eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
979 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
‹.💛🙃.›_ چیشد که اینقدر درگیر این دنیامون شدیم..!؟🚶🏻‍♂
‹.💛🙃.› هیچ‌وقت‌قضاوت‌نڪنین، هیچ‌وقت‌تھمت‌نزنین ! شاید‌با‌این‌ڪار‌دل‌ڪسیو‌ بدجور‌بشڪنین🖐🏽(:
یه‌چیزی‌بگم؟!' میگم‌کہ‌ بیاین‌فقط‌‌بچھ‌مذهبیہ‌فضای‌مجازی‌نباشیم✌️🏻 درعالم‌واقعی‌هم ‌جوری‌رفتارکنیم‌که‌بگن اوه‌بچھ‌مذهبی🙂🍃 اونجاست‌کہ‌بخودت‌میبالی‌و دل‌امام‌زمانت‌شادھ♥️(: ؟🚶🏻‍♂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روایت ۵روز مقاومت رزمندگان گردان کمیل، در کانال دوم فکه یکی از ماجراهای خواندنی و تکان‌دهنده گروهی از رزمندگان در بازه زمانی ۱۷ تا ۲۲بهمن سال۱۳۶۱ از آغاز عملیات والفجر مقدماتی تا زمان محاصره آنها و شهادتشان در کانال کمیل است؛ جوانانی که تا آخرین لحظه زندگی‌شان شجاعانه در مقابل دشمن بعثی مقاومت کردند. سال۱۳۵۹ توسط دشمن و به‌دست مهندسان فرانسوی کانالی به طول ۹۰کیلومتر و عرض ۵متر و ارتفاع ۴متر کاملا حرفه‌ای و مهندسی شده حفر شد. این کانال در منطقه حمرین معروف به کانال حمرین و در منطقه شرهانی معروف به کانال شرهانی و کمیل و در خاک عراق معروف به کانال بجلیه است. این کانال منحصربه‌فرد و دارای چند سه‌راهی و چهارراهی است که برای موانع و پیشروی رزمندگان اسلام حفر شده بود که ۳۰۰نفر از گردان حنظله در یکی از کانال‌ها محاصره شدند و اکثرا با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به رسیدند
فقط به عشق مهدی :)💚!
دستم‌رابگیر‌که‌آب‌ازسرم‌گذشته.. :)💔🥀!
‹.💛🙃.› ‌شھیدنظامۍمیره‌تلفن‌بزنہ،‌‌‌ چشمش‌به‌نامحرم‌میوفتہ فقط‌سه‌روزگریه‌میکنه....! میگہ: خدایامن‌نفھمـیدم چشمم‌به‌ناموس‌مردم‌افتاده... اینجوری‌شھید‌شدن‌! [حالایه‌عده... تارنگ‌حاشیه‌ی‌قرنیه‌ی‌چشم‌طرف‌مقابل‌ روهم‌ته‌وتوش‌رودرنیارن‌ ول‌کن‌نیستن...:)
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_150 داشتم موهای زینب سادات رو با سشوار خشک میکردم که گوشی خونه زنگ خورد
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 ،،،،، _سلام مامان جون خوبی بابا خوبه ؟ +شکر خدا مادر ، تو خوبی بچه هات خوبن؟ _خوبن ، چرا صدات گرفته ؟ صداش رو صاف کرد ادمه داد +هیچی مادر شاید سرما خوردم ،میگم فردا ما میاییم سمت قم _واقعا ، خیلی خوشحال شدم ، وسط هفته بابا مرخصی داره؟ +اره اره ، تو کار نداری با من ؟ چرا انقدر مشکوک میزد! _نه مامان مراقب خودتون باشید خدا نگه دار گوشی رو قطع کردم و سر جاش گذاشتم. با صدایِ قطره های بارون که به پنجره میخورد شالِ بلندی سر کردم و خندون پرده رو کنار زدم بارون میبارید !! خیلی خوشحال بودم. پنجره رو باز کردم و بوی خاک فضارو پر کرده بود به پایین نگاه کردم مردم با عجله جا به میشدن تا خیس نشن دستم رو بیرون بردم و چند قطره روی دستم چکید. چه حس خوبی داشتم . یاد دروان بارداریم افتادم با علیرضا رفته بودیم بیرون بارون میبارید. کاری کردم به زور بریم توی یک پارک و قدم بزنیم. +بخدا ساجده اگر سرما بخوری سر خوش خندیدم گفتم _نوچ نمیخورم ، ببین بارون چقدر قشنگه داره برای ما میباره اقا سید لبخندی زد +عاشق های بی چتر بعد اون روز سرماخوردگی شدیدی گرفتم....حتی به روم نیاورد که این سرماخوردگی برای اون شب تویِ سرمایِ پارکه. مثل همیشه دل نگرون من رو به دکتر برد و ازم مراقبت می کرد. ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 تلفن رو قطع کردم. دایی گفت برم خونشون....پدر و مادرم رفتند اونجا. بدجوری دلم شور افتاده بود..چرا نیومدند اینجا...؟؟ فکر های الکی که توی ذهنم میومد رو پس زدم...خب دایی احترام اش واجب تره بزرگتره منم تنها بودم رفتند اونجا. بچه ها رو آماده کردم...خودم هم آماده شدم و منتظر سجاد نشستیم. هرچقدر بهش گفتم شهر غریب تویِ قم...گم میشی خودم تاکسی می گیرم گوش نداد. صدای زنگ گوشیم بلند شد...اسم سجاد رو دیدم . بچه هارو برداشتم و پایین رفتم. بچه ها رو عقب نشوندم و جلو نشستم.. _سلام داداش رسیدن بخیر اشاره کردم که قفل کودک رو بزنه +سلام عزیزم در رو ببند بریم. چند ثانیه مکث کردم ،در ماشین رو بستم. _خوبی داداش؟ روش رو سمت من کرد لبخندی زد. +خوبم ساجده جان چرا چشماش قرمزه ؟ دلم هری ریخت _سَ...سجاد مطمئنی خوبی چرا چشمات قرمزه ؟ ماشین روشن کرد حرکت کرد گفت +هیچی به خاطر چند ساعت پشت فرمون بودم...لابد برای اونه _مطمئنی؟ +اره نفسی بیرون دادم...تا حدودی خیالم راحت شده بود اما تهِ دلم استرسی بود که دلیل اش رو نمی دونستم. تا برسیم خونه دایی حرفی نزدم سجاد هم چیزی نگفت،،،،،، زنگ در رو زدیم... با تیکی در باز شد. مهدی بغل سجاد بود و خوابش برده بود. اما زینب بغل من هنوز شیطونی می کرد. کفش هام رو در آورم و وارد شدم. سکوت خونه ترسناک بود...فقط صدای زینب سادات توی خونه پخش شده بود. از راهرو گذشتیم و وارد حال شدیم بابا دایی فقط توی حال بودن. چرا دلم شور میزنه خدا رفتم جلو سلام کردم بابا ایستاد . با ذوق به سمت اش رفتم و در اغوش گرفتم اش چقدر خوبه اغوش پدرم...پر از حس آرامش. بابا زینب رو ازم گرفت و نشست _بقیه کجان؟؟ دایی لبخندی بهم زد +بیرونن بابا جان. _چه وقت بیرون رفتن ؟ +ساجده بیا کارت دارم بریم اتاق من _چشم دایی چیزی شده؟ چندمین بار بود پرسیده بودم؟؟؟؟ چادرم رو در آوردم و ویلچر دایی رو هدایت کردم به سمت اتاق....جلویِ تخت دسته ی ویلچر رو کشیدم و خودم رویِ تخت روبه روش نشستم. چهره ی دایی آروم بود....اما دل من شور می زد...از این سکوت و آرامش می ترسیدم. ترسی که حتی نمی خواستم به دلیل اش فکر کنم اروم بود میزنه.. به چهره ی دایی زل زدم چشم هایی که شبیه چشم های علیرضاست.. علیرضایِ من !! دایی سرش رو پایین انداخت و تسبیح توی دست اش رو حرکت می داد. چشم هاش اشکی بود؟؟؟ _دایی اگر چیزی شده .....میشه بگید؟؟؟ چند لحظه مکث کرد و دستش رو روی صورت اش گذاشت‌...زد زیر گریه. دلم هری ریخت نفسم تنگ شده بود. از روی تخت بلند شدم و کف زمین نشستم . نمی تونستم حرف بزنم...ای کاش بگه چی شده!!! ای کاش حرف بزنه بگه اونی که تو فکر می کنی نیست؟ چرا حرفی نمی زد....چ..را؟؟؟ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 _دایی جونم بگو هیچی نشده ، علی خوبه اره ؟ نکنه اومده نامرد به من نگفته اره؟ اگر اومده بهش بگید دلم براش تنگه بیاد ببینم اش...این‌کارا چیه؟؟ زینب بهونه ی باباش رو‌می‌گیره هاا دایی اشک اش رو پاک کرد و نفسی بیرون داد. +ساجده ،علی.....به آرزوش رسید دخترم. آرزو ؟ آرزویی داشت؟ دوست ندارم یاد طلبی که از خدا داشت بیوفتم...نباید قبول کنم. یعنی علیِ من....علیرضایِ من شهید شده؟ این حرفا چیه مگه دایی اینو گفت ؟ اشکم کِی اومد....اصلا برای چی دارم‌گریه می کنم.؟؟؟ با دستم اشکم رو پاک کردم . _حالش خوبه؟ نگاهی بهم کرد و آروم گفت +علی..شهید شد پسر من شهید شد. ساجده پسرم دنبال شهادت بود خداروشکر که خدا حاجتش رو داد. هیچی نفهمیدم زمان برام ایستاد اینا همش خوابه علی بهم گفت برای عید میام . قرار بود باهم بریم خرید...قول داد میام....علیرضا بد قول نبود مرد بود‌ علیرضا میاد. سالم میاد. سرم داشت منفجر میشد...دستم رو روی سرم گذاشتم و فشردم...نفس ام بالا نمیومد. انگار یکی راه نفسم رو گرفته بود. تار بود. باید هم بدون علیرضا تار باشه. دنیا بدون علیرضا... یاد روزی افتادم که برای اولین بار دیدم اش....همین خونه بود سر به زیر لیوان آب رو ازم گرفت. خورد...الهی بگردم آب که نبود صورت اش رو جمع کرد...اشتباهی عرق نعنا بهش داده بودم...دایی حال اش بد شده بود. انقدر نگران بود که منو ندیده بود. دیگه چیزی نفهمیدم...سیاهی مطلق ،،،،، اے تو پروانه من همچو شمعمم که از رفتن تو بسوزم 🦋 رفته ای بی من ای بے وفا تو چه اورده ای به روزم 🥀 بی خبر رفته ای خبر از دلِ بے قرارم نداری 🥀 آتشم میزند این تب عاشقۓ این غم بے قرارے🥀 بی قرارم نگآرم، تیرہ شد روزگارم، ابریم همچو باران🥀 کجای تو اے جآن 🥀 «ایهام» 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 سلام بر اباعبدالله ، مظلوم کربلا و رحمت خداوند برکاتش بر او باد . سلام بر حضرت زیینب(س) ، سلام بر برادرش حضرت اباالفظل العباس (ع) . سلام بر امام مهدی صاحب الزمان (عج الله) .❤️ با آرزوی تعجیل در فرج اش و درود بر نائب برحق صاحب الزمان امام خامنه ای و درود بر روح امام راحل بنیان گذار جمهوری اسلامی.🦋 ودرود بر مرد مقاومت و استقامت سید حسن نصرالله ودرود ورحمت خدا بر او باد. قطعا شهادت گل رز زیبایی🌹 است که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود،آرزوی شهادت را مشاهده می کنیم.👌🏻 آرزو داریم بوی خدا را استنشاق کنیم. وهنگامی که رایحه الهی را استنشاق کردیم،صفات روحمان به جهان جاودانگی تراشیده می شود و این می تواند یک آغاز باشد. بسیاری از ما ها از آنها درس شهادت را فراگرفته ایم،سعی کردند شهادت را برای ما تجسم کنند و بسیاری آرزوی شهادت می کنند و منتظر آن هستند. ای برادرانم ای مجاهدان در راه خدا باید هرکدام از شما عنصر فعالی باشید تا پایان زندگی اش شهادت باشد. و بخدا نمی شود پایان زندگی جز شهادت باشد. دنیا را همه می توانند تصاحب کنند ولی آخرت را فقط با اعمال نیک میتوان تصاحب کرد.👌🏻 میگویند که من این مصیر جهاد را طی کردم که خیلی ها فکر میکنند سخت است ولی اگر از دید خدایی بودن به آن بنگری جز آسانی در آن نمی بینی. این راه ادامه ی مسیر کربلا است و ادامه میدهیم این راه را و در این مسیر گام برخواهم داشت. برای مادرم که خون رگ هایم از اوست وبه  تو هدیه میکنم دعایی همرا با لبخند برای پروردگارم.......... «گزیده ای از وصیت نامه » ،،،،،،،،،، دستم رو روی صورت نورانی اش گذاشتم. _علی جانم علے پاشو مرد من ببین ما هنوز لباس عید نخریدیم... منتظر تو بودیم ببین دست های کوچیک زینب و مهدی رو...تورو می خوان ببین زینب چجوری بابا میگه. ببین چجوری با دیدنت ذوق کرده ببین بچه ی چند ماهه ام چجوری باباش رو میشناسه. فکر می کنه خوابیدی... الان بگن بابا علیرضایِ ما کجاس چی بگم علی جانم ، فکر من باش علی تنهام گذاشتی نه؟ من بدون تو بلد نیستم زندگی کنم فکر اینو کردی بدون تو چطور سر کنم ؟ علیرضا من بدون تو چه کنم ؟ نگاهی به سر بندش کردم کلنا عباسکَ یا زینب ...... دستم رو روی چشم هاش گذاشتم _دلم برای نگاه عاشقت تنگ میشه...دیگه نمی بینم اش...کی جز تو برای شیطنت های من صبوری کنه. کی من و تو ناراحتی ها می خندونه. علیرضا تو مامانت رو خیلی دوست داری اره؟ نگاهی به زندایی کردم ک بدون اینکه اشکی بریزه دست روی صورت علی گذاشته بود. بی قرارشِ اما گفت : افتخار میکنم که فرزندی دارم که در این راه فدا شده و امت اسلام رو حفظ کرده. افتخار میکنم مولا امام زمان «عج» پس از ظهور قدم های خود را بر خاکی خواهد گذاشت که این خاک با خون جوانانی مثل پسر من مخلوط شده . دست های کوچیک زینب مهدی گرفتم و روی صورت علیرضا گذاشتم. حنین سادات عکس علیرضا رو دست گرفته بود و گریه نی کرد. اون بیشتر از زینب و مهدی می فهمید. می فهمید دیگه داداش علی نیست. نه !!! علی نیست؟؟؟ گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته می شوند..می میرند..بلکه آنان زنده اند و نزد خدا روزی داده می شوند. علیرضا که به حاجتش رسیده بود به هدفی که دلش میخواست رسیده بود ، الان اروم گرفته بود مرد من. آرومِ آروم با دست زینب روی صورت اش دست می کشیدم. _بابایی برا آخرین بار ببیت عزیز دردونه هات رو...باهاش خداحافظی کنید با باباتون نفس های من کوهم ولی در مانده ام بے تو در سینه من ،چو آتشفشان ست نگاهم کن بی تو بے برگ بارم تو را به دست خدا مے سپارم ...... ،،،،،،،،، "3سال بعد" روی زمین کنار مزارِش نشستم...بطری آب رو باز کردم و سنگ مزارش رو شستم.شاخه گل هایی که خریده بودم رو تزیین شده روی سنگ گذاشتم. لبخندی زدم گفتم _سلام علی جان ، خوبی ؟ ببخشید این دوشنبه یکم دیرتر وامدم روم رو سمت زینب و مهدی که داشتند با خاک باغچه ها بازی می کردن کردم. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍