🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت14
📚#یازهرا
______________________
_خب من ته ریش دارم،، موهامم مدلشون معمولیه که
زیاد بلند شن میریزن... لاغرهم که هستم....
دیگه چی؟!
(میخوام بگم. خوشگل باشه میترسم بگه خوشکل که هستم 😂)
+خب باشه..
باید قد بلندباشه اندامم هم باشگاهی...
_قبلا من یه مدتی بود که باشگاه میرفتم اما بخاطر ماه رمضان دیگه نرفتم اگه بخوابین باز هم میرم...
قدمم دیگه نمیشه کاریش کرد..
+کلاس واليبال 😐
_قد من صدو هفتاده چند بشه خوبه؟؟
+صدوهشتاو پنج یا صدونود.
_باشه خب بقیه ملاک هاتو میگی...
+کار خونه که بلدی؟
_اره بلدم اما از ظرف شستن بدم میاد...
من بگم ملاکامو...
+بفرمایید
_همسر آینده من صادق باشه و قابل اعتماد،،، باحیاباوقار،،، مهربون و بااخلاق،،، و مذهبی،،، دقیقا مثل خود تو..
+خوبه...
اگه حرفی نیست بریم دیگه....
_اخه راجب خیلی چیزا صحبت نکردیم...
+بفرما ...
_اعتقادات دینیت چیه ؟؟؟
+لا اکراهَ فی الدین 😐...
بقیه حرفا باشن برا جلسه بعد من با یه جلسه صحبت کردن نمیتونم تصميم بگیرم...
+باشه چشم...
امیر حسین)))
حرفا نرگس خیلی برام خنده دار بود..
یا کمم میاورد یا جوابمو میداد...
میدونم هر بار که میبینمش قلبم تند تند تر میزنه ...
خدایااا من بهت امید دارم.....
خدایا نکنه اخر من از این عشقه 7 ساله بسوزم..
#ادامهدارد
#رمان_مدافع_عشق
#پارت14
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بودومن خیلـےدوستش داشتم.تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل.
مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت..
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم.
_ بله؟
_ .
_ مامانـےتویـے؟؟…ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟
_ .
_ چراگریه میڪنـے؟؟
_ .
_ نمیفهمم چےمیگیـــــ….
_ .
صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ….مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشمهایم رامیسوزاند!بابایـے…یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!..چقدرزود دیرشد.
حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪےام راگوشه ای ازاتاق پرت میڪنم وخودم راروی تخت میندازم .
دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته!
اما من هنوز….
رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده.
باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم
چندتقه به درمیخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم ماما!..بیاتو!
مادرم بایڪ سینـےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ ازکیک رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزند.
باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع…چیزی شده؟!
_ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید
کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم…
_ چی…چ…چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم
_ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه….داداش دوستت فاطمه!
باناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گیج بودم . فقط میدانستم که
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی
#پارت14
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاہ زهرا دارہ یہ سرے پروندہ بہ آقا سید میدہ و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتے زهرا رو میدیدم سرم سوت میڪشید? دلم میخواست خفش ڪنم?
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانہ نشسته:
.
-سلام سمے
.
-اااا…سلام ریحان باغ خودم…چہ عجب یاد فقیر فقرا ڪردے خانوم?
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم?..چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت ?
.
-مزہ نریز دختر…بگو ڪلے ڪار دارم?
.
-واااا…چہ عصبانے..خوب پس اولیو ندارے
.
-اولے چیہ؟!
.
-خلوص نیت دیگہ ??
.
-میزنمت ها?
.
-خوب بابا…باشہ…تو فتوڪپے شناسنامہ و ڪارت ملے و ڪارت دانشجوییتو بیار بقیہ با من
.
.
خلاصہ عضو بسیج شدم و یہ مدتے تو برنامہ ها شرڪت ڪردم ولے خانوادم خبر نداشتن بسیجے شدم چون همیشہ مخالف این چیزها بودن..
.
یہ روز سمانہ صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانہ
.
.
-بلہ؟!
.
-دخترہ بود مسئول انسانی
.
-خوب?
.
-اون دارہ فارغ التحصیل میشہ.میگم تو میتونے بیاے جاشا?
.
وقتے اینو گفت یہ امیدے تو دلم روشن شد براے نزدیڪ شدن بہ اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-ڪارش سخت نیست؟!?
.
-چرا ولے من بیشتر ڪارها رو انجام میدم و توهم ڪنارم باش?….ولے!!?
.
.-ولے چے؟!?
.
-باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے ?
.
-وقتے گفت دلم هرے ریخت..و گفتم تو ڪہ میدونے دوست دارم چادرے بشم ولے خانوادمو چجورے راضے ڪنم؟!
.
-ڪار ندارہ ڪہ.. بگو انتخابتہ و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشہ ها?.میگم ڪاملا مخالفن?
.
-دیگہ باید از فن هاے دخترونت استفادہ ڪنے دیگه??
.
.
توے مسیر خونہ با سمانہ بہ یہ چادر فروشے رفتیم و یہ چادر خریدم..و رفتم خونہ و دنبال یہ موقعیت بودم تا موضوع رو بہ مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نہ؟!?
.
-ارہ ڪہ دارے ولے ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت ڪنے
.
بابا: چے شدہ دخترم قضیہ چیہ؟!
.
-هیچے…چیز مهمے نیست?
.
مامان:چرا دیگہ حتما چیزے هست ڪہ پرسیدے..با ما راحت باش عزیزم
.
-نہ فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشتہ باشم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 #پارت14
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد😧
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
_حالتون خوبه؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد😨
_حالا آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها👥👥 رسیدن
مهیا با ترس😰 پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت 😠✋ که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
_بفرمایید کاری داشتید😠
یکی از پسرها جلو امد
_ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
_اونوقت کارتون چی هست😏😠
_فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس😏
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد
_بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب😳 به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
_بفرمایید دیگه برید😠
_چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید😠💪
_لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی
و مشتی😠👊 حواله ی چشمش کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💫✨💫✨💫✨💫✨💫💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸
#پارت14
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم!
"موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم "
چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد،
موندنی نیست یعنی چی؟
جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟
احساس کردم تمام بدنم یخ کرده،
حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس ...😣
بعد کمی سکوت گفت:
_خواهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی😔✋
قدم برداشت که بره.....
و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم ..
در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت:
_راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم😔☝️
بازم زبونم نچرخید چیزی بگم،
وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش،
نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم،
حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم،
همه چیزو تموم شده می دیدیم ..
تموم شد معصومه!
تموم شد،
قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد .....😣😞
#ادامہ_دارد....
📚
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
💫✨💫✨💫✨💫✨💫