eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ _امواج دریا ترسناکه موقعی که دریا طوفانی بشه +مثلا بری تو کشتی دریا توفانی بشه خیلی میترسم.. ‌_ما که نمیریم تو کشتی.. میریم قایق موتوری، خیلی خوبه +من نمیاام _بیخود میکنی +دریای کجا؟ _شمال +آرمان همیشه بابامو التماس میکرد بره شمال _اره +نریم دریا _چرا +بریم مشهد _نهه +من اصلا نمیخوام آب و هوا عوض کنم _چرا؟ +میخوام همین جا بمونم پیش مامان بابام، _اونام میان، +واقعا!! _اره، آتنا رو هم میبریم.. +گفتی بهشون؟ _فقط به بابات گفتم +چی گفتی؟؟ _گفتم برا اینکه نرگس آبو هوایی عوض کنه اجازه میدین ببرمش یه سفر کوتاه گفت اجازه نرگس دست خودته. گفتم شمام بیا، گفت نه خودتون دوتا برین.. +خبب؟؟؟ _راضیشون میکنیم بیان. +بابام وقتی گفت نمیاد یعنی نمیاد _خودمون میریم، +نههه _اتنا هم میبریم، +سه نفر فقط؟؟ _کی بیاد دیگه؟ +مثلا خواهرت، مامانت، امیر علی _به خواهرم بگم که زود تر از خودمون حاضر شده مامانمم میگم بیاد امیرعلیم که نمیتونه بخاطر عاطفه +چرا نمیتونه مگه عاطفه چطوره؟ _عاطفه چطوره؟؟ +من دارم از تو میپرسمم؟؟؟ عاطفه چشه ؟؟؟؟ تو میدونی من نمیدونمم؟؟؟ _یعنی واقعا نمیدونی داری عمه میشی +چییییی؟؟؟ عمههه❤️بچه کوچولووو😍اخجونن _نمیدونستی واقعا؟؟ +نه، از کی تاحالا _آرمانم میدونست ندیدی مگه؟ وقتی داشت ازمون خداحافظی میکرد به عاطفه گفت.. خیلی دوست دارم بچه برادر زادمو ببینم، انشاالله که برگردم اولین کلمه ای یادش بدم عمو باشه.. بعد از امیر علی پرسیدم گفت اره +همتون که میدونین چرا نگفتین بههه مننن؟؟؟ 😭 ........ اتنا))) به اسرار زیاد بابای محمد منم قرار شد به همراه نیما و نرگس راهی شمال شم.. لباسای آرمانو برده بودم تو خونه خودمون. گاهی اوقات میرفتم تو اتاق ارمان میخوابیدم شب. یا اگه نیما نبود پیش نرگس میرفتم.. کت و شلوار امیرمحمد خیلی بهش می اومد،همونی که روز عقدمون پوشیده بود. کنارش رفتم بوی امیر میداد. دلم تنگ شد براش. اما وقتی اومد تو خوابم ازم قول گرفت که ناراحت نباشم.. تو کت آرمان برگه ای دیدم..بازش کردم.. جانانم اتنام نمیدونم از کجا شروع کنم، چون نمیتونم خیلی احساساتمو با کلمات بین کنم. امامیدونم میخوای اینو بدونیکه چقدر دوست دارم.. میدونم اغلب نمیگم دوستت دارم، اما باورد کن که من تو رو از ته قلبم دوست دارم. من خیلی خوش شانسم که تو رو در این دنیا پیدا کردم.. تو مثل چراغ روشنایی هستی که تاریک ترین مسیر زندیگ منو روشن میکنه. اتنا، تو دلسوزترین، دوست داشتنی ترین و مهربان ترین ادمی هستی که در کل زندگیم دیدم. لبخند تو همیشه قلب منو گرم می کنه و به روح من احساس خوشبختی میده عزیزم فقط میخوام بدونی که من همیشه بهت احترم میزارم. و تااخرین روز زندگیم کنارت میمونم و دوستت دارم. هیچ چیز نمیتونه قلب منو از تپیدن برا تو باز دارد. هیچ چیز نمیتواند خاطرات گران بهایی که باهم ساختیمو از بین ببره.. هیچ جیز و هیچکس.. قلب من تا ابد مال توست.. بدون اشک تو چشای نازت خیلی آزارم میده. خیلی ها به خاطر جهاد در راه خدا، از عشقشون گذشتن. تو منو ببخش.. من همیشه مواظبت هستم
💠 رمان 💠 با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت. بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد. ـــ سلام! سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد. سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست. بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود. شهین خانوم لبخندی زد. ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهال جان شدیم!! محمد آقا خنده ای کرد. ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب! خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم. مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت. ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد. همه خندیدند. شهاب سرش را پایین انداخت. ـــ وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان.. موضوع فرق کرده... شهاب، با خجالت سرش را پایین انداخت. اآلن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند. احمد آقا لبخندی زد. ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن. مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد. ـــ بفرمایید... شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد. مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند. مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت. لبخندی به عکس شهید همت زد. ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟! ـــ بله...