیر نیست زنگ زدم ببینم کجا موندی برو به کارت برس خدا حافظ. _خدا نگه دار گوشی رو قطع کردم و به ادامه ی کارم مشغول شدم. زینب همه اش جیغ جیغ می کرد و از زیر دستم فرار می کرد...اما به خاطر سرمای زمستان باید موهاش رو خشک می کردم وگرنه سرما می خوردند. _زینب صبر کن گیره هات رو هم بزنم...ببین عمه عاطی اومده...تکون نخور خوشگلت کنم. بعد از اینکه لباس های بچه هارو تن اشون کردم بین اسباب بازی ها نشوندمشون و خودم مشغول آماده شدن شدم. زنگ زدم به آژانس...بعد از چک کردن خونه با بچه ها به سمت پایین رفتیم. ،،،،، در خونه دایی با صدای تیکی باز شد...دیگه قبل از زنگ زدن..صدای بچه ها نشون میده که رسیدیم.زینب و مهدی انگار اینجارو خوب میشناختند که دست تکون می دادند و ذوق کرده بودند‌. باهم وارد خونه شدیم. عاطفه سادات به حیاط اومد. +سلام سلام عشق های عمه. مهدی رو بغل گرفت و بوسیدش. روبه من گفت +آقا امیر بابارو برده دکتر...چادرت رو در بیار عزیزم. به تایید حرف اش لبخندی زدم و زینب رو زمین گذاشتم. کش چادرم رو رها کردم و روی سرشونه ام انداختم. روی مبل نشستم. زینب سینه خیز به سمت حنین سادات رفت...حنین که مشغول نقاشی بود سرش رو بالا آورد و با حالت مظلومی گفت: +آبجی زینب نقاشیم رو خراب نکنی ها. خنده ای کردم که حنین به من نگاه کرد _سلام به روی ماهت +سلااام حنین سادات و زینب سادات برای هم مثل خواهر شده بودند. رو به عاطفه که با سیدمهدی مشغول بود گفتم: _زن دایی کجاس؟ +زهرا رو برد حمام _ای تنبل چرا خودت نمی بری +خیلی ریز میزس اونجا هم می دادم مادر شوهرم.. _یاد بگیر کاری نداره. +می ترسم گریه اش بگیره‌...بچه نوزاد هم که دیدی..!! سریع نفس اش میره. _یاد میگیری...الان ببین اصلا صداش نمیاد. +خب مامان وارده دیگه...حالا منم یاد می گیرم ان شاءالله حالا بگو ببینم از علی چه خبر؟ لبخندی زدم _اول هفته بود زنگ زد گفت خداروشکر خوبه دوسه روز قبل عید میاد. +الهی شکر ، منم ان شاءالله کار امیر جور بشه برای سال تحویل میخوام قم باشم _عالیه .... صدایِ زنگ، مانع ادامه حرفم شد با اشاره به عاطفه گفتم من باز میکنم. چادر رنگی رو سرم کردم و دکمه ی آیفون رو فشار دادم. چند ثانیه بعد امیر که ویلچر دایی رو هدایت می کرد وارد حیاط شد. عاطفه+ساجده امروز بریم خرید عید با صداش روم رو بر گردوندم و گفتم _اوو چخبره انقدر زود ؟ +اخه اینجا زهرا رو میدم دست مامان بیا بریم دیگه _باشه بچه هارو بعد از ظهر بخوابونم بریم خودم دوست نداشتم چیری بخرم منتظر می موندم تا علیرضا بیاد و باهم بریم خرید. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_150 داشتم موهای زینب سادات رو با سشوار خشک میکردم که گوشی خونه زنگ خورد
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 ،،،،، _سلام مامان جون خوبی بابا خوبه ؟ +شکر خدا مادر ، تو خوبی بچه هات خوبن؟ _خوبن ، چرا صدات گرفته ؟ صداش رو صاف کرد ادمه داد +هیچی مادر شاید سرما خوردم ،میگم فردا ما میاییم سمت قم _واقعا ، خیلی خوشحال شدم ، وسط هفته بابا مرخصی داره؟ +اره اره ، تو کار نداری با من ؟ چرا انقدر مشکوک میزد! _نه مامان مراقب خودتون باشید خدا نگه دار گوشی رو قطع کردم و سر جاش گذاشتم. با صدایِ قطره های بارون که به پنجره میخورد شالِ بلندی سر کردم و خندون پرده رو کنار زدم بارون میبارید !! خیلی خوشحال بودم. پنجره رو باز کردم و بوی خاک فضارو پر کرده بود به پایین نگاه کردم مردم با عجله جا به میشدن تا خیس نشن دستم رو بیرون بردم و چند قطره روی دستم چکید. چه حس خوبی داشتم . یاد دروان بارداریم افتادم با علیرضا رفته بودیم بیرون بارون میبارید. کاری کردم به زور بریم توی یک پارک و قدم بزنیم. +بخدا ساجده اگر سرما بخوری سر خوش خندیدم گفتم _نوچ نمیخورم ، ببین بارون چقدر قشنگه داره برای ما میباره اقا سید لبخندی زد +عاشق های بی چتر بعد اون روز سرماخوردگی شدیدی گرفتم....حتی به روم نیاورد که این سرماخوردگی برای اون شب تویِ سرمایِ پارکه. مثل همیشه دل نگرون من رو به دکتر برد و ازم مراقبت می کرد. ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 تلفن رو قطع کردم. دایی گفت برم خونشون....پدر و مادرم رفتند اونجا. بدجوری دلم شور افتاده بود..چرا نیومدند اینجا...؟؟ فکر های الکی که توی ذهنم میومد رو پس زدم...خب دایی احترام اش واجب تره بزرگتره منم تنها بودم رفتند اونجا. بچه ها رو آماده کردم...خودم هم آماده شدم و منتظر سجاد نشستیم. هرچقدر بهش گفتم شهر غریب تویِ قم...گم میشی خودم تاکسی می گیرم گوش نداد. صدای زنگ گوشیم بلند شد...اسم سجاد رو دیدم . بچه هارو برداشتم و پایین رفتم. بچه ها رو عقب نشوندم و جلو نشستم.. _سلام داداش رسیدن بخیر اشاره کردم که قفل کودک رو بزنه +سلام عزیزم در رو ببند بریم. چند ثانیه مکث کردم ،در ماشین رو بستم. _خوبی داداش؟ روش رو سمت من کرد لبخندی زد. +خوبم ساجده جان چرا چشماش قرمزه ؟ دلم هری ریخت _سَ...سجاد مطمئنی خوبی چرا چشمات قرمزه ؟ ماشین روشن کرد حرکت کرد گفت +هیچی به خاطر چند ساعت پشت فرمون بودم...لابد برای اونه _مطمئنی؟ +اره نفسی بیرون دادم...تا حدودی خیالم راحت شده بود اما تهِ دلم استرسی بود که دلیل اش رو نمی دونستم. تا برسیم خونه دایی حرفی نزدم سجاد هم چیزی نگفت،،،،،، زنگ در رو زدیم... با تیکی در باز شد. مهدی بغل سجاد بود و خوابش برده بود. اما زینب بغل من هنوز شیطونی می کرد. کفش هام رو در آورم و وارد شدم. سکوت خونه ترسناک بود...فقط صدای زینب سادات توی خونه پخش شده بود. از راهرو گذشتیم و وارد حال شدیم بابا دایی فقط توی حال بودن. چرا دلم شور میزنه خدا رفتم جلو سلام کردم بابا ایستاد . با ذوق به سمت اش رفتم و در اغوش گرفتم اش چقدر خوبه اغوش پدرم...پر از حس آرامش. بابا زینب رو ازم گرفت و نشست _بقیه کجان؟؟ دایی لبخندی بهم زد +بیرونن بابا جان. _چه وقت بیرون رفتن ؟ +ساجده بیا کارت دارم بریم اتاق من _چشم دایی چیزی شده؟ چندمین بار بود پرسیده بودم؟؟؟؟ چادرم رو در آوردم و ویلچر دایی رو هدایت کردم به سمت اتاق....جلویِ تخت دسته ی ویلچر رو کشیدم و خودم رویِ تخت روبه روش نشستم. چهره ی دایی آروم بود....اما دل من شور می زد...از این سکوت و آرامش می ترسیدم. ترسی که حتی نمی خواستم به دلیل اش فکر کنم اروم بود میزنه.. به چهره ی دایی زل زدم چشم هایی که شبیه چشم های علیرضاست.. علیرضایِ من !! دایی سرش رو پایین انداخت و تسبیح توی دست اش رو حرکت می داد. چشم هاش اشکی بود؟؟؟ _دایی اگر چیزی شده .....میشه بگید؟؟؟ چند لحظه مکث کرد و دستش رو روی صورت اش گذاشت‌...زد زیر گریه. دلم هری ریخت نفسم تنگ شده بود. از روی تخت بلند شدم و کف زمین نشستم . نمی تونستم حرف بزنم...ای کاش بگه چی شده!!! ای کاش حرف بزنه بگه اونی که تو فکر می کنی نیست؟ چرا حرفی نمی زد....چ..را؟؟؟ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 _دایی جونم بگو هیچی نشده ، علی خوبه اره ؟ نکنه اومده نامرد به من نگفته اره؟ اگر اومده بهش بگید دلم براش تنگه بیاد ببینم اش...این‌کارا چیه؟؟ زینب بهونه ی باباش رو‌می‌گیره هاا دایی اشک اش رو پاک کرد و نفسی بیرون داد. +ساجده ،علی.....به آرزوش رسید دخترم. آرزو ؟ آرزویی داشت؟ دوست ندارم یاد طلبی که از خدا داشت بیوفتم...نباید قبول کنم. یعنی علیِ من....علیرضایِ من شهید شده؟ این حرفا چیه مگه دایی اینو گفت ؟ اشکم کِی اومد....اصلا برای چی دارم‌گریه می کنم.؟؟؟ با دستم اشکم رو پاک کردم . _حالش خوبه؟ نگاهی بهم کرد و آروم گفت +علی..شهید شد پسر من شهید شد. ساجده پسرم دنبال شهادت بود خداروشکر که خدا حاجتش رو داد. هیچی نفهمیدم زمان برام ایستاد اینا همش خوابه علی بهم گفت برای عید میام . قرار بود باهم بریم خرید...قول داد میام....علیرضا بد قول نبود مرد بود‌ علیرضا میاد. سالم میاد. سرم داشت منفجر میشد...دستم رو روی سرم گذاشتم و فشردم...نفس ام بالا نمیومد. انگار یکی راه نفسم رو گرفته بود. تار بود. باید هم بدون علیرضا تار باشه. دنیا بدون علیرضا... یاد روزی افتادم که برای اولین بار دیدم اش....همین خونه بود سر به زیر لیوان آب رو ازم گرفت. خورد...الهی بگردم آب که نبود صورت اش رو جمع کرد...اشتباهی عرق نعنا بهش داده بودم...دایی حال اش بد شده بود. انقدر نگران بود که منو ندیده بود. دیگه چیزی نفهمیدم...سیاهی مطلق ،،،،، اے تو پروانه من همچو شمعمم که از رفتن تو بسوزم 🦋 رفته ای بی من ای بے وفا تو چه اورده ای به روزم 🥀 بی خبر رفته ای خبر از دلِ بے قرارم نداری 🥀 آتشم میزند این تب عاشقۓ این غم بے قرارے🥀 بی قرارم نگآرم، تیرہ شد روزگارم، ابریم همچو باران🥀 کجای تو اے جآن 🥀 «ایهام» 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 سلام بر اباعبدالله ، مظلوم کربلا و رحمت خداوند برکاتش بر او باد . سلام بر حضرت زیینب(س) ، سلام بر برادرش حضرت اباالفظل العباس (ع) . سلام بر امام مهدی صاحب الزمان (عج الله) .❤️ با آرزوی تعجیل در فرج اش و درود بر نائب برحق صاحب الزمان امام خامنه ای و درود بر روح امام راحل بنیان گذار جمهوری اسلامی.🦋 ودرود بر مرد مقاومت و استقامت سید حسن نصرالله ودرود ورحمت خدا بر او باد. قطعا شهادت گل رز زیبایی🌹 است که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود،آرزوی شهادت را مشاهده می کنیم.👌🏻 آرزو داریم بوی خدا را استنشاق کنیم. وهنگامی که رایحه الهی را استنشاق کردیم،صفات روحمان به جهان جاودانگی تراشیده می شود و این می تواند یک آغاز باشد. بسیاری از ما ها از آنها درس شهادت را فراگرفته ایم،سعی کردند شهادت را برای ما تجسم کنند و بسیاری آرزوی شهادت می کنند و منتظر آن هستند. ای برادرانم ای مجاهدان در راه خدا باید هرکدام از شما عنصر فعالی باشید تا پایان زندگی اش شهادت باشد. و بخدا نمی شود پایان زندگی جز شهادت باشد. دنیا را همه می توانند تصاحب کنند ولی آخرت را فقط با اعمال نیک میتوان تصاحب کرد.👌🏻 میگویند که من این مصیر جهاد را طی کردم که خیلی ها فکر میکنند سخت است ولی اگر از دید خدایی بودن به آن بنگری جز آسانی در آن نمی بینی. این راه ادامه ی مسیر کربلا است و ادامه میدهیم این راه را و در این مسیر گام برخواهم داشت. برای مادرم که خون رگ هایم از اوست وبه  تو هدیه میکنم دعایی همرا با لبخند برای پروردگارم.......... «گزیده ای از وصیت نامه » ،،،،،،،،،، دستم رو روی صورت نورانی اش گذاشتم. _علی جانم علے پاشو مرد من ببین ما هنوز لباس عید نخریدیم... منتظر تو بودیم ببین دست های کوچیک زینب و مهدی رو...تورو می خوان ببین زینب چجوری بابا میگه. ببین چجوری با دیدنت ذوق کرده ببین بچه ی چند ماهه ام چجوری باباش رو میشناسه. فکر می کنه خوابیدی... الان بگن بابا علیرضایِ ما کجاس چی بگم علی جانم ، فکر من باش علی تنهام گذاشتی نه؟ من بدون تو بلد نیستم زندگی کنم فکر اینو کردی بدون تو چطور سر کنم ؟ علیرضا من بدون تو چه کنم ؟ نگاهی به سر بندش کردم کلنا عباسکَ یا زینب ...... دستم رو روی چشم هاش گذاشتم _دلم برای نگاه عاشقت تنگ میشه...دیگه نمی بینم اش...کی جز تو برای شیطنت های من صبوری کنه. کی من و تو ناراحتی ها می خندونه. علیرضا تو مامانت رو خیلی دوست داری اره؟ نگاهی به زندایی کردم ک بدون اینکه اشکی بریزه دست روی صورت علی گذاشته بود. بی قرارشِ اما گفت : افتخار میکنم که فرزندی دارم که در این راه فدا شده و امت اسلام رو حفظ کرده. افتخار میکنم مولا امام زمان «عج» پس از ظهور قدم های خود را بر خاکی خواهد گذاشت که این خاک با خون جوانانی مثل پسر من مخلوط شده . دست های کوچیک زینب مهدی گرفتم و روی صورت علیرضا گذاشتم. حنین سادات عکس علیرضا رو دست گرفته بود و گریه نی کرد. اون بیشتر از زینب و مهدی می فهمید. می فهمید دیگه داداش علی نیست. نه !!! علی نیست؟؟؟ گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته می شوند..می میرند..بلکه آنان زنده اند و نزد خدا روزی داده می شوند. علیرضا که به حاجتش رسیده بود به هدفی که دلش میخواست رسیده بود ، الان اروم گرفته بود مرد من. آرومِ آروم با دست زینب روی صورت اش دست می کشیدم. _بابایی برا آخرین بار ببیت عزیز دردونه هات رو...باهاش خداحافظی کنید با باباتون نفس های من کوهم ولی در مانده ام بے تو در سینه من ،چو آتشفشان ست نگاهم کن بی تو بے برگ بارم تو را به دست خدا مے سپارم ...... ،،،،،،،،، "3سال بعد" روی زمین کنار مزارِش نشستم...بطری آب رو باز کردم و سنگ مزارش رو شستم.شاخه گل هایی که خریده بودم رو تزیین شده روی سنگ گذاشتم. لبخندی زدم گفتم _سلام علی جان ، خوبی ؟ ببخشید این دوشنبه یکم دیرتر وامدم روم رو سمت زینب و مهدی که داشتند با خاک باغچه ها بازی می کردن کردم. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 _تقصیر این دوتا وروجکه ، خیلی شیطون شدن علیرضا الان زهرا هم اومده هم دست اشون شده...مامانت از دستشون کلافه شده... میگه من نمیدونم این مهدی چرا به علیرضا نرفته چرا انقدر شیطونه. خنده ای کردم. دستی به تصویر قشنگ روی سنگ مزارش کشیدم ... قطره اشکی که با سماجت تلاش داشت پایین بیاد رو پاک کردم. یاد روز های اول افتادم رفتم سر مزارش گریه امونم رو بریده بود..حس و حالم با رفتن علیرضا رفته بود. نشستم سر مزارش براش گفتم گلایه کردم _علیرضا قول دادی بهم هستی ، بهم گفتی میخوایی یک سال بریم راهیان نور میبرمت اعتکاف ، اصلا یادت رفته مهریه منو ندادی من هنوز کربلا نرفتم. چند شب بعد که تونستم بعد اون همه بی خوابی بخوابم...علیرضا رو دیدم. مثل همیشه خوش رو و بااقتدار مرد من بود. با لبخند نگاه ام می کرد....با ذوق به سمت اش رفتم. +حلال کن ساجده جانم ، مهریه ی شما سر جاشه به وقتش عزیزم. ساجده جانم خودت رو اذیت نکن بچه ها مامان می خوان من هستما !کنارتم...کافیه اینو بدونی☝️🏻 نمیتونستم توی خوابم حرف بزنم اما بعد اون خواب سعی کردم برگردم به زندگی علیرضا از من دلخور بود میگفت بچه ها مامانشون رو می خوان...میگفت من کنارتم ، کنارم بود اینو با تمام وجود حس کرده بودم. از فکر بیرون اومدم _علیرضا فردا پیکر حاج قاسم رو میارن قم برای تشییع. یادمه همیشه از حاج قاسم تعریف میکردی....علاقه ات بهش بی حد بود...الان کنارته. حاج قاسمم به آرزوش رسید. شهادت پاداش یک عمر مجاهدت این مرد بود. من رو هم دعوت کردند...میخوام برم تشییع. از جا بلند شدم و چادرم رو تکون دادم _بدوئین بیایید اینجا بچه ها. زینب مهدی چون خراب کاری کرده بودند. سری دست هاشون که خاکی شده بود رو با آب پاک کردم. با ذوق به این دوتا میوه و ثمره ی عشق و زندگی من با علیرضا بود نگاه می کردم. خداروشکر.....❤️ تمام قصه همين بود من عاشق تو...❤️ تو عاشق شهادت...💚 تو رفتى براى رضای خدايت...✨ من ماندم با کلی از خاطراتت...🙃 " پایان " ،،،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍