eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
984 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے… _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری… نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگرمیگیرم _ ریحانه؟؟…داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره… پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند…. بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرماوتشنگـےازیادم میرود.آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن… …زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد… فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے… چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب..ڪه هرڪارت میدهد…حتـے لبخندت
نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی چتونہ دخترها؟! ?خانم هاے دیگہ خوابن…یہ ذرہ آروم تر..? . من یہ چشم غرہ بهش زدم? سمانہ هم سریع  گفت چشم چشم حواسمون نبود?? . بعد از اینڪہ رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیڪارہ هست؟? . -ایشون مسول بسیج خواهرانہ دیگه . -اااا…خوب بہ سلامتی? . و تو دلم گفتم خوب بہ خاطر اینہ ڪہ آقا سید بہ اسم صداش میڪنہ ?و ڪم ڪم چشمامو بستم تا یڪم بخوابم. . بالاخرہ رسیدیم مشهد? . . اسڪان ما تو یہ حسینیہ بود ڪہ طبقہ پایین ما بودیم و طبقہ بالا آقایون و وقتے ڪہ رسیدیم اقاے فرماندہ شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن برامون: . . خوب عزیزان…اولین زیارت رو با هم دستہ جمعے میریم و دفعہ هاے بعد هرڪے میخوادمیتونہ با دوستاش مشرف بشہ فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. . برگشتم سمت سمانہ و گفتم : . -سمانہ؟!? . -جانم؟!? . -همین؟!? . -چے همین؟!? . -اینجا باید بمونیم ما؟!?? . -ارہ دیگہ حسینیہ هست دیگہ ? . -خستہ نباشید واقعا. اخہ اینم شد جا..این همہ هتل ?? . -دیگہ خواهر باما اومدے باید بسیجے باشے دیگه?? . -باشهه??? . . . . زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانہ با یہ چادر دارہ بہ سمتم میاد: . -این چیہ سمے؟!? . -وااا.. خو چادرہ دیگہ! . -خوب چیڪارش ڪنم من؟!? . -بخورش??خوب باید بزارے سرت . -براے چے؟!مگہ مانتوم چشہ؟! . -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشہ ڪه? . -اها…خوب همونجا میزارم دیگه? . -حالا یہ دور بزار ببینم اصلا اندازتہ؟!? . چادر رو گرفتم و رفتم جلوے آینہ.یڪم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینہ خودمو نگاہ  ڪردم و بہ سمانہ گفتم: . -خودمونیما…خشگل شدم? . -آرہ عزیزم…خیلے خانم شدے.? . -مگہ قبلش اقا بودم ???ولے سمے…میگم  با همین بریم?..براے تفریحے هم بدنیست یہ بار گذاشتنش.? . -امان از دست تو?بزار سرت ڪہ عادت ڪنے هے مثل الان نیوفته? . -ولے خوب زرنگیا…چادر خوبہ رو خودت برداشتے سُر سُرے رو دادے بہ ما?? . -نہ بہ جان تو… اصلا بیا عوض ڪنیم? . -شوخے میڪنم خوشگلہ..جدے نگیر..? . -منم شوخے ڪردم?والا..چادر خوبمو بہ ڪسے نمیدم ڪہ ?? . حاضر شدیم و بہ سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا ڪہ چادر گذاشتم اقا سید منو ببینہ. هیچ حس عشقے نبود و  فقط دوست داشتم ببینہ ڪہ منم چادر گذاشتم و فڪ نڪنہ ما بلد نیستیم… . ولے دریغ ڪہ اصلا نگاهے بہ سمت خانمها نمیڪرد ?
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن 💚دسته های سینه زنی💚 دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن 😒 🎙اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت مداح فریاد زد🎙🗣 _همه بگید یا حسییییین همه مردم یکصدا فریاد زدن _یــــــا حــــــســـــیــــــــن😭😩😵 مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد _یا حسین یا حسین یاحسین😣 دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد _ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن 😞😭صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد _ یا حسین امشب 🏴شب اول محرمه🏴 یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا... 😭😩 مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت... 🍃ادامہ دارد....
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💖♥💖♥💖♥💖♥💖🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 #پارت5 آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: _تموم شد
🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀🌸💜 💜🌸 دیگه نوبت سفره پهن کردن بود... تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه😣😔ولی موقع شام دیگه نمیشد کاریش کرد باید با 🌷عباس🌷 دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم، بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: _دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: _چشم اومدم😊 چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود ✨وضو✨ می گرفتم تا آروم شم بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه😔 و به عباس بیفته، نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: _ماشالله چه خانومی شده معصومه جون لبخندی رو لبای مامان نشست: _کنیز شماست☺️ با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره، آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!!😅🙊 نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه!😁🙈 ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت: _ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم☺️ ضربان قلبم بالا زد😥💓 اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش .. یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن سریع پارچ و برداشتم و گفتم: _برم پرش کنم دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال،😣 با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ... وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ... سرمو گذاشتم رو زانوهام، وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم، تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره ....😥😣 .... 📚 🍃🌸🍃🌸 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀