eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________________ با حرفای بقیه آروم شدم.. یکی از عکساشو جلو خودم گرفتمو باهاش حرف زدم سوار ماشینش شدم چقدر خاطره بود.. امیر داخل ماشین برام اهنگ میخوند. میرقصید.. کجایی؟؟ کنار قبرش رفتم. درد دل داشتم.. سلام عشقم 💔 چطوری🖤میدونی چند روز نیستی، دلم تنگهه، نیستییی، میدونی باورمم نمیشه،،، نیستی که باهات درد دل کنم 😭💔.. ولی فدای سرت.. میدونی دلخوشیم شده چند تا عکس.. چقدر باید منتظر بمونم برگردی؟؟ نمیشه بیای پیشم؟؟ بگو هرچه قدر باشه صبر میکنم هاا چقدر؟؟؟ تا تابستون.. باید قول بدی زود برگرد ..... دلم خیلی تنگ شده هاااا زود برگرد تا باهم کلی حرف بزنیم بهترین رفیق نامرد من از همون چیزی که میترسیدم به سرم اومد که.. ولی فدای یه تار موت اون حرفی که همیشه میزدی همین بود.. دگه نمیای؟؟؟؟ کاش اینهمه خاطره نمیساختی میدونی هنوز سه ماه از نامزدیمون نگذشته.. من خیلی دوست داشتم😭 هنوزم دارم❤️ ........ +چی میگی از اون موقع _دارم ذکر میگم +چه ذکری _همیشه قبل از خواب باید ذکر بگیم +چی داری میگی؟ _یه دعای فرج خوندم و یک دعای سلامتی +اینا سه دقیقه طول میکشه از اون موقع فکت داره تکون میخوره _با یک فاتحه برا اموات، سه تا توحید، تسبیحات حضرت زهرا،یه دعای کوچیک،یه چهار قل. دوتا ایه الکرسی. یه سوره تکاثر بقیشم ذکر.. +چه زیااااد واقعا یادت نمیره اینهمههه؟؟ _نه.. +دلم برا آرمان تنگ شد😭 _نرگس زیر چشات کبود شد از بس گریه کردی.. +برا آرمان گریه نمیکنم که.. _برا کی پس؟؟ +اتنا دیدی چطوری گریه میکرد دیدی چی میگفت😭 _بخدا آرمانتون رفته اونجا داره کیف میکنه، شک نکن زنم گرفته +اونجا هم مگه ازدواج هست؟؟ -اره هست. +رفتی مگه؟؟ _اره +زنم گرفتی؟؟ _اره. +اسمش چی بود؟ _کوکب خانم +چندتا زن داری؟ _سه چهار پنجتایی میشن +اسماشون بگو _کوکب،آشفته، بانک ناز، _یه چند تا اسم دختر میگی +زهرا، زینب، مریم، رقیه،فاطمه، نگار _دیگه هم زینب، زهرا، نگار همینا.. +پس نرگس چیییی؟؟ _راستی تو هم هستی که +یه سوال بپرسم واقعی جواب بدی؟ _اره +اگه یه روز من بمیرم چکار میکنی؟؟؟ _هیچ کار چکار کنم؟؟ +میری زن میگیری؟؟؟؟ _میدونستی من زود تر از تو میمیرم؟؟ +نه، از کجا میدونی شاید من رفتم زود تر _چون من از تو بزرگترم زود تر پیر میشم +باشی ارمانم از من بزرگ تر بود، _ربطی به آرمان نداره +خب من الان بمیرم تو چکار میکنی؟؟ _نرگس این سوال تو میپرسی اخه عزیزم +جدی بگو! _اول خدانکنه، بعدشم تو نمیمیری به این زودیا +فرض کن من مردم میری الان چکار میکنی؟ _اول خدانکنه من هنوز میخوام صد سال باهات زندگی کنم.. بعدشم میرم یه زن میگیرم دیگه چکار کنم ‌+من دوست دارم بمیرم.. _منم دوست دارم بمیرم، نرگس من مرگو از این دنیا بیشتر دوست دارم.. اما حالا که تو هستی دیگه نمیخوام بمیرم بمونم با تو صد سال باشم، بعدش با هم بریم.. +من میخوام الان بمیرم برم پیش آرمان _ آرمان کنارش نمیزاره توبری +چراااا _حتی اتنا رو هم نمیزاره بره پیشش +چرا _چون اون رفته اونجا زن گرفته، خودش اصلا شمارو نمیشناسه دیگه، تا میخواد بره پیش زنش شما اینجا میزنین زیر گریه اون بد بخت اونجا عذاب میکشه +نیما اینقدر از آدمای شوخ بدم میاد فقط میگن میخندن تو بد ترین شرایط 😒 _یکباره بگو من کلا ازت بدم میاد +نه منظورم یه چیز دیگه بود _قشنگ واضح بود منظورت دیگه +ما الان عزاداریم تو داری میخندی میگی اون اونجا خوبه اصلا تو برات هیچی مهم نیست اگه خبر مرگ منم بهت بدن دوروز بعدش زن میگیری، واقعا خیلی نامردی اینجور باشی من چطور باهات زندگی کنم؟؟ _نرگس چرا این حرفارو میزنی، تو از دل من خبر داری؟؟ تومیدونی من چی دارم تو وجودم؟؟ تو میدونی، ظاهرم اینجوریه از قلبم خبر داری؟؟ اگه داشتی این حرفارو نمیزدی،، من اگه بخوام بگم همچیو میبینی چقدر غم تو وجودمه،، تواز خیلی چیزا بیخبری.. من مجبورم خودمو شاد بگیرم میدونی اگه اینجور نباشم هیچی اصلا ،میدونی من ازدواج کردم فقط بخاطر اینکه یکی تو غمامم شریک باشه. چون همه تو شادی هستن. (داشت بابغض حرف میزد، با ناراحتی این حرفا رو میزد.. اشکم در اومد.. صداش کم کم داشت میلرزید..از حرفای خودم ناراحت شدم کاش نمیگفتم، راست این حرفشو همه تو شادیا هستن یکی نیست وقتی حالت خوب نیست کنارت باشه،، واقعا این چند روز اگه نیما نبود، باهام حرف نمیزد،شوخی نمیکرد، من متامئنم همچیو تو خودم نگه میداشتم داغون میشدم،،نیما خیلی احساسیه واقعا ..)) +ببخشید اگه ناراحت شدی 😞 با لبخند بهم گفت مهم نیست،حالت خوب نیست باید درکت کنم.. +تو از کجا میدونی حالم خوب نیست؟ _نرگس میخوام برا اینکه یه یکم آب و هوات عوض شه یه مسافرت ببرمت.. +کجا ببریم بابام اجازه نمیده _اجازه تو دست منهه +کجا میبریم _دریا، ساحل +میترسم _از دریا؟؟ +اره _ترس نداره +عاشق دریام، ولی از امواج دریا خیلی میترسم..
💠 رمان 💠 در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد. کنار مهیا نشست. _ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس الان به مقدمه چینی نیست. مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد. احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت. _ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛ پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم! من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته... احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت: _ بحث احساساتی شد... مهیا خنده ی آرامی کرد. _ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی! این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره... _ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم. _ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه... و به قلب مهیا اشاره کرد. احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم. مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد. ** مهیا ار پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا... به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود کنار مزار نشست. گل ها را روی مزار گذاشت. فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد. و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد. بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست. احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود. با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست. مهیا سرش را پایین انداخت. _ شما تعقیبم می کنید؟! _ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم. _خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟! _نه! چیز خاصی نیست. سکوت بینشان حکم فرما شد. مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد. _ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. _ بله همینطوره... _ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم. _ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر... مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد. _ بله خواستگاری... _ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. _نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم. مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد. _من باید برم خونه، دیر شده! _ بگذارید برسونمتون... _نه درست نیست. خودم میرم. شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد. به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود. مهیا وارد خانه شد. پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت. _ مهیا بابا... سرجایش نشست. _ جوابت چی شد؟! مهیا چشمانش را بست. _ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته... مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...