🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت64
📚#یازهرا
________________________
+میخواستم امتحانت کنم اصلا
-اقاااا😐
+من تاحالا کسیو بلاک نکردم
-حتی اونایی که مزاحمت میشن 😂 مثل من
+من که مزاحم ندارم
-من بوقم؟! 😂
+فکر میکنی مزاحممی؟!
-اره😂
+طرز افکارت اشتباه ست
-نه بابا
اگه نبودم بلاک نمیشدم
+اقا 😐
من دارم میگم تاحالا کسیو بلاک نکردم..
نارحت شدی؟!
-من از دست تو ناراحت نمیشم 😂
+تو چت کردن من شما بودم الان شدم تو؟!
-نه تو همیشه شمایی😌😂
چه اینجا چه تو چت 😂
+کاملا متوجه شدم
-خیلی میترسم 😂
+از؟؟؟
-اینکه شب که اومدیم بگب من این پسره رو نمیخوام😂
+اشکال نداره به تَرست ادامه بده
-ممکنه😳
+چی؟!
-زنم نشی؟
+هر چی صلاحه خداست
-صلاح خدا این که ازدواج کنیم
+خب ازدواج میکنیم
-خب اگه صلاح خدا نباشه این ازدواج؟!
+خب ازدواج نمیکنیم
-چی؟!
نرگس من الان شش ماه از زندگیو گذاشتم پاتو خیلی،ظلمه که نخوای ازدواج کنی
+شش مااااههه؟!
شما الان سه ماه نیست که به من گفتی..
-اره الان سه ماه گفتم اما خب این سه ماه شو گفتم تو از قبلش چی خبر داری؟؟؟
شابد قبلش از شش ماهم بیشتر بوده که من میخواستم بیام بهت بگم....
+واقعا..
(داشتیم حرف میزدیم نمیدونم چرا قطع کرد..
احتمالا مشکلی براش پیش اومد..
بعد از صبحانه خوردن آرمان نمیدونم کجا رفت از مامانم خداحافظی کرد
به منم اصلا محل نمیزاشت
بدرک فکر میکنه همه کاره ی..
+مامان؟!
-بله؟
+من برا شب استرس دارم.
-استرس برا چی
+نمیدونم
-اینجوری نبوی نکنه نرگس خانم دوسش داری😂
+نه دوست داشتن نیست مامان اون منو ددست داره..
من مطمئنم..
-از کجا مطمئنی
+الان سه ماه منتظر جواب منه بیچاره
-اگه تونست نه ماه دیگه هم صبر کنه میتونی باهاش ازدواج کنی...
+مامان نه ماااهههه دیگه
یعنی یکسال؟؟
-یکسال زیاده؟!
+کمه؟!
-اگه عاقش واقعی باشه دوسال منتظر میمونه سه سال منتظر میمونه..
+مامان عاشقی نیست بخدا فقط دوسم داره
-امیر حسینم دوست داشت الان چند ساله گفته
+اون فرق داشت
-الان نظر اصلیت چیه؟؟
+به نظر من پسر خوبیه ..
-خب هر کی خواستگار تو بوده پسر خوبی بود
+امیر حسین خوب بود؟!!!!
-بد بود؟
+نمیدی چی میگفت؟!
-مریض مادر سخته ولش کن
اون حالش خوب نبود الان اگه خوب شه شاید بیاد معذرت خواهی کنه ازت..
شاید بیاد باز خواستگاری
+چییی؟؟؟مامان بخدا من میخوام با امیر حسین ازدواج کنم..
داداشمهههه.
تا این خوب شه من ازدواج میکنم..
-با ارسلان؟!
+با کی خب؟!
-نرگس صبر کن زود تصمیم گیری نکن صبر کن حرف بزنین..
صبرکن ببین نظر خانواده چیه..
+نظر خانواده که مشخصه بابا که میگه هر چی صلاح خودته امیر علیم میگه هر جور راحتی شمام که نظرت نظر منه..
+پس ارمان چی؟!
-اون جز آداما بحساب میاد..؟؟؟
-صبر کن بابات بیا باهات حرف بزنه
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 #پارت64
_آرومتر خانم!😣
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
_تموم شد.
مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
_کارتون تموم شد؟!
_آره!
_خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت....
بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
*
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
_سید...
_بله؟!
_مامان و بابام فهمیدند؟!😒
شهاب ماشین را روشن کرد.
_بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...😔
_وای خدای من!😥
*
_مریم مادر، زود آب قند رو بیار...😒
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
_مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
_پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.😭
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
_دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!😭
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود😔 و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب🌆 که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
_اومدند!☺️
اما با دیدن مهیا شل شد...😧
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.😔
با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند.
_مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت.
مهیا از درد چشمانش را بست .😣
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:
_خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
_یا حسین! دستت چرا شکسته؟!😨
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
_این زخم ها برا چیه؟!😰
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
_مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند....
احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
_شرمنده حاجی!😓
_نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه!😞 خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد،😠👋
مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا آمد.
_احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!😥
محسن، سرش را پایین انداخت
و به دست های مشت شده ی شهاب،😞😡 خیره شد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸
#پارت63 و #پارت64
عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون
بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو😉😌
چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد
من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن
عباس رو😅🙈
باز یاد 🌷عباس 🌷افتاده بودم،
یاد تمام دلتنگیام،
یاد تمام نبودناش،
یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود …
نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …😣😔
نداشتن عباس خیلی درد داشت …
عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
_انقدر بی تابی نکن براش معصومه😒
نگاهمو بهش دوختم،
عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید،
- سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید #تا_ته_تهش باشیم😊✌️
با بغض گفتم:
_تهش چیه؟! 😢
با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم:
_ #شهادت 😥😢
عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر …😊
دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … 😣
یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم،
مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت،
وای که چقدر وحشتناک بود،
چقدر دردناک …
قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد😢
دستمو کمی فشار داد و گفت:
_معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی،
به حضرت زینب #اقتدا کن، خودتو برای هر خبری باید #آماده کنی،😒 #صبور باش، تو #رسالتت این نیست که ضعف نشون بدی
اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم:
_سخته عاطفه، به خدا #خیلی_سخته، همش میترسم…😞😣 میترسم نتونم دیگه #ببینمش … حتی #تصور ندیدنش هم سخته …
بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته…
چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض،😢 اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه
- آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن
#به_همه_ی_سختیاش_می_ارزه،
کمی مکث کرد و آروم صدام زد:
_معصومه!😥
با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت:
_تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال #خدا باش!👌
💭دنبال خدا!!
مگه گمش کردم؟؟
خدا کجاست؟؟
کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره #امتحانم میکنه،😣
میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا #توان_صبر تو این راه رو داره ..
خدایا! کجایی؟!😢🙏
کجایی یا ارحم الراحمین …
کجایی یا غیاث المستغیثین …
به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا …
~~
خدایا شاید تمام بی قراریام
برای اینه که تو رو گم کردم
~~
#ادامه_دارد...
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚