eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
886 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 __________________________ روسریمو لبنانی بستم طلق گذاشتم تا نزدیک ابروهام بردم... جوری باحجاب شدم که فقط گردی صورتم دیده میشد.. ساق هم پوشیدم فقط انگشت های دستم دیده میشدن و کف دستم کامل پوشیده بود.. چادرمم درست کردم... از حجاب کاملم مطمئن شدمو رفتم توآشپزخونه کمک مامان و عاطفه... کم کم جمعیت زیاد میشد... +مامان شما بیا برو بشین منو عاطفه کاری باشه انجام میدیم.. -باشه. ~ بچه ها چه میکنین؟؟ +هیچی ~مامان مداح امروز گفت کار دارم مشکلی برام پیش اومده نمیاد.. +الان چکار میکنی خودت میخونی دعارو؟؟ ~اره دیگه چکار کنم.. ¬امیر علی نماز جماعت چی؟ ~ چکار کنم سعی میکنم تا اون موقع تموم بشه دعا حالا بازم نمیدونم شما میگین چکار کنم بخونم یا نه؟؟ +اره امیر علی بخون بعد دعا اعلام کن هر کس خواست بمونه برا نماز.. ~باشه پس خوب نرگس +چیه؟ ~لباسام نیاوردم که برو یه دقیقه با ماشینم ازتوخونمون بیار این سویچ پایین کمد بیارشون.. +دیر میشه خب ~اره عاطی اوردی یا نه؟؟ ¬چیو؟!! ~لباسام. ¬اره آوردم ~همشون رو؟؟ ¬قبا، عبا، عمامه. ~خب پس.. ~نرگس نرگس +چیه؟! ~نمیخوادبری... همه دعا هامون تموم شدن.. یاامام حسین من دعا کردم که امیر حسین خوب شه ولی ازدواج جور نشه بازم هرچی صلاحه.. یا امام حسین... مواظبم باش.. امیر حسین کلا مثل داداشم میمونه مثل آرامان دوسش دارم... اما نمیدونم چرا نمیخوام باهاش ازدواج کنم.. ولی هر چی صلاحه...
روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته ازوختی نشستی هی غرمیزنی. پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده ” نکند نرسند و ماتنها برویم”ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ _ میرم آب بخورم. _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت آبسردکن میروم اما نگاهم میچرخد درفکراینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبارمصرف راپراز اب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می افتد .. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ روبه رو رانگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیسش کرده بود!بلیط هایی که دردست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان راازروی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده!ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و درحالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید. دردلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتدکه ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش ازجای دیگر پراست! سرم راپایین میندازم که ازکنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای باراخر نگاهش میکنم _ مگه اسباب بازیه؟…نه اقای عزیزب زارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن.. _ برو اقا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم…ببین بلیطارو چیکار کرد! نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی!!! مرد شوکه نگاهت میکند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و بالبخند معناداری میگویـے خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی…اینجوری خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !! بازوی مرامیگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم. _ علی الان میکشتت! اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید حودت جوابشون رو بدی و به حراست اشاره میکنی. مرد می ایستد و باحرص داد میزند _ اره اونام ازخودتون!! میخندی _ اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت به اومیکنی و دست مرا محکم میگیری.باتعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی _ اولن سلام دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازینکه… _ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. _ اره!ترشی! _ نه! اینا فقط ادا و صدان! _ کارت زشت نبود؟…اینکه دکمشوپاره کردی _ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم …..لاالله الا الله…میزدم… فقط بخاطر یه کلمش… دردلم قند الاسکا میشود!!چقدر روم حساسی!!!باذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث راعوض میکنی _ اممم…خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود. پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید: _ ازتشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر … باشرمندگی میگویم _ ببخشید باباجون نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصن نیووردی؟؟؟…هوش و حواس نمونده که! و اشاره میکند به تو! به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن… باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم. _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم! فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود. _ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که! حساب سرانگشتی میکنم.درست میگویدماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم _ اره اصن تورو ادم حساب نکردم اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتراز همه وارد کوپه میشود و...
نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم و از من دلگیر بود. ما بد کردیم… نباید بیرونشون میکردیم. -ولمون کن خانم…میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه -تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ -از اونجا تو جامعه به اون آقا نه کار میدن، نه پست اجتماعی میدن، نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون… بازم بگم؟! -تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم باشه، چه تو خرابه باشین چه تو کاخ. -این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه… وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه! یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود، و هم حرف زدنم. و فقط غصه میخوردم. مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم… یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد. -سلام ریحانه خوبی؟! -سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟! -همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم. میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه -ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟ -می شناسیش -می شناسم؟ کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟ -آره -کدومشون؟! -آقا احسان -احسان؟! -آره… چیه چرا تعجب کردی؟! -اخه اون که میگفت فقط… -نه بابا… بنده خدا می گه از اول هدفش من بودم… می گفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه. می گفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی! -اینا رو احسان بهت گفته؟! -اولا آقا احسان، و دوما آره -به هر حال ان شاء الله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون. -ممنونم… البته از الان میدونم خوشبختم. ریحانه خبر نداری، هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن… -چه خوب… ولی مینا ای کاش می تونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم، ولی می دونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی. فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم. -ممنونم…نگران من نباش ریحانه. من از پس کارهام برمیام، پس منتظرتما، آخر هفته -مینا، نمی تونم قول بدم که حتما میام -حتما باید بیای. اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم دلم برای مینا می سوخت. می خواستم خیلی حرف ها رو بهش بزنم، ولی می دونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه. آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه، ای کاش می فهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و… نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته… -سلام علیکم -سلام…بازم شما؟! -اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم -من که بهتون جواب دادم. گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم، چون تو این زمینه نظر هیچ کسی به جز ایشون برای من مهم نیست -ببین آقا پسر، اون دفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین، ولی این دفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. -لا اله الا الله… فک نکنم خواستگاری جرم باشه، البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه. نمیدونم… ولی آقای محترم، شما حرفاتونو زدین، منم میخوام حرفامو بزنم -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم -اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تأمین زندگیم و این چیزها حرف بزنم، صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم، آقای تهرانی من حق میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی… آقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که می بینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم. قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت... دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی📋🖊 سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود... حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید😬 تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد _خانم رضایی حواستون هست😐 _نه استاد خواب بودم😴 با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن😁😂 ڪردند رو به همه گفت _چتونه حقیقتو گفتم خو😬 _خانم رضایی بفرمایید بیرون😠 مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد _خدا خیرت بده استاد قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت _خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید😠 _چشم استاد سوار تاکسی🚖 شد و موبایلش📲 را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت _زبون دراز هم ڪه هستی زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید🙊😁 اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود _سلام مهیا خانم😍 _سلام مریم جان ڪجایي😊 _پایگام عزیزم _خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات😇 _واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی😍 _ما اینیم دیگه هستی بیارم😉 _آره هستم بیار منتظرتم😍 مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت.... اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد😍 _ممنون همینجا پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد✨ بود به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد... 🍃ادامہ دارد....
💜🌸 💜🌸 نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم.. آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد - چیشده آبجی؟!😨 سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم: _هیچی عزیزم🙂 رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،، به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم، هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن، الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن .. ✨وضو گرفتم ✨و زیر لب فقط صلوات میفرستادم .. از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم، منتظر من بود اینجا..😒 سرمو به زیر انداختم😔 که اومد دستامو گرفت و گفت: _معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟😐 نگاش کردم، چشماش نگران بود،،، اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس، مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..😒 آهی کشیدم و گفتم: _نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود😔 مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت: _امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین😕 سوالی نگاهش کردم که گفت: _عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده لبخندی رو لبم نشست،،، 😊 راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من 🌷عباس🌷 بود! ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚