🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت16
📚#یازهرا
________________________
(کنارم نشست)
_به من اول بگو چی گفتین به هم خیلی دوست دارم بدونم...
از اون موقع دارم لحظه شماری میکنم تو بیای.. دیر کردی اومدم اینجا... نرگس نمیدونی که چقدر مشتاقم. بگووو😂
+آرمان الان دارم نماز میخونم میام بعد برا همه تعریف میکنم.
_نرگس بگو به من من ده بارم بهم بگی کمه..
+آرمانن بروو میگم بعد..
_نررررگس...
نرررررررگس....
تورو جون امیر حسـ .........
(بغضم ترکید...
آرمان صدا گریه هامو شنید...)
_نرگس داری گریه میکنی؟؟
آرمان)))
نرگس سرشو گذاشت رو پام و فقط گریه میکرد..
هیچ وقت اینجوری ندیده بودم نرگسو...
کم کم داشت نگران میکرد....
_نرگس چیشدی ابجی!؟
(بلند شدو اشکاشو پاک کرد...
+آرمان بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟!
_بگو خب..
+قول میدی آرمان؟؟!!
_نه بگو..
(باز زد زیر گریه..
_باشه قول میدم بگو...
( اشکاشو پاک کردم.. دستمو گرفت و گفت قول مردونه.. قول دادم بهش...
+آرمان من هیچ حسی بهش ندارم..
اصلا نمیتونم به عنوان همسر آیندم...........
آرمان اصلا دوست ندارم جور شه
یه حسی بهم میگه..........
همتون برا خودتون میبرینو میدوزین همتون هر کار دلتون میخواد انجام میدین..
اصلا نظر منو نمیپرسین..
من نظرم منفیه آرمانننن..
(راستم میگفت....
واقعا هیچکدوممون نظر امیر حسین و نرگس و نمی پرسیدیم ...
شاید نمیخوان همدیگرو....
خیلی ناراحت شدم از این مسئله...
_نرگس؟؟
+هوم؟؟
_واقعا حرفات درسته ما اصلا نظر شما رو نپرسیدیم...
امیر حسین چی؟؟ اونم همین حسو یه تو داره؟؟
+اون جوری حرف میزد که من تورو دوست دارم میخوام باهات ازداواج کنم.. بخاطرت رفتم خدمت و از این حرفا....
_نمیدونم بخدا....
ولی نرگس رو کمک من خیلی حساب باز کن من نمیزارم این ازدواج سر بگیره...
+میخوای چکار کنی؟؟
_نمیدونم یه کاری میکنم جور نشه خوبه؟؟
+آرمان من نمیتونم رو کمکت حساب باز کنم... خودم میدونم. خدا کمکم میکنه امام رضا کمکم میکنه شهدا کمکم میکنن...
_نرررررگس... اولن شهدا مثل ما یه ادم معمولین...بد ترن از این مُردن دیگه
امام رضا نمیدونم ولی بازم...... حساب باز نکن..
خدا هم اگه میخواست کمکت کنه تا الانم نمیزاشت بیان...
+نه من تا لحظه بله گفتن امید دارم حساب هم باز میکنم...
_رو منم حساب باز کن😂
+باشه ولی نه 😂
_ولی نرگس من نمیزارم جور شه...
+خب میخوای چکار کنی؟؟
_نمیدونم به نظر تو چی؟؟
+توکل به خداا
به امام رضا
به شه
_نرررگس میزنم اسم شهیدا رو بیاری ها😐
_فرض کن خدا کمکت نمیکنه صلاح خداست. ازدواج چکار میکنی؟؟
+خب ازدواج میکنم😂
_نررررررگس تو دیووونه ای اصلا 😐
+خب تو میخوای چکار کنی که جور نشه چه کاری ازت برمیاد واقعا😂؟؟
_نرگس؟؟
+هوم؟؟
_یه پیشنهاد عالی دارم که جور نمیشه..
+چی بگو😂
_نظرت چیه بکشمش 😂
+تواصلا نظر نده 😂
_نه اینجوری بهتره نه میتونی دیگه باهاش ازدواج کنی دیگه تا اخر عمرت راحتی😂
+نه دیگه اینجوری تا اخر عمرم عذاب وجدان دارم...
#ادامهدارد
#رمان_مدافع_عشق
#پارت16
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را #باهم ببرید.
لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند…
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقوراسمتم میگیری…
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!…دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیستنگاهت روی دستم سرمیخورد..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!…
دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما..#چقدرسردبود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن!
اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے..
اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری…
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!…بگیردست ریحانو…
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره…
_ وا!…خب عاخه…
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش…
نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری…
هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است.
امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست ۳ماه همسرمن باشـے!اینڪه ۹۰روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تورا!!
اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه,
نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه!#برای قلبت
درگوشَت ارام میگویم:
_مهربون باش عزیزم!…
یکبار دیگرنفست رابیرون میدهـے.
عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس میڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!!!!
این راکه میگویم یکدفعه ازجا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور میشوی وکنارپدرم میروی!!
#فرارکردی_مثل_روزاول♡
اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے #دیر است
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
نویسنده : سید مهدی بنی هاشمی
#پارت16
من قول میدم اون مسئولیت رو بہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین…اول از همہ خودتون تصمیمتون رو قلبے بگیرین. .
-درستہ…ولے میدونید ?? اخہ ڪسے نیست ڪمڪم ڪنہ ?خانوادم هم ڪہ راضے نمیشن اصلا…مادرم ڪہ میگہ چادر چیہ و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن …شما ڪسے رو پیشنهاد نمیڪنید ڪہ بتونم ازش بپرسم و ڪمڪ بگیرم و بتونہ تو انتخاب چادر بهم یقین بدہ؟!
.
-چہ ڪسے میخواید بهتر از خدا؟!
.
-منظورم ڪسے هست ڪہ بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بدہ ?
.
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
.
-اما من عربے بلد نیستم?
.
-فارسے بلدین ڪہ؟! از خدا ڪمڪ بخواین…نیت ڪنین و یہ صفحہ رو باز ڪنین و معنیشو بخونین…حتما راهے جلو پاتون میزارہ…البتہ اگہ بهش معتقد باشین
.
-باشہ ممنون?
.
گیج شدہ بودم…نمیدونستم چے میگہ.
اخہ تو خونہ ما قرآن یہ ڪتاب دعا بود فقط …نہ یہ ڪتابے ڪہ بشہ ازش ڪمڪ گرفت ?
.
رفتم خونہ و همش تو فڪر حرفاش بودم…راستیتش رو بخواین با حرفهاے امروزش بیشتر جذبش شدم ?
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطاے ڪتاب خونمون پیدا ڪردم و اروم بردم تو اطاق.
.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چے باید بگم و چیڪار ڪنم?آداب این چیزها هم بلد نیستم?…ولے خودت میدونے ڪہ من تا حالا گناہ بزرگے نڪردم ?خودت میدونے ڪہ درستہ بے چادر بودم ولے بے بند و بار نبودم?خودت میدونے ڪہ همیشہ دوستت داشتم ?خدایا تو دوراهے قرار گرفتم.? ڪمڪم ڪن…خواهش میڪنم ازت ??
.
یہ بسم اللہ گرفتم و قرآنو باز ڪردم .
سورہ نسا اومد ولے از معنے اون صفحہ چیزے سر در نیاوردم…? گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..? و قرآن رو دوبارہ باز ڪردم
سورہ نور اومد ڪہ تو معنیش نوشتہ بود:
.
اے پیامبر بہ زنان مؤمنہ بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاہ هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را بہ جز آن مقدار کہ نمایان است، آشکار ننمایند و (اطراف) روسریهاے خود را بر سینهے خود افکنند تا گردن و سینہ با آن پوشاندہ شود
.
باز هم شڪے ڪہ داشتم تو چادرے شدن برطرف نشد?
گفتم خدایا واضح تر ??من خنگ تر از این حرفاما ??و قرآن رو دوبارہ باز ڪردم.
اینبار سورہ احزاب اومد
.
معنے اون صفحہ رو خوندم تا رسیدم بہ ایہ ۵۹ .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ
..ای پیامبر به همسران ودختران وزنان مومنان بگو:جلباب ها ی خود را بر بدن خویش فرو افکنند این کار برای ان که مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است.جلباب؟!؟!؟!جلباب دیگه چیه؟?سریع گوشیمو برداشتمو سرچ کردم جلباب…….دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن…اشک تو چشمام حلقه زد…..گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت….تصمیممو گرفتم….من باید چادری بشم…….
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 #پارت16
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
_آقا 😱... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو😰
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد😭😵
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت 📞و زود شماره را گرفت
_الو بفرمایید
_الو یکی اینجا چاقو🔪 خورده
_اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
_باشه
_اول ادرسو بدید
....._
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند😰
_خونش بند اومده یا نه
_نه خونش بند نیومده😧
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
_خب دیگه چیکار کنم😰
_فقط همین...
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت🏃 و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
_وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده😨
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد😖
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست
_اه لعنتی
با صدای امبولانس💨🚑 خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت16
✨وضو گرفتم....✨
و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم
باید خودمو قوی تر می کردم
من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕
پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم،
لباس ساده و مناسبی رو تن کردم
بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم،
صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش،
یه پیام از طرف سمیرا
"عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜
لبخندی رو لبم نشست،😊
از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم
"دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃"
پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره،
منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد،
چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏
"خدایا خودت پشت و پناهم باش"
.
.
همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد
بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون،
با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈
از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒
یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟!
هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊
_راستی آقا عباس کجاست؟!
ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت:
_الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه
❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد،
عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕
چند دقیقه ای حرف زدیم
و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا،
با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه،
بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه،
همه جوابشو دادن...
ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم،
وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊
دلم سوخت به حال همه،😔😣
همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم
آهی کشیدم که مهسا گفت:
_عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅
#ادامہ_دارد....
📚
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻