eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 _همینجا پیاده میشم پول تاڪسي🚖 را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه 🏢ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با 🔥نازی🔥 آماده ڪرده بود مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید 😕 با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد _وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی زهرا_بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده😄 قدم هایش را تند ڪرد _بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی😉 برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد _واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد _وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید _چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود _شرمنده حواسم نبود خانمـ....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا...مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی😠 به نازی ڪرد _خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی😏 زد و دستش را جلو آورد _صولتی هستم 🔥مهران صولتی🔥 مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت _تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها😠 _باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود😉 _بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی😠 زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت _نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن _آخ آخ زهرا زخمو فشار نده _باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد _اجازه هست استاد😕✋ استاد صولتی با لبخند 😊اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی 😠ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه _مهران ڪیه😐 _چقدر خنگے تو همین که بهت زد😥 مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید _دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند... 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 _خسته نباشید همه ار جایشان بلند شدند مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه 🔥نازی🔥 و زهرا به سمت بیرون رفتند _دخترا آرایشم خوبه؟؟ مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت _خوبه، میخوای برے جایي؟؟ زهرا تنه ای به نازی زد _ڪلڪ کجا دارے میری؟؟ _اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند _واه مهیا این چش شد _بیخیال ولش ڪن بریم _مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ☕️ ـــ باشه بریم😇 پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت صدای گوشیش📲 بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف👜 درآورد پیام داشت .همان شماره ناشناس بود😟 جواب پیام را داده بود _یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت😕 _بی مزه بازیش گرفته _با ڪی صحبت مي کني تو _هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ😋 بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند _چقدر میشه _حساب شده خانم مهیا با تعجب😳 سرش را بالا آورد _اشتباه شده حتما من حساب نڪردم😟 _نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن 🔥مهران صولتی🔥 و آن لبخند و نگاه مرموزش 😏اخم وحشتناڪی 😠به او انداخت و زود پول💴 را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد _پسره عوضی😠 _باز چته غر میزنی☹️ _هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی🚖 تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند _مهیا _جونم _یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی _من کی بهت دروغ گفتم بپرس _اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی🙁 مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند _بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده😐☝️ _باشه باشه بگو... 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان تو😄 _وای خدا باورم نمیشه😀 _باورت بشه _🔥نازی🔥 بفهمه... مهیا اخمی به او کرد😠 _قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه🏠رسیده بودند بعد از خداحافظی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت _سلام😄✋ مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت _سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم😊 مهیا بدون اینڪه چیزی بگوید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن💦 دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت... و شروع کرد به خوردن😋 تمام که کرد ظرفش🍽 را بلند کرد و در سینگ گذاشت _مهیا مهیا به سمت هال رفت _بله _دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی😊 _باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد 🌸🌸🌸🌸 موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش📋📏🖊 را برداشت و به سمت پایگاه رفت... بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب😳 به مهیا نگاه می کردند _به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد _سلام مریم جان☺️ ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا☺️ مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت _بفرما☕️ _ممنون😊😋 🍃ادامہ دارد....
⧼🌿🌸⧽ درجلسھ‌ی‌اول‌خاستگاری‌ باهمون‌شرم‌وحیاۍهمیشگـےپرسید: حوصلھ‌بزرگ‌ڪردن‌فرزندشھیددارۍ؟! میتونـےهمسرشھیدبشـے🙂🖐🏽!' -شھیدمسلم‌خیزاب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
زیارتی که به جای وداع به وصال ختم شد💔🌱 شهدای این حادثه، توی بغلِ برادر امام رضا(ع) آروم گرفتن.. + خیلی خوش به سعادتشون :))) |
زندگی نامه شهید عباس بابایی عباس بابایی ، چهارم آذر 1329، در شهرستان قزوین به دنیا آمد. پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. سرلشگر خلبان بود. سال 1353 ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. پانزدهم مرداد 1366 ، با سمت فرمانده اطلاعات عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی به گردن، سینه و دست، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. نوید شاهد قزوین: نگاهی کوتاه به زندگانی شهید بابایی در سال 1329 در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفای قزوین گذراند. در سال 1348، در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351، با درجه ستوان دوم در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد. همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته (F-14) به نیروی هوایی ، شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت. شهید بابایی در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی ، به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد. سرانجام در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواستها و خواهشهای پی در پی دوستان و نزدیکانش مبتنی به بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود ، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید. شهید ، سرلشگر خلبان عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نامهای حسین و محمد به یادگار مانده است.
تمام کانال‌های رسمی داعش حمله تروریستی به را گردن گرفتن اما اینجا یه مشت مزدور و جیره خوار سعودی فارسی زبان و سلبریتی مزدور مامور تعویض جای جلاد و شهید شدن... بازنمایی در رسانه یعنی همین...
بهش‌گفتم:دایی‌جون! چراهمش‌میگی‌می‌خوام‌شهیدشم توهم‌مثل‌بقیه‌جوون‌هاتشکیل‌خانواده‌بده، حتماپدرخوبی‌میشی‌وبچه‌های‌خوبی تربیت‌می‌کنی،مثلِ‌خودت! بهم‌گفت:می‌دونی‌چیه‌دایی شهداچراغ‌اند!چراغِ‌راه‌درتاریکیِ‌امروز دایی‌من‌می‌خواهم‌چراغ‌باشم!
میگن‌آدم‌ها خیلی‌شبیه‌ڪتاب‌هایی‌ڪه📚‌ میخونند؛میشن خوشا‌به‌حال‌اون‌ڪس‌ڪه‌ قرآن‌را‌فرا‌گیرد😇 رفیق . . . ! نزار‌خاڪ‌بخوره روۍمیز☝️ اگر‌میخواۍ‌بنده‌واقعی‌‌باشی قرآن‌بخون عمل‌ڪن🙃 بعد‌شبیه‌اونۍ‌میشی‌ڪه‌خدا‌میخواد😌 ...📚💚
میدونی‌چرا‌از حجاب بدش‌میاد⁉️ چون‌بالا‌سرش‌یہ‌ناظمے‌بوده‌ڪه‌مدام‌بهش‌با‌ اخم‌گفٺہ‌ࢪوسریت‌نیفته...🤨 چون‌یہ‌معلمی‌داشته‌ڪہ‌بہش‌نگفته‌چقدࢪ چادࢪبہش‌میاد🌱 چون‌همش‌بہش‌گفتن‌اگہ‌حجاب‌نداشٺہ‌باشی میریجہنم!🔥 نگفتن‌اگہ‌با‌حجاب‌باشی‌خدا‌عشق‌میڪنه‌♥️ با‌دیدنت!🙃 چون‌بهش‌نگفتن‌اگہ‌حجاب‌داشٺه‌باشی‌نگاه‌طمع کسی‌سمتت‌نمیاد!🖇 چون‌فڪر‌کرده‌اگہ‌بہش‌میگی‌ࢪوسری‌سرت‌باشہ بخاطر‌اینه‌ڪه‌بقیہ‌بہ‌گناه‌نیفتن!🕊 چون‌نفہمیده‌ڪه‌تو‌برا؎خودش‌میگی..🦋 👈با‌ࢪوش‌دࢪست‌امر‌به‌معروف‌و‌نهی‌از‌منکر‌✨ حجاب‌داشته‌باشیم... ↬🎨 ↬🧕🏻
- از جمله قاب های دوست داشتنی .. (:
[🖤⃟⛓] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ زینـب سلیمانے: حجابتان را حفظ ڪنید تا دشمن آتش بگیرد🔥✌ •
8415344779.mp3
3.55M
به وقت مولودی🎧 بانی امشب خود صاحب زمونه...😍✨ ولادت امام حسن عسکری🥳 حاج مهدی رسولی
🇮🇷 ‏ما نسل اندر نسل مجروح جنایت های امریکا هستیم. 📸 دو جانباز از دو نسل در آغوش هم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بایَد بّه تو زَنجیر کُنَم بَندِ دِلَم را⛓! جآنی و جَهآنی و چِنین و چِنآنی♥️:) 🌱
چندهفته بعد از شھادتش، یکی از هم‌ سنگرهایش جمله‌ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد، کـه اولش نوشتـه بود: «این سخنی‌ از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب(س) فأهلا بِالشَهادة.»♥ یعنے اگر دعوت کننده زینب(س) است، پس سلام بر شھادت♥
‌‌بانو! این چادر تا برسد بدست تو هم از ڪوچه های مدینه گذشته هم از ڪربلا هم از بازار شام هم از میادین جنگ... چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو چادرت را در آغوش بگیر 🌱 و بگو برایت از خاطراتش بگوید... همه را از نزدیڪ دیده است.
هروقت‌بیکـارشدۍیہ‌تسبیح‌بگیردستت‌ و بگو: اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج!"🌿 هم‌دل‌خودت‌آروم‌میگیرھ... هم‌دل‌آقا‌کہ‌یکےداره‌براۍظھورش‌دعا میکنھ!(꧇
‹🖤 ⃟🥀⸾⸾ › ‹🖤 ⃟🥀⸾⸾ میگفت‌جورۍنباشید‌.. ڪه‌وقتۍدلتون‌واسه‌خدا‌تنگ‌شد وخواستیدبریدرازونیازکنید👀🚶(: فرشته‌ها‌بگن: ببین‌ڪۍاومده.. همون‌توبه‌شکنِ‌همیشگی. :)💔 _شھیدبابڪ‌نوࢪی🌿
. چند‌بار‌دِل‌ همسر‌شهید...؛ دختر‌شهید...؛ مادرشهید...؛ شکستیم...💔! کسےکه‌جگر‌گوششو‌واسه‌‌امنیت‌الان‌ما‌ فرستاد‌‌تا‌امنیت‌الان‌منُ‌تو‌رو‌تأ‌مین‌‌کنه...! ... ما‌سه‌تا‌شهید‌دادیم.. تا‌جنازه‌برهنه‌دخترمون‌تو‌تیر‌رس‌قرار‌نگیره.. سه‌شهید‌دادیم...! ‌‌میخواستن‌غیرت‌مردان‌‌مارو‌...؛ به‌مسخره‌بگیرن.. الان‌کو‌...؟ اون‌غیرت‌...؟ کار‌به‌جایے‌کشیده‌کِ...؛ الان‌آقا‌پسرا‌ی‌خودمون‌... دارن‌‌‌به‌ناموس‌خودشون‌دست‌درازی‌میکنند..! ...؟؟ مُرد‌..! مُرد‌اون‌غیرت‌ها‌...! حیا‌‌‌کو‌..! ما‌شهیده‌کم‌نداشتیماااا... شهیده‌مرضیه‌‌دباغ... شهیده‌زینب‌کمایے...! میدونے‌زینب‌چند‌سالش‌بود..! همش‌۱۷"۱۸سال‌داشت... که‌شهیده‌شد... توسط‌منافقین... با‌چادر‌خودش‌کشتنش... ‌سه‌روز‌مفقود‌بود... الان‌دخترای‌۱۷"۱۸ساله‌..! چجورین...؛ هنوز‌‌فک‌میکنند‌بچه‌ان..! تیپ‌زدناشون... روسری‌هاشون‌روز‌به‌روز‌عقب‌تر.. مانتو‌ها‌روز‌به‌روز‌به‌بلوز‌تبدیل‌شد... و‌آرایش‌کردن‌های‌بیرون... روز‌به‌روز‌‌غلیظ‌تر‌میشن...! اون‌حیا‌کجا‌رفته...!؟ .. به‌خودت‌بیا‌رفیق... تموم‌کن‌‌اون‌کارا‌رو..؛ ... مشتاق‌دیدار‌‌حضرت‌باشے...🌸:)) تازه‌این‌موقع‌داری‌زندگےمیکنے...! ...! ...! ...!
🌷حاج قاسم سلیمانی: براے نجات اسلام خیمه را رها نڪنید...🪴 ـق🌿 --
💍 ــ ــــ ــــــ -همسرش‌میگفت: توی‌وصیت‌نامہ‌اش‌برایم‌نوشته‌بود: اگر‌بهشت‌نصیبم‌شد؛ منتظرت‌میمانم‌باهم‌برویم:)♥️.. 🌱
••ابراهیم‌مۍگفت‌: براےرفع‌گرفتارےهابادقت‌تسبیحات‌ حضرت‌زهرا‌سلام‌اللّہ‌را بگویید :)
໑♥️⛓ • . 'شھادت‌همان‌پیچك‌ سبزےاست‌ڪھ‌ جوانھ‌مۍزند بردل‌هاےعاشق‌؛ همان‌دل‌هایۍ ڪھ‌عاشق‌خداشدھ‌اند...'🌿💚 📿¦↫💛!
استاد‌پناهیان‌میگہ: همیشہ‌به‌خودتون‌بگید‌ حضرت‌عباس‌(؏)‌نگام‌میڪنه... امام‌حسین‌(؏)‌نگام‌میڪنه... بعد‌خدا‌‌بهشون‌میگہ‌.. نگاه‌ڪنید‌بندمو‌چقد‌دلشڪستس‌... چقد‌دوستون‌داره‌... چقد‌دلخوش‌بہ‌یہ‌نیم‌نگاه... یہ‌نگاه‌بهش‌بُڪنین...💔🖐🏻 بعد‌خودشون‌دستتو‌میگیرن‌و‌از‌این حجم‌گناه‌میڪشنت‌بیرون💔 قشنگه مگه نه؟!!!؟
دختـرانِ زهـرایی چادر‌یعنی: داشتن‌آ‌رامش‌یعنی بدانی یک سپر‌داری که‌ از جنس‌فاطمه‌ است تانپوشی‌اش‌ متوجه‌ نمیشوی حرفم را .‌..