🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت28
📚#یازهرا
___________________
آرمان))
رسیدم خونه..
نرگس و مامان تو آشپزخونه بودند...
_سلام مامان
-سلام
+سلام آرمان خوبی
... _
(+مامان این چشه؟
-آدم به داداشش میگه این؟؟
+مامانن
دیدی جوابمو نداد 😕
-شاید حواسش نبود خب.
+اره این آرمان دیوونس 😂
-عهه
+ماماننن
ارمان)
نرگس اومد کنارم تو گوشیش بود..
مامانم صداش کرد رفت
نگاه گوشیش کردم..
داشت زنگ میخورد....
نوشتهههههه بوددددد آررررررش خدایاااااا یکی ارسلان یکی ارشه این چه وضعشه...
اومد...
سری رفتم تو گوشیم متوجه شد که شماره بی پاسخ داره...
دوباره گوشیش زنگ خورد...
آررررررشش.
رفت اونطرف
یه جورایی نزدیک شدم ببینم چی میگه
فدات
واقعا 😂
باشه عکس رو برام میفرستی
ممنون عزیزم
قربونت خدانگهدار
نررررگس داری دیوونم میکنی 😭.....
بابام اومد رفت کنارش...)
+چطوری بابا؟؟
-تو چطوری دخملک؟؟
+خوبم..
-خجالت بکش
دختر اقا محمد داره عروس میشه تو هنوز عروسک دستت میگیری؟؟
+دختر اقا محمد کیه اصلا؟ 😂
-همون دوستوت اسمش چیه پریسا؟؟
+اها
پریا 😂
-اره همون.
صبح محمد بهم گفت..
+اره..
امروز باهاشون بودم..
رفتیم خونشونو دیدیم
تالار عروسیشونم دیدیم..
بستی فروشی هم رفتیم..
-عکس نداری؟؟
+با گوشی پریا شوهرش گرفت الان به پریا گفتم بفرستش الان میفرسته
#رمان_مدافع_عشق
#پارت28
اینایی که گفتید..بادعوا…راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و بابغض به حیاط میروم.
پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن…نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این رام بگوید و اتاق را ترک میکند.بالای سرم ایستاده ای و هنوزبغض داری.حس میکنم زیادی تند رفته ام…زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هرچه است سبک شده ام…شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت راروی دست سالمم میگذاری..
باتعجب نگاهت میکنم.
اهسته میپرسی:
_ چندروزه؟…چندروزه که…
لرزش بیشتری به صدایت میدود…
_ چندروزه که زنمی؟
ارام جواب میدهم:
_ بیست و هفت روز…
لبخند تلخی میزنی…
_ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را داری!
_ ازمن دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی.بغضت را فرو میبری…
بسم الله…
بغضت را فرو میبری…
_ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهےاز زیرحرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهترمانده تامن!
_ نگفتی چرا؟…چطورتوازمن دقیق تری؟…توحساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟…
باچشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!…حدسشومیزدم!جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها میکنم.
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#پارت28
ولی با دیدن شما حالش عوض شد، معلومه شما با بقیه براش فرق داری…
زهرا: خاله جون حتی با من
-حتی با تو زهرا جان. دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه
چشمم اشک بود یه چشمم
خون، می گفتن حتی جنازش هم بر نمی گرده… باور کرده بودم که پسرم شهید
شده ولی خدا رو شکر که
برگشت
-خدا رو شکر
…
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم
کم داشت با شرایط جدیدش
عادت میکرد و روحیش بهتر میشد، ولی همچنان می گفت که من برم پی زندگی
خودم
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید. من قبل
رفتنم فقط دوتا گزینه برا
خودم تصور میکردم، اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم. اصلا این گزینه تو
ذهنم نبود… شما هم دخترید و
با کلی آرزو، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید، با هم کوه برید، با هم
بدویید، ولی من… بهتره بیشتر از
این اینجا نمونید
-نه این حرف ها نیست، بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط
احساسی یه نامه نوشتید و
هیچ حسی به من نداشتید.
-نه اینجور نیست، لا اله الا الله…
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون… ولی آقای فرمانده، این رو بدونید
هیچ وقت با احساسات یه
دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین
-من حرفهام رو زدم، خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم. یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده
بودم و رو تختم دراز کشیده
بودم .نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت
که مامان اروم در اتاق رو زد و
اومد تو
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟.
-اره مامان
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
-آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست، می گفت پسرش هم
دانشگاهیتونه
-چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟
-فک کنم گفت خانم علوی
-چییی؟ علوی؟!؟!
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
-چی؟! ها؟!ا آهان… اره، .فکر کنم بشناسم
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم،
یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟!
ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم
باشه. تو همین فکرها بودم
که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد، منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که
خواستگار آقا سیده.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت
-ای بابا…
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 #پارت28
_همینجا پیاده میشم
پول تاڪسي🚖 را حساب ڪرد و پیاده شد
روبه روی دانشگاه 🏢ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با 🔥نازی🔥 آماده ڪرده بود
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید 😕
با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند
برگشت و مسیرش را عوض ڪرد
_وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی
زهرا_بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده😄 قدم هایش را تند ڪرد
_بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا
مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی😉 برای نازی زد
تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد
_واے مهیا
دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن
مهیا سر جایش ایستاد
_وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید
_چیزی نیست
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود
_شرمنده حواسم نبود خانمـ....ِ
نازی زود گفت
ـــ مهیا...مهیا رضایی
مهیا اخم وحشتناڪی😠 به نازی ڪرد
_خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید
مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد
دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی😏 زد و دستش را جلو آورد
_صولتی هستم 🔥مهران صولتی🔥
مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند
تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت
_تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها😠
_باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود😉
_بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی😠
زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت
_نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن
_آخ آخ زهرا زخمو فشار نده
_باشه دیوونه بیا تموم شد
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ے خودش دهن کجی زد
به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد
_اجازه هست استاد😕✋
استاد صولتی با لبخند 😊اجازه داد
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی 😠ڪرد و سرجایش نشست
همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه
_مهران ڪیه😐
_چقدر خنگے تو همین که بهت زد😥
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید
_دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو
با شروع درس ساڪت شدند...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت28
مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان،
مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت ..
کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم:😘
_سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین
رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت:
_قربونت بشم عزیزم😘😊
پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه،
فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم..
#مادر چه #نعمت_بزرگی بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم ..
لبخندی رو لبش نشست و گفت:
_رفته بودی پیش بابات😊
آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید،
نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ... ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود ..
دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..😊
با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم:
_مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم ..
با اوردن کلمه ی "بابا" بغض😢 سعی داشت خودشو به چشمام برسونه
باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم:
_به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته....🙈
#ادامه_دارد...
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚