eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
886 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.3هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________________ اتنا))) همون قبری که خالی بود😭 قرار بود امیر منو بزارن داخلش 😭 چرا محمدم داخل پارچه سفید بود 😭نمیتونستم ببینمش فقط رفتم کنارش از خدا گلایه کردم، داد زدم خدایا این رسمش نیست عاشقم میکنی ازم میگریش این چه کاریه.. من که گفتم بدون امیر میمیرم. من که گفتم بگیریش من میمیرم. من گفتم امیر بره من تنها میشم.😭 نگفتم چراااا اینکار کردی.. امیییر تو خوبیییی؟؟؟؟؟ منووووو میبیننییی😭 تو حالت خوبه 😭من خوب نیستم. مگهه نگقتی بهترین رفیقت میشم چرا بیمعرفت شدییی محمدددم چراااا بی خداحافظی رفتیییی نگفتی من میمیرمم اینجاااا نگفتییی منن تنها میشم تو مگه نمیگفتی فدات شم،، الان من پیش کی برم درد دلامو بگممم چراااا رفتییی؟؟؟ چرا خداحافظیتو ندیدم. رفتی اینجور منو ببینی، رفتی تا بتونی اشکو ببینی، تو مگه نمیگفتی من طاقت دیدن اشکاتو ندارممم؟؟؟؟چراا نگفتی برات گریه کنم تا ببینی اشکامو.. رفیق بامعرفتم رفتییی بی منننن من منتظرت میمونم آرمااان من از دق میمیرمم زوودد بیاا میخواستن ببرنش.. اخرین حرفم این بود بهش.. خداحافظ بهترین رفیقمم نرگس)) چند روز گذشت،، بدون ارمانن،،باز اشکم جاریی شد..اشکم در اومد. سرمو گذاشتم رو شونه ی نیما +نیماااا 😭 _نرگس، عهه بخدا این کارو میکنی به خودت اسیب میرنی عزیزم. اون ارمان بیشعور رفته اونجا خوشگذرونی شما اینجا الکی اینجا اینکار میکنین.. باید خوشحالم باشییی دخترر +بشین نیما 😭 _بخند توهم، فقط گریه میکنی اصلا محل به من نمیزاری اصلا انگار نه انگار من شوهرتم. از دستت ناراحتم.. +من حالم خوب نیست _چطوری؟؟ هممون رفتنیم یا الان یا 10 روز دیگه.. قسمت خودمون دیگه دیدی ارمان چقدر قشنگ رفت.. عهه باز که زدی زیر گریهه.. بخدا داری با اینکارا به خودت آسیب میزنی. هممون میریم دیگه. بخدا میدونی خدا چقدر از دستت راضیه میدونی چقدر حضرت زینب تورو دوست داره.. میدونی حضرت زینب الان چقدر از دستت خوشحاله گریه کنی نمیشه که، الان از دستت کلی خوشحالن میگن داداشش بود میتونست نزاره بیاد.. حالا که اینقدر صبوره ما اینجا براش همچی کنار میزاریم، +چی کنار میزارن!! _یه شوهر خوبی +نمیخواممممم _جدیی تو الان باید بری اتنا رو اروم کنی اون بد بخت از همه بیشتر داره میسوزه باید بری با اون حرف بزنی باید اونو آروم کنی.. +من خودم تو فکرش میرم 😭نمیتونم، یکی باید خودمو اروم کنه.. _قوی باش نرگس. اتنا)) داشتم عکسای خودمو امیرو نگاه میکردم دلم که براش کلی تنگ شده.. دو سه روز اول رفتم تو اتاق اصلا بیرون نیومدم..
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد 💠 #پارت90 صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه ج
💠 رمان 💠 _ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟! مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت. _ پاشو... بریم تو اتاقت! مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد. _ مریم، اینجا چه خبره؟! مریم خندید. کنارش نشست. _ قضیه چیه مریم؟! مریم گونه مهیا را بوسید. _ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم! _ شوخی بی مزه ای بود. مریم خوشحال خندید. _ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم... مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد. باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود. از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود. و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود. اصال برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخالقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد. فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند. _ بفرمایید. شهاب استکان چایی را برداشت. _ممنون مریم جان! محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت. _خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟! شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت. _ان شاء الله فردا دیگه... شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت: _ فردا؟! همه شروع به خندیدن کردند. _ پسرم نه به قبلاً، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!! شهاب با اعتراض گفت: _بابا! دوباره صدای خنده در خانه پیچید. شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود. وارد شد، روی یکی از میز ها نشست. دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند. شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد. به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت. احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود. سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید. _ بازهم تو... تکیه اش را به صندلی داد. _ انتظار مهیا رو داشتی؟! _ اسمشو به زبون کثیفت نیار آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم. شهاب از جایش بلند شد. _بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست.. شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت: _چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟! تکیه اش را به صندلی داد. _نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته! شهاب گنگ نگاهی به او انداخت. _ چی می خوای بگی؟! _ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره... شهاب خندید. _ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم . شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...