eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
886 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _____________________ +شما کاری داشتین داداش؟؟ گفتین دوستم هستین؟؟ _اسمت ارسلانه نه؟ +چطور؟! _اسمتو بگو... +چه لزومی داره خب اسمم 😅 اقا بیکار گیر اوردین ها.. ببخشید من کار دارم خدانگهدار... (یقشو گرفتم..) +ببین یا اسمتو میگی یا جنازه میشی... _باشه داداش چکار میکنی،، اصلا کی هستی شما.. چکار دارید با من... من هزار تا کار و بد بختی دارم... _وایسا +یاعلی _وایسااا _وایسااااا میگم _به این سوالم جواااب بدهههه برووووو باتوووعم ا.ح.م.ق. وایسا میگم.. ‌+اقای محترم لطفا مودب باشید... بفرمایید.. _چرا امروز نرگس بردی تو اوننن خونههه ی کوفتی.... +میخواستم خونمو نشونش بدم تموم شد حالا من کار دارم... خدانگهدار.... سوار ماشین شدم... حالم اصلا خوب نبود... نرگس))) +همین دیگه مامان رفتیم باهم خونشونو دیدیم و تالارو پسر خوبیه خیلی به پریا میاد.. -واقعا به چه زودی میخوان عروسی بگیرن... اسمش چیه؟ کارش چیه +اسمش آرشه.. یه مغازه داره تو یک پاساژ لباس فروشی.. -عه پس خوبه.. +پریا گفت یه روز بیا بریم محل کارشم ببین.. -عکس نداری ازش؟ +چرا اتفاقا با گوشی پریا یه عکس سه نفری توی گلزار شهدا گرفتیم.. خود آرش عکسو گرفت بزار الان از پریا میگیرمش... -بگیر ببینم.. گلزار شهدا عکس گرفتین؟؟ -اره منو پریا اونجا بودیم که پریا زنگ زد اون اومد گلزار پیشمون امروز اینقد کار داشت بیچاره 😂میگفت امروز کلی کار داشتم.. پریا گفت نه باید همین امروز باید منو نرگس رو ببری بیرون..
چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام…چقدر مهم است برایت!! _ فک کردم..تویی! _ هه !…یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟ این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود… بگذاشتــےام!!..غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت ازتو وفادارتراست دیگر کافی بود!هرچه دادو بیداد کردی!کافیست هرچه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم!نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی!دستهایم رامشت میکنم و لبهایم راروی هم فشارمیدهم.کلمات پشت هم ازدهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم.لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد.. _ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟ این جمله ات میشود شلیک اخر به منی که انبوهی ازباروتم!سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت!دست سالمم رابالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم! _ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!…آره …آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده…تو چی!توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟ چشمهایت گرد و گردتر میشوند.و من درحالیکه ازشدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم _ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم!شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!…میفهمی؟؟ من زنتم…زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یروزی میری…اما قرار نزاشتیم که همو له کنیم…زیر پا بزاریم تا بالا بریم! توکه پسر پیغمبری..آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته!توکه شاگرد اول حوزه ای…ببینم حقی که ازمن رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چه جالب! چهره ات هرلحظه سرخ تر میشودصدایت میلرزد و بین حرف میپری.. _ بس کن!..بسه! _ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم..هرچی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم ! مگه نگفتی بگو…مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده…ایناهمش توضیحه…اگر بعداز اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی… ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم.بچه بازی کردم…نتونستی بیای دنبالم…نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی…اره تو!اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشه میگم حق باتوعه باز میگویی.. _ گفتم بس کن!! _ نه گوش کن!!…اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو دربیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم… _ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره… دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه ات میکوبم… _ نه!…من …من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم… اره لعنتی دوست دارم… اون دعامو پس میگیرم! برو… باید بری! تقصیر خودم بود …خودم ازاول قبول کردم.. احساس میکنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه میکنی..شدیدتراز من!! لبهایت راروی هم فشار میدهی و شانه هایت تکان میخورد.میخواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد… _ ببین چیکار کردی ریحان!! بازوام رامیگیری و بدنبال خود میکشی.به دستم نگاه میکنم خون ازلابه لای باند روی فرش میریزد.ازهال بیرون و هردو خشک میشویم..مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده… _ داداش..تو چیکار کردی؟… پس تمام این مدت حرفهایمان شنونده های دیگری هم داشت.همه چیز فاش شد.اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می ایی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلواررا دستم میدهی… _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم.سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت باگریه میگوید.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم…فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینهارا همینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے.بانگرانی نگاهم میکنی.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگوید. _ باماشین ببر خب..هوا… حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودتر میرسم… به حیاط میدوی ومن همانطور که به سختی کش چادرم راروی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکند. _ ریحانه؟...
.و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : -ریحانه خانم؟ آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم -چرا؟ بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: -چرا؟! -چی چرا؟؟ -شما دعا کردید که شهید نشم؟! سرم رو پایین انداختم -وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم… حس کردم سبک شدم… جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس. چشمام بسته بود. تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم… اما در باغ بسته بود… از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد… صدای خنده سید ابراهیم، صدای خنده سید محمد، صدای خنده محمدرضا، خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت… نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش… یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن. شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت… اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم – آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ -الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش کنین. من دیگه اون اقا سید نیستم… -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!! -نمی بینید؟؟من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم… حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم! نمیتونم رانندگی کنم. برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من می خواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست، نظر شما هم برای خودتون -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره … عین، شین، قاف… -لااله الا الله… به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد… من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن. -مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان زهرا: خاله، جان این خانم… این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه -دیگه دیگه صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم، دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی… پسرم از اون روز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد،
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواده مهدوی به خانه برگشتند... مهیا وارد اتاقش شد... فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد🔌 ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال📲 ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد😟😯 _سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند شروع ڪرد تایپ ڪردن _شما😕 برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش💻 را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان✨ از مسجد🕌 محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود _واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد.... 🍃ادامہ دارد....
💜🌸 💜🌸 از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،😇 احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای زیادی تو این دنیاست که ازش .. احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..😢 پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا .. حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم " من دارم میرم 🌷گلزار🌷 ..تا یه ساعت دیگه میام خونه " . . 🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹 بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم، کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده رو تجربه کنم، کنار شهدا بوی پاکی میومد .. قدم زنان درحالیکه برای مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار 🌷بابا🌷 رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: _سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...😞😭 سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ... . . برگشتم خونه .. اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه ..😊 ... 📚 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛