eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
994 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد شماره راعوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه!نمیدونم ڪجا رفتن …تلفن خونه جواب نمیدن…گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیافعلا خونه ما ڪمےتعارف ڪردم و ” نه ” آوردم… دودل بودم…اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده. فاطمه داد میزند:ماااماااان…ما اومدیمم… وتویڪ تعارف میزنےڪه: اول شما بفرمائید… اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند… علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر ! زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!…مهمون آوردم… ” و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند” – خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟ زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد. _ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو…ناهارحاضره. لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل. خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود. یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته. ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم. ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد: _ ببخشید!.میشه رد شم؟ دستپاچه ازروی پله بلند میشوم. یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود. _ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے: _ الان خسته ام…جوجه من! ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم…اما شنیدم!!! یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: “چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام”.
نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ . -برو علے جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده? . داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم? . -بہ سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم?? . -چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!? . رفتم جلو: . -جناب فرماندہ؟!? . -بلہ خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!? . -بلہ اختیار دارید.علوے هستم . -نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود?? . دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین? . -اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون لطف دارن سر بہ سرم میزارن هربار یہ ڪدومو صدامیزنن? . اها.خوب پس.حالا من اگہ ڪارتون داشتم چے صداتون ڪنم? . هر چے مایلید ولے ازاین بہ بعداگہ ڪارے بود بہ خانم مولایے(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون بہ من منتقل میڪنن . اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: . باشهہ.چشم?? . . موقع شام غذا هارو پخش ڪردم و بعدشم سفرہ رو جمع ڪردم.سمانہ با اینڪہ مسول فرهنگے بودوڪارش چیز دیگہ ولے خیلے بهم ڪمڪ ڪرد.یہ جورایے پشیمون شدم چرا قبول ڪردم?.تو دلم بہ سمانہ فحش میدادم ڪہ منو انداخت تو این ڪار? . خلاص این چند روز بہ همین روال گذشت تا صبح روز اخر ڪہ چند تا ازدخترها بہ همراہ زهرا براے خریدمیخواستیم بریم بیرون . -سمانہ . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم ڪہ؟!? . -نہ.چے بود؟! . -حوصلہ چادر گذاشتن ندارم اخہ.خیلے گرمه? . -سمانہ یڪم ناراحت شد ولے گفت نہ حرم نمیریم? . . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم ڪہ زهرا بادوستش ڪہ تو یہ مغازہ انگشتر فروشے بودن مارو دیدن: . -دخترا یہ دیقہ بیاین . -بلہ زهرا جان؟!? . و باسمانہ رفتیم بہ سمتشون . -دخترا بہ نظر شما ڪدوم یڪے از اینا قشنگ ترہ؟!? (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونہ داشت) . ڪہ سمانہ گفت بہ نظر من اونیڪے قشنگ ترہ و منم همونو باسر تایید ڪردم و زهرا هم خرید و گفت: . راستے دخترا قبل اذان یہ جلسہ دربارہ ڪارهاے برگشت داریم.حتما بیاین . یہ مقدار خرید ڪردیم و با سمانہ رفتیم سمت حسینیہ و اول از همہ رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسہ شدیم . وارد اطاق شدیم ڪہ دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یڪے ازپسرها وارد شد. . اقا سید دستشو بالا اورد ڪہ دست بده . دیدم همون انگشترے ڪہ زهرا خریدہ بود تو دستشه?
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب🕙🌃 بود از جایش بلند شد _ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست 💦 و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به 👑چادر👑 روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب، مریم، اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد _سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند😊👌 _نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست؟؟؟ نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ 🏴شب های محرم🏴هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد👌 وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت😕 آرایش مختصری کرد و عطر📿 مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی🛍 قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت _وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد😊 به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید از ناراحتی و عصبانیت😒😠 دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر 🛍از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت... 🍃ادامہ دارد....
🌸💜 💜🌸 چشمام بسته بود که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد باعث شد همه باهم روبوسی کنن.☺️😍😘😊 روبوسی ها که تموم شد، شیرینی🍰 تعارف کردم و نوبت غذا🍛 شد، محمد و عباس غذاشونو برداشتن و رفتن تو حیاط، عموجوادم بعد چند دقیقه رفت حیاط پیش پسرا، دیگه با خیال راحت میتونستم غذامو بخورم،☺️ وجود آقاجواد و ملیحه خانم سر سفره ی عید، هر سال بهمون دلگرمی میداد، عمو جواد تو 💫سپاه💫 بهترین رفیق بابا بود، پنج سال پیش بعد 🌷شهادت بابا🌷 در نزدیکی مرز، عموجواد هر سال تصمیم گرفت با ملیحه خانم بیاد خونمون و سال نو کنارمون باشه، سه چهار روز بیشتر نمی موندن و بعدش برمیگشتن خونشون شمال، همیشه محمد میخندید و میگفت _همه عید میرن شمال ولی عمو جواد از شمال میاد اینجا!😁 هر سال کنارشون خوش بودیم تا اینکه پارسال پسرشون 🌷عباس🌷 که از خارج برگشته بودم باهاشون اومد و .... آه که همه ی مشکلاتم از همون جایی شروع شد که تک پسر عمو برگشت ایران و امسال هم شاید به خاطر دیدن محمد اومده!😒😣 ٭٭٭٭٭ فردا عمو جواد اینا برمی گشتن شمال، این دوسه روزه رو هم به سختی عباس رو تو خونه تحمل کردم!!😒 خب سختیای خودشو داشت اینکه نگاش نکنم، این که سعی کنم زیاد نخوام مست عطرش بشم، این که نشنوم چطوری میخنده و هزار تا مصیبت دیگه که به هر کی بگم میزنه تو سرم و میگه به همینا میگن عشق دیگه خودتو چرا محروم میکنی ازش، اما هیچکس نمیدونه که بعدش فقط نقشش تو خیالاتم پررنگ تر میشه و من هر روز بیچاره تر!😔😣 .... 📚 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃