eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
886 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _________________________ _بابا😂 -تو خیلی خرفتی از نرگسم بی عقل تری. _وقتی پدر آدم اینجور بگه چه توقعی از بقیه 😂 بعدشم چطور نمیزاشتی وقتی مجرد بود همش میرفت قم میگشت.. -برا درسش میرفت تو هم برو طلبه گی بخون برو شمال اصلا _بابا😂 بخدا من روم نمیشه به دوستام بگم داداشم طبله اس فقط به نیما میدونه که اونم وگفت خوش بحالت اگه به دوستام بگم داداشم طلبه اس بابام نظامی خواهرم علوم قران خونده بخدا باهام قطع رابطه میکنن😂 چقدر شما با من فرق دارین -تو با ما فرق داری. همین پسره نیما پسر خوبیه باهمین بگرد.. _بابا بخدا امیر علی -امیر علی چی؟ _اصلا هیچی بگذریم بهم بگو ولش - من نمیتونم اینقدر راحت با امیر علی صحبت کنم واقعا اونقدری که با تو راحتم با امیر علی نیستم اینم واقعییت فقط مامانت میدونه _عجبی اگه با من راحت بودی اول به من میگفتی نه به امیر علی😂 -چیو؟؟ _همونی به امیر علی گفتی به من نگفتی.. -گفتم شاید تو بری به نرگس بگی.. _عه پس نرگس نباید بفهمه -اره _نه پس به منم نگو ولی بگو میخوام بدونم -بگم؟😂 نمیگی به نرگس؟ _بابا خب این فرق میشه دیگه به منو امیر علی بگی به نرگس نگی فرقه بین بچه هاته 😂 ‌‌-میزنم تورو آرمان موضوع جدیه _نمیخوام نگو میرم بهش میگم -امیر حسین یه مشکل تو سرش بود خوب شده اما فراموشی گرفته عموت گفت امروز بهم گفت حافظش از دست داده میگه من نرگسو نمیخوام
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود.لباست گرمای خودرا ازلمس وجودت دارد…میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود.همه حالات بازمزمه تومیگذرد. رکعت دوم،بعداز سجده اول و جمله ی “استغفرالله ربی و اتوب الیه ” دیگر صدایت را نمیشنوم…حتم دارم سجده اخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجده ای…تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است.چنددقیقه دیگر هم…چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد… تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!… پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود. دهانم راباز میکنم تاجیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید… _ ع…ع…علے…؟؟ خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند…دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند _ یاامام رضا…. سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند _ مشدی محمد بدوبیا بدو… انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم… خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندلحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست امبولانس میکند. خادم درحالیکه سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد _ زنشی؟؟؟… اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم… _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم رابسختی تکان میدهم و …ازفکر اینکه ” نکند به این زودی تنهایم بگذاری ” روی دوزانو می افتم… باگوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم. دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که درساک کوچکت پیداکرده ام نگاه میکند.بااشاره خواهش میکندکه روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم.عینکش راروی بینی جابه جامیکند _ امم…خب خانوم..شماهمسرشونید؟ _ بله!…عقدکرده… _ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید… _ چیرو؟ بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت میکنم. _ بلاخره بااطلاع ازبیماریشون حاضربه این پیوند شدید… عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند… _ سرطان خون!یکی ازشایع ترین انواع این بیماری…البته متاسفانه برای همسرشما…یکم زیادی پیش رفته! حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود… لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی ازبالای عینکش نگاهی مملو ازسوالش را بمن بدوزد _ مگه اطلاع نداشتید؟ سرم راپایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلبم. _ یعنی بهتون نگفته بودن؟….چندوقته عقدکردید؟ _ تقریبا دوماه… _ امااین برگه ها….چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیماریش باخبربوده توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم.اینکه تو…توروز خواستگاری بمن…نگفتی!! من … تنها یک چیز به ذهنم میرسد _ الان چی میشه؟… _ هیچی!…دوره درمانی داره!و…فقط باید براش دعا کرد! چهره دکتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند… بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم _ یعنی…هیچ..هیچکاری…نمیشه?.. _ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه… _ چقد وقت داره؟ سوال خودم…قلبم را خرد میکند دکتر بازبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد _ باتوجه به دوره درمانی و …برگه و…روند عکسها!وسرعت پیشروی بیماری…تقریبا تا چندماه…البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!.. نفسهایم به شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم. _ کی میتونم ببینمش؟.. سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم.دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد.. _ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله…امیدوار باشید..ناامیدی کار کساییه که خداندارن!… جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانی ام.. ؟..
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 _بیا تو عزیزم😊 باهم وارد خانه شدند _برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یادداشتی 🗒روی در پیدا کرد 🗒 «مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن»🗒 مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد _شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم😔 مهیا لگدی به پاهای عطیه زد _جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور😝 _اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند😃 مهیا خندید😁 _بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت _بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور😊 مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد _بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم😎 عطیه از روی تخت بلند شد.. هر دو سر جایشان دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست _عطیه _جانم _دعوات با محمود سر چی بود🙁 عطیه آه غمناکی ڪشید _مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست _منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه _ای بابا😒 دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست _عطیه _ای بابا بزار بخوابم _فقط همین _بگو _شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست _همه میدونن😕 ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود😐 _اها بخواب دیگه _اگه بزاری مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره... با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود 😴از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد _وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد _آروم مامان عطیه خوابیده _عطیه؟؟ _بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد _وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی _اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره😕 _کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار😊 مهیا لبخندی زد☺️ _من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید... 🍃ادامہ دارد....
💜🌸 💜🌸 بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: _خداحافظ عزیــزم😉😊 و رو به عباس گفت: _خداحافظ آقای یا...🙊 سریع گفت: _یعنی آقای عباس و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو😬 عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر .. چادرمو مرتب کردم و گفتم: _کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه سری تکون داد و گفت: _بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم😊 - من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس😊 - نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو🐚⃟📌¦ پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم - باشه، فقط باید به مامانم بگم در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت: _خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه☺️ با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده😟🙈 ، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،😌👌 آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!! 😍 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .. . . ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚