eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
886 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ _نرگس امیر علی بهم گفت.. جلو نرگس میگی ضربه مغزی شده😂😐 +آرروووم آرمان ابرومون بردی اینقد نخند.. _برووو بابا +الان جدی ضربه مغزی شده؟؟ _نه فکر کنم مرده _آرمانننن😂 +آرمان؟! _بگو +میبریم گلزار شهدا؟! _نرررگس +آرمانن بریم حالم خوب نیست حتما باید برم _اون روزم میگفتی حتما باید برم نرفتی چیشد؟ ها؟! +نه خیرم اون روز عصرش با پریا رفتم.. +پریا پریا آرماننن پریا _پریا چی؟؟ +اصلا یادم رفت بهش زنگ بزنم از وقتی امتحانام تموم شدن ندیدمش _زنگ بزنی که چی بشه😂 +آرمان بیا بریم مزار شهداد جوــ ‌‾چیشدین بچه ها؟ +امیر علی آرمان منو نمیبره. مزار شهدا ‾آرمانننن _امیر علی من از اونجا متنفرممممم +خوب تو میتونی بشینی تو ماشین من خودم میرم میام .. ‾آرمان ببرش _باشه بریم.. (الان نمیتونستم رو حرف امیر علی حرف بزنم... واقعا موندم چطوری که نرگس میگه شهید کمکم میکنه.. حالا من هیچ کار نمیکنم ببینم می خواد چکار کنه.. ببینم میتونه با امیر حسین ازدواج نکنه وقتی همه موافقن _نرگس +بله؟ _هیچی +آرمان اره خب دوسش ندارم... دلیل بر این نمیشه که دعا کنم بمیره.... _خداکنه بمیره😂 +آرمانن من دعا میکنم چیزیش نشده باشه تو دعا میکنی بمیره واقعا.. _نرگس من واقعا نمیفهمم نکنه..... +آرمانننن خوب اگه یه آدم غریبه هم بود من دعا میکردم خوب بشه.. _باشه..
همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستےوسوار موتور میشوی… هنوزمتوجه حضور من نشده ای.من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم! _ سلام اقا!..چرا راه نمیفتی!؟ _ چی!!!…تو!…کجا برم! _ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خب!تنها برم؟ _ لطفا پیاده شو…قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.! _ چراپیاده شم؟…یعنی تن… _ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟ _ بعله! پوزخندی میزنی _ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے.. عصبـے پیاده میشوم. _ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر! این رامیگویم و بحالت دو ازت دور میشوم. خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے… به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم… به دیوار تڪیه میدهم و ازعمق دل قطرات اشڪم رارها میڪنم. دستهایم را روی صورتم میگذارم،صدای هق هق درکوچه میپیچد. چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد: _ خانومی چی شده نبینم اشکاتو! دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلک هایم رااز اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم.پسرغریبه قد بلند و هیکلے باتیپ اسپرت که دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند. _ این وقت صبح؟؟..تنها!؟…قضیه چیه ها! و بعد چشمک میزند! گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید… _ خیلےنمیخوره چادری باشی! و به سرم اشاره میکند.دستم رابی اراده بالا میبرم.روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود.بسرعت روسری را جلو میکشم ،برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که ازپشت کیفم رامیگردومیکشد.ترس به جانم مےافتد… _ اقا ول کن! _ ول کنم کجا بری خوشگله!؟ سعی میکنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم.قلبم درسینه میکوبد.کیفم رامیکشم اما او محکم نگهش میدارد.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد، فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه. -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید -بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ) -خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه میام -نه نه… بفرمایید الان میگم. راستیتش چه جوری بگم؟! لا اله الا الله… میخواستم بگم که… -چی؟! -اینکه …. -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه -اینکه… اخه چه جوری بگم… لا اله الاالله… خیلی سخته برام. -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ -نه…اینکه… خواهرم… راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلا درست نباشه حرفم. ولی، حسم میگه که باید بگم… منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد، اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! -بفرمایید -راستیتش، من… من… من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم… تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم. -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون… بد موقعی شناختمتون… بد موقعی… بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود -باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد، سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد! و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه… من از بچگی عاشقشم، خواهش میکنم نزارید به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرس، .نرسم…! دیگه تحمل نکردم، میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدامو صاف کردم و گفتم : خواهشا دیگه هیچی نگید…هیچی -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم -هیچی نگید و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد. تمام بدنم میلرزید، احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن، توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم. تو دلم فقط بهشون فحش میدادم… رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم، گریه ام بند نمیومد. گریه از سادگی خودم، گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم، پسره زشت و بد ترکیب… صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی! منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه… اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن…! ولی… اما این با همه فرق داشت. زبونم اینا رو میگفت ،ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم…گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی می دونست دوستش دارم و بازیم میداد…؟ یه مدت از خونه بیرون نرفتم… حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش می افتادم درباره چادر… درباره اینکه با چادر با وقارترم.
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 مهیا روی تختش دراز کشیده بود... یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد _بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد😍 _بیدارت کردم بابا ☺️ مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت _بهتری بابا😊 _الان بهترم _خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه _اهوم😊 _تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت _نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای😘 بر روی موهای دخترش کاشت _شبت بخیر دخترم _شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد _بابا _جانم _منم میام😅 احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی☺️ مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطور با او رفتار می کند.... 🍃ادامہ دارد....
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 💜🌸 💜🌸 مامان- والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر تصمیم گیری کنی دستامو مشت کردم،😣 اولین بار بود که مامان اینجوری سرزنشم می کرد، بغض 😢سعی داشت خودشو از چشمام سرازیر کنه ولی من مقاومت می کردم باورم نمیشد روزی برسه که برای رد کردن عباس با خونوادم مخالفت کنم مامان غذاشو نیمه ول کرد از سر سفره بلند شد و رو مبل نشست : _حالا جواب ملیحه خانم و آقاجواد رو چی بدیم، بیچاره ها بعد این همه محبتی که بهمون داشتن حالا پسر دسته گلشون رو اینجوری رد میکنیم،نه تو بگو چه عیبی داره پسرشون.. معتاده، نماز نمی خونه، بیکاره...چیه؟ چی؟ ، آخه دختر منطقت کجا رفته، خدا رو خوش نمیاد جوون با ایمانی مثل عباس و ردش کنی🙁😐 مطمئن بودم یه کم دیگه اونجا می موندم و حرفای مامان و می شنیدم اشکم سرازیر میشد، از سر سفره بلند شدم و رفتم تو اتاق، اولین بار بود که غذا مو نصفه رها می کردم، رو تختم دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم و زدم زیر گریه،😣😭 عباس، عباس .. نگاه کن چیکار داری می کنی با من .. نگاه کن .... . . از دیشب بعد اون اتفاق با هیچ کس حرفی نزدم یعنی کسی با من حرفی نزد!!! منم سعی می کردم بی تفاوت باشم گرچه تمام شب رو گریه کرده بودم، 😭 خودم رو با کتابام مشغول کردم، با اینکه هیچی نمی فهمیدم و تمرکز نداشتم اما کتابم جلوم باز بود و مثلا دارم می خونمش،😒 همش فکر و خیال تو سرم بود همه از دستم ناراضی بودن و من همه ی این نارضایتی ها رو داشتم بخاطر رضایت یه نفره دیگه تحمل می کردم، آخ خدا، خودت یه راهی جلو پام بزار که لااقل مامانم ناراضی نباشه ازم😔🙏 📚 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛