🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت15
📚#یازهرا
_______________
نرگس)))
مهمونا که رفتن اولین کاری که کردم رفتم دورکعت نماز بخونم...
اخه کارهمیشمه اگه یه خواستگار برام بیاد بعد از نماز میگم که هر چی خیر و صلاحه براش دعا میکنم با هر کی که ازدواج میکنه کلی خوشبخت بشه.....
برا حرفا خودم خندم میگرفت..
اخه منی که نه اصلا قیافه برام مهمه نه اندام نه قد خدایا 😂
خدایا من که هیچ احساسی بهش ندارم چه کنم...
به کی بگم.....
خدایا چرا اینقد من تنهام اخهه؟؟ مگه خودت نگفتی
مگه من برای بنده کافی نیستم. خدایااااا بازم هر چی صلاحه😞
خدایا مامان بابام کلی راضین من میدونم برام حتی یه دعای کوچیک کنن میتونم خوشبخت ترین آدم جهان بشم...
خدایا هیچکس حتی نظر منو نمیپرسه همشون برا خودشون میبرنو میدوزن..😭
خدایااا من بهت امید دارم😭
تا لحظه ی بله گفتن سر سفره عقد بهت امید وارم 😭
در اتاقمو زدن...
اشکامو پاک کردم...
رفتم به سجده...
+بله؟!
_آرمانم
+بفرما
_چطوری عروس خانم؟
(این کلمه تموم تنمو به لرزه میندازه😭
متنفرم خدااا از این کلمه 😭)
_چکار میکنی تو؟
+نماز میخونم.
_صدات گرفته؟
+نه آرمان دارم نماز میخونم عه...
_نماز چه موقعی؟
+نماز بعد خواستگاری..
_عه نماز بعد خواستگاری هم داریم؟
نمیدونستم😂..
بلند شو.. بلند شو همه منتظرتیم میخواییم حرف بزنیم بدو بیا نتیجه رو بهمون بگو..
+نتیجه چی! ؟!
_نتیجه حرفات با امیر حسین دیگه 😐
+باشه..
_الان تو رفتی سجده داری با خدا حرف میزنی یا با آرمان؟ 😂
+جفتش..
#رمان
#ادامه_دارد...
#رمان_مدافع_عشق
#پارت15
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره میدوم،خم میشوم وتوی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند!
“اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه”
نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوشتیپ شده ای
قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل میتواند ان رادرحلقم بوضوح ببیند!
سرت پایین است وباگلهای قالی ورمیروی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری!
دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم
بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے
_ راستش…خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته…خب…من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب.”مِن ومِن میڪنی”
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب…حرفش اینکه…
بااسترس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم…
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارته این حرف،اما…من میخوام کمکم کنید….حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم…برای این بود که میخواستم زود برم.
“گیج وگنگ نگاهت میکنم.”
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید…میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه…موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما…من میرم جنگ.و …
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته…نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری
” باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت میکنم..ترس ازینڪ چقدرباان چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!”
_ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
” گونه هایم داغ میشوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک میکنم”
_ یک ماهه که درگیراین مسعله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟
” دردلم میگویم چیزی نشد…تنهاقلب من شکست!…اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےازقفس بپری!پدرت بالت رابسته!و من شرط رهایـےتوام!…
ذهنم انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت درپاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟…حق دارید هرچی میخواید بگید!!…ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد…زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه!
اما خیلـےسخته…خیلی!…
منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟
” نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شیدچی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین باراست که مستقیم چشمهایم رانگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم!
بخودت می آیـےونگاهت رامیگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه…دوباره عاشق نمیشه!
” میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری”
گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے..
_ من اگر ڪمڪ خواستم…واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!….ازجنس عاشقـے!
” بـےاختیارلبخندمیزنم…
نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم.
شاید هرکس که فکرم رابخواندبگوید #دختر_توچقدراحمقی ..اما…امامن فقط این رادرک میکنم!که قراراست مال من باشـے!!…شاید کوتاه…شاید…
من این فرصت را…
یا نه بهتراست بگویم
من تورا به جان میخرم!!
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی
#پارت15
بابا:هییے دخترم…ولے اینجا ایرانہ و مجبورے بہ حجاب اجبارے..بزار درست تموم بشہ میفرستمت اونور هر جور خواستے بگرد.. -نہ پدر جان…منظور این نبود?
.
مامان:پس چے؟!?
.
-نمیدونم چہ جورے بگم…راستش…راستش میخوام چادر بزارم?
.
پدر : چے گفتے؟! درست شنیدم؟!چادر؟!??
.
مامان: این چہ حرفیہ دخترم.. تو الان باید فڪر درس و تحصیلت باشے نہ این چیزها?
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاہ چے بہ خردشون دادن ڪہ مخشو پوچ ڪردن.
.
-هیچے بہ خدا…من خودم تصمیم گرفتم?
.
بابا: میخواے با آبروے چند سالہ ے من بازے ڪنے؟!؟همین موندہ از فردا بگن تنها دختر تهرانے چادرے شدہ
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم…دختر خالہ هات چے میگن..
.
-مگہ من برا اونا زندگے میڪنم؟!?
.
-میگم حرفشو نزن?
.
.
با خودم گفتم اینجور ڪہ معلومہ اینا ڪلا مخالف هستن و دیگہ چیزے نگفتم?
.
نمیدونستم چیڪار ڪنم.ڪاملا گیج شدہ بودم و ناراحت?از یہ طرف نمیتونستم تو روے پدر و مادر وایسم از یہ طرف نمیخواستم حالا ڪہ میتونم بہ اقا سید نزدیڪ بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولے اخہ خانوادم رو نمیتونم راضے ڪنم?
یهو یہ فڪرے بہ ذهنم زد.اصلا بہ بهانہ همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازہ بدہ بدون چادر برم پایگاہ.
.بالاخرہ فرماندہ هست دیگه?
.
فردا ڪہ رفتم دانشگاہ مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بلہ بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام…خواهرم شرمندہ ولے اینجا دفتر برادرانہ.. گفتہ بودم ڪہ اگہ ڪارے دارید با زهرا خانم هماهنگ ڪنید.
.
-نہ اخہ با خودتون ڪار دارم
.
-با من؟!؟? چہ ڪارے؟!?
.
-راستیتش بہ من پیشنهاد شدہ ڪہ مسئول انسانے خواهران بشم ولے یہ مشڪلے دارم?
.
چہ خوب.چہ مشڪلے؟!?
.
-اینڪه?اینڪہ خانوادم اجازہ نمیدن چادرے بشم?میشہ اجازہ بدین بدون چادر بیام پایگاہ؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولے یہ سوال؟!شما فقط بہ خاطر پایگاہ اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-ارہ دیگہ ??
.
-خواهرم ،چادر خیلے حرمت دارہ ها…خیلے…چادر لباس فرم نیست ڪہ خواهر…بلڪہ لباس مادر ماست…میدونید چہ قدر خون براے همین چادر ریختہ شدہ؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نہ اجازہ.
.
ولے همینڪہ شما تا اینجا تصمیم بہ گذاشتنش گرفتین خیلے خوبہ ولے بہ نظرم هنوز دلتون ڪامل باهاش نیست.
.
من قول میدم اون مسئولیت روبہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین نہ بہ خاطرحرف مردم.
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 #پارت15
با این ڪارش مهیا جیغی زد😱
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها😰
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد
با هم درگیر شده بودند😠👊😡✋
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت
_داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد🗣
_برید تو پایگاه درم قفل کنید
ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
_چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد😡🗣
_برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد👀 کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود😞
وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن☎️ به سمتش دوید
گریه اش😭 گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد
_اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد😭
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود😣
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
_لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد😭
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی
و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
_کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد....
خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد
با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
😭😱😵
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت15
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت
💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
.
.
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
.
.
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸
نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣
.
.
.
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟😕
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!🙂
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!😣
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
#ادامہ_دارد....
📚
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: گل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛