eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
984 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم… اگراینجا هستم همه ازلطف … الهـے.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته… _ فاطمه؟!!…فاطمه!!…هوی! _ هوی و….!.لاالله الا الله….اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما… _ منم میخوام …اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن… قربونت بروبگیر!خدااجرت بد بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے اززیرچادرمیخندد…سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم…. _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!…بفرمایید خشڪ میشوم …سلام نڪرده بودم! … دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم… یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود… چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری… _ آخ آخ… روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی… _ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!…الان خوبید؟… ببینم پاتونو!…. بازهم به پیشانـےمیڪوبم! باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!… لب میگزم وبرمیگردم سمتت… لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب… _ اینو جاگذاشتید… نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم… ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت… چقدر آرام است….….
نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی پشت سرشون رفتیم و وقتے نزدیڪ باب الجواد ڪہ شدیم آقا سید شروع ڪرد بہ مداحے ڪردن. (اوجہ بهشتہ حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیدہ میشن/مهمونات امشب همہ بخشیدہ میشن) . نمیدونم چرا ولے بے اختیار اشڪم در اومد? . سمانہ تعجب ڪردہ بود? . -ریحانہ حالت خوبہ؟! ?? . -ارہ چیزیم نیست?? . یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتے گنبد رو براے اولین بار دیدم یہ جورے شدم.فضاے حرم برام خیلے لطیف بود. . همراہ سمانہ وارد حرم شدیم. . بعضے چیزها برام عجیب بود. . -سمے اونجا چہ خبرہ؟!? . -ڪجا؟! اونجا؟! ضریحہ دیگه . -خوب میدونم ولے انگار یہ جوریہ؟! چرا همدیگہ رو هل میدن؟!? . -میخوان دستشون بہ ضریح بخوره . -یعنے هر ڪے اونجا دست بزنہ حاجت میگیرہ؟!? . هرڪے اونجا دست بزنہ ڪہ نہ ولے اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشتہ ها و امامهاست متبرڪہ و بهش دست میزنن و زیارت میڪنن. . -یعنے اگہ ما الان دست نزنیم زیارت نڪردیم؟!?? . -چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامہ و…هست? . سمانہ یہ زیارت نامہ هم بہ من داد و گفت تو هم  بخون. . -اخہ من ڪہ زیاد عربے خوندن بلد نیستم? . پس من میخونم و تو هم باهام تڪرار ڪن ،حیفہ تا اینجا اومدے زیارت نامہ نخونی? . و سمانہ شروع ڪرد با صداے ارامش بخشش زیارت نامہ خوندن و من گوش دادم. . بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانہ مشغول نماز خوندن ڪہ یاد اون روز توے جادہ افتادم و گفتم: -سمانہ؟!? . -جان سمانه? . -یہ چے بگم بهم نمیخندے؟!? . -نہ عزیزم.چرا بخندم . -چرا شما نماز میخونید؟!? . -عزیزم نماز خوندن واجبہ و دستور خداست ولے یڪے از دلایلش ارامش دادنہ بہ خود آدمہ. . -یعنے تو نماز میخونے واقعا آروم میشے؟!? . -دروغ چرا…همیشہ ڪہ نہ. ولے هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم ڪہ غم دارم هم ڪہ تو سجدہ بعد نماز با خدا درد و دل میڪنم و سبڪ میشم.. . -اوهوم..?میدونے سمے من نماز خوندنو تو بچگے از مامان بزرگم یاد گرفتہ بودم..ولے چون تو خونہ ما ڪسے نمیخوند دیگہ ڪم ڪم فراموش ڪردم? بیچارہ مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومدہ بود و ارزوشو داشت?? . میشہ دو رڪعت نماز براے مامان بزرگم بخونے؟! . -چرا نمیشہ…ولے روحش بیشتر خوشحال میشہ ها وقتے خودت بخونی?? . -میخوام بخونم ولے.. . -ولے ندارہ ڪہ.اینهمہ راہ اومدے بعد یہ نماز نمیخواے بخونے؟؟
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 با احساس درد😣 چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست... با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد _اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم😊 مهیا با تعجب😳 به آن نگاه مے کرد دختره خندید😄 _چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی🍶 ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه☺️ مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد سرگیجه، مداحی ،باباش😕 با یادآوری پدرش از جا بلند شد _بابام 😥 مریم هم همراهش بلند شد _بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی😊 مهیا سرش را تکان داد _نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم😒 به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت _کجا میری با این حالت 😒 مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد _ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشید _اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون😊 مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود با امدن مریم سریع از جایش بلند شد _ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون 🍃ادامہ دارد....
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼💜🌸 💜🌸 دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم،🙈 مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس!😒 ساعت نزدیک دوازده شب🕛🌃 بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس! مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: _معصومه😊 نگاهش کردم: _بله😒 یکم این دست اون دست کرد و گفت: _تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟😆 با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟!😳 نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: _نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری میکرد☺️ سریع نیم خیز شدم و گفتم: _حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب😐 چشماشو ریز کرد و گفت: _الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟!😉 -مهسا خواهش میکنم ول کن😕 سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: _شب بخیر -مثلا دارم حرف میزنم باهات🙁 از زیر پتو گفتم: _برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ 🌷عباس🌷 که چند دقیقه نگاهم کرد.. شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش ✨خدا✨ جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد" .... 📚 🍃🌸🍃🌸 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼