eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
886 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________________ بابام از سر کار اومد صدام کرد برم پیششون.. +جانم؟! -یکم از این پسره بگو +پسر خوبیه -خب؟ +همین دیگه نمیدونم باید باهاش حرف بزنم بعد بفهمم چطور پسریه.. -افرین.. نرگس امشب من اجازه نمیدم شما برین با هم صحبت کنید +چرا بابا؟!!!! -امشب بیان فقط ببینم یکم ازشون بدونیم من امشب بجات با پسره حرف میزنم اگه صلاح دونستم میزارم باهاش حرف بزنی +چرا خب؟؟ -چرا نداره دیگه. +خب ما که رفتیم خونشون دیدیمشون شماهم که اون روز باهاش حرف زدی. -اره با یک بار نمیشه تصمیم کلی گرفت که، بزار من خودم باهاش حرف بزنم +باشه راجبِ چی باهاش حرف میزنی؟ - از کی تو رو میشناسه، از کی بهت گفته، چیشد که اینقدر راحت باهات تماس میگرفت، چیشد که نگرانت بود، خیلی چیزا حالا +چرا زا امیر حسین حرف نزدین با بقیه حرف نزدی؟ -بقیه لازم نبود.. امیر حسینو خودم میشناختم.. ارسلان فرق داره +چه فرقی؟ -اصلا من حرف نمیزنم باهاش خوبه؟؟ +بابا😂چرا!؟ -خودم حرف نمیزنم آرمان میگم بره باهاش حرف بزنه اگه اومد گفت پسر خوبیه بعد تو برو باهاش حرف بزن +نه باباااا چه ربطی به ارماان دارهه اخه نظر اصلی نظر شما و مامان و امیر علیه -آرمان چی پس؟؟ +باباااا نظر اون اصلا برا من مهم نیست -اتفاقا ارمان بهتره اون بهتر میتونه تصمیم بگیره من همیشه به تصمیم گرفتناش اعتقاد دارم اینم بدون تو این خانواده ازدواج تو از هر چیزی مهم تره برا آرمان.. + نظرش برا من مهم نیست تا وقتی شما و. امیر علی هستی آرمان هیچ حقی نداره که نظر بده -حالا که اینطور شد من چیزی نمگیم میگم نظر من نظر آرمانه +باباااااا ارمان امروز رفتم یه چیز بهش گفتم کاری کرد موجب ناراحتی ارسلان شد -تو از کجا میدونی؟؟ اصلا بگذریم امشب میان یا من میرم باهاش صحبت میکنم یا ارمان بره بعدشم اگه خوب بود اجازه داری بری. باهاش حرف بزنی بعد از اینکه حرف زدین، یه عقد موقت امیر علی بینتون بخونه که طی یه مدتی محرم باشین برای شناخت بیشتر.. بعدش خرید و این چیزا بعدشم توکل به الله +یعنی صیغه محرمیت بینمون خونده شد میتونیم باهم بیرون هم بریم!!؟؟ -نه +خب محرمیم ‌-محرم باشین زنش که نیستی این عقد موقت فقط برای اینکه یه دو روزی یه بار مثلا به همزنگ بزنین اونم هر دفعه که زنگ میزنی بیشتر از 3 دقیقه طول نکشه که مبادا احساسی به وجود بیاد یا چت میکنی بعد بده آرمان حتما بخونه اطلاع داشته باشه چت کردنتونم ادمی زادی باشه فقط درمورد زندگی اینده تون حرف میزنین ببنین تفاهم دارین یانه وقتی هم زنگ زد یا پیام دادین بهم باید جدی باشی مسخره بازی درنیاری مغرور باشی و بگی داداشم کنارمه از هرجی که بهم میگی خبر داره. ‌+چشم ولی خب به هم محرمیم -بیرونم خواستین برین ارمان باید باشه +بابا😂 ارسلان منو دوست داره مطمئنم خودتون برین باهاش حرف بزنین یا امیر علی بخدا آرمان بره باهاش حرف بزنه کلا پسره رو از ازدواج کردن منصرف میکنه -همین طوری خوبه آرمان راحت میتونه باهاش حرف بزنه بخدا آرمان اگه ازدواج کنه بچش دختر بشه از منم سخت گیر تر میشه بخدا خواستوار نمیزاره بیاد داخل خونش 😂 +مگه اون میتونه ازدواج کنه😒😒 بابا ارمان به منو ارسلان حسودیش میشه -چرا شما چکار همین مگه؟ +هیچکار نامزد -نامزززززدددد؟!!!!؟؟؟!! نرگس؟! نامزد موقعی میشن که عقد دائمی بینتون خونده بشه فهیمیدی؟!؟؟؟؟ +من فکر میکردم بعد ضیغه محرمیت نامزد حساب میشیم😂 -اره😂 برا من بعد از عقد +بابا اینجور که شما میگی ما بعد از عقدم نمیتونیم بریم بیرون باید آرمان باهامون باشه😂 _نه دیگه ارمانو نمیفرسته همراهتون اما شرط میزاره براتون مگه نه علی اقا -بله شرطشم اینه که دختر منو در روز فقط حق داری سه ساعت ببینیش همون شرطایی که وقتی من رفتم خواستگاری مامانت بابابزرگت میزاشت 😂 +جدییی😂 خب شما مگه زن و شوهر نبوین؟ -اره به بابا بزرگت میگفتم بزار من یه روز با زنم برم بیرون نمیزاشت میگفت دختر من قبل از ساعت نه میاری خونه تازه قبلشم باید میگفتیم کجا میخواییم بریم خودش یه جایی رو مشخص میکرد میگفت مثلا برین فلان پارک از این ساعت تا این ساعت همین بود که من به مامانت گفتم خدا بهمون اگه دختره بده من همین جوری سخت گیری میکنم😂 +وااااای خدااااا به داد ارسلان برسهه😂😂 -از کجا معلوم داماد ارسلان باشه 😂 +بابا هست دیگه😂 _نرگس باورت میشه من تا وقتی میخواستیم برا خرید حلقه باباتو ندیده بودم😂 +واای 😂 یعنی بابا بزرگ اینا خودشون باید تصمیم ازدواج شما رو میگرفتن😂😐 -بله😂 +خدا رحتمش کنه -اره
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 احمد آقا روبه مهیا گفت: _اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!😠 مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.👀😒 محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت: _دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش ✋حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.😞 مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: _خوبی؟!😢 همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...😭😣 شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد.😞😣 چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت:😄 _من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید!😁 _نگاه کن صداش رو! _همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!😅😄 _اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!😁👊 مریم شرمنده گفت و ادامه داد: _میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...😓 _آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!😌 _از کجا؟!😟 _بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!😎 _نرجس؟!؟نه بابا!!!😳 _برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! _خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!😅 _صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟😠😄 _نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!😁☝️ _آها! حالا درست شد.😎😄 مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت... 🍃ادامہ دارد....
💜🌸 🌸💜 و در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم، مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت: _معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم😍😇 نگاه گذرایی بهش انداختم و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم  که باز گفت: _وای حتی به اینم فکر کردم .. اولین فیلمی که در آینده میسازم چی باشه😌😍 خنده ای کرد و گفت:😄 _میخوام فیلم زندگی تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “ بعدم خندید، از حرف بی مزه اش اصلا خنده ام نگرفت،😕 با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن، 🌷عباس🌷 قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد، تو همین فکر بودم که مهسا با صدای نسبتا بلندی گفت: 😵😟 _دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوی معصومه کمی نگاهش کردم، واقعا حوصله ی مهسا رونداشتم، وقتی دید بی هیچ حرفی انقدر جدی نگاهش میکنم، بلند شد ایستاد و گفت: _تو چرا اینجوری شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که نداشتی چرا فرستادیش؟؟؟😠 مکثی کرد و باز با حالت عصبی گفت: _چرا گذاشتی عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتی بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟؟😡 فقط با بهت بهش نگاه میکردم😟👀 که با همون حالت عصبی همراه بغضی تو صداش  ادامه داد:😠😢 _بی پدری واست کم نبود که خواستی عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده بود به عباس … اره …😠😭 صورتش پر اشک شده بود،😭 دوید رفت بیرون، داغ نداشتن بابا هیچ وقت از دل هیچ کدوممون نمیرفت،😣😞 مهسا چه بد بی پدر بودنو به رخم کشید .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، این اشکها کی دست از سرم برمیداشتن،😭 چقدر سخت بود بدون تو بابا ….😭 . . گوشی📞 رو برداشتم، صداش مرهمی شد روی قلب شکسته ام عباس - سلام😊 - سلام عباس😒 - خوبی؟!😊 سعی کردم تمام تلاشمو بکنم متوجه بغضم نشه که تا چند دقیقه پیش بخاطر حرفای مهسا گریه می کردم: _خوبم!😢 کمی ساکت بودیم کهدپرسیدم: _تو چطوری ؟! - الحمدلله خوبم، راستی مامانت اینا چطورن؟ مهسا خانم؟، محمد چطوره؟؟☺️ آهی کشیدم و گفتم: _خوبن، همه خوبن😔 - خداروشکر😊 باز سکوت، نمیدونستم چی بگم، همیشه همینطور بود قبل زنگ زدنش به همه چی فکر میکردم که چی بهش بگم اما وقتی زنگ میزد هیچی به ذهنم نمیرسید، وقتی زنگ میزد فقط دلم می خواست صداشو بشنوم صدام زد: _معصومه +بله - به مامانم حتما سر بزن، ببین که حالش خوب باشه😊 - چشم🙈 ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚