🌹چادری بانو 🌹
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_دو کنند. ولی نشد حتی بعضی هابا حرف هایشان نمک روی زخمم پاشیدند. فهمشا
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_سه
جواب دادم نیازی نیست زود برگردی. چند ساعتی پیش پدر و مادرت بمون.
ساعت شش بود که رفت. تا از خانه خرج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم. خیلی دیر آمد ساعت یازده را هم رد کرده بود که آمد. فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده. تا رسید پرسیدم خداحافظی کردی؟ عمه خیلی گریه کرد؟ پدرت چی گفت؟ حمید با آرامش خاصی گفت مادرم هیچی نگفت فقط گریه کرد سری های قبل که ماموریت می رفت معمولا به پدر و مادرش نمی گفتیم. شوکه شده بودند اصلا باورشان نمی شد حمید برود سوریه.
یکشنبه دانشگاه نرفتم حمید که از سر کار آمد گفت بریم از پدر و مادر تو هم خداحافظی کنیم. جلوی در هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که از حفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلا پرواز لغو شده است. انگار پر در آورده بودم. حال بهتری داشتم. خانه ی مادرم توانستم راحت شام بخورم هر چند حمید فقط با غذا بازی می کرد از وقتی خبر را اطلاع دادند خیای ناراحت شده بود.
مادرم مثل من خوشحال بود و سر به سر حمید می گذاشت تا حمید به خاطر محبتی که به من دارد سفرش را عقب بیندازد. به شوخی به او میگفت حمید جان حالا که رفتنتون کنسل شده ولی هر وقت خواستی به سلامتی بری سوریه دختر مارو طلاق بده بعد برو
خندید و گفت اولا رفتن ما دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره دوما از کجا معلوم من سالم برنگردم. بادمجون بم آفت نداره. من مثل تازه دامادی که عروسش رو امانت میذاره میره جهاد.
نشسته بودم کنار و به حرف هایشان گوش می دادم به پدرم گفتم....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_چهار
می شنوی چی میگن؟ خوبه والا! من اینجا حی و حاضرم. یکی داره میگه طلاقش بده. یکی میگه طلاقش نمیدم! ما هم که این وسط کشک!
دوشنبه از سرکار که آمد، لباس های نظامیش را هم آورده بود. گفت: خانم زحمت میکشی این اتیکت ها رو دربیاری؟ چون داریم میریم سوریه نباید اتیکت های سپاه روی یقه و سینه لباس باشه. اگه داعشی ها از روی علائم و نشانها متوجه بشن ما پاسدار هستیم دیگه
هیچی رحم نمیکنن، حتی به جنازه ما. لباس ها را گرفتم و داخل اتاق رفتم. با بشکاف اتیکت ها را درآوردم. چند بار هم اتو زدم که جای دوخت ها مشخص نباشد. اتیکت ها را روی آن گذاشتم. گفتم: اینها اینجا می مونه. قول بده سالم برگردی، خودم دوباره اتیکتها رو بدوزم سرجاشون لباس را از من گرفت و گفت: حسابی کاربلد شدی. بی زحمت این دکمه یقه لباس رو هم کمی بالاتر بدوز. لباس نظامی باید کامل زیرگلو رو بپوشونه. با نخ مشکی دکمه را کمی بالاتر دوختم. وقتی دید گفت
چرا با نخ مشکی دوختی؟ باید با نخ سبز میدوختی. من هم گفتم: حمید جان! زیاد سخت نگیرد. این دکمه برای زیر یقه است. میمونه زیر لباس. اصلا مشخص نمیشه. شدید روی آداب نظامی و به خصوص روی لباسهایش حساس بود و احترام خاصی برای لباس پاسداری قائل بود. غروب برادر حمید برای خداحافظی آمد. با حسین آقا درباره سوریه و وضعیت نیروهایی که اعزام می شوند صحبت میکردند. حمید برای برادرش انار دان کرد، ولی حسین آقا چیزی نخورد. وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم. قرار بود آن شب پدر، مادر، خواهرها و آقا سعید برای خداحافظی به خانه ما بیایند. میوه، موز و سیب گرفته.....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_پنج
بودیم. دیسی که میوه ها را در آن چیده بودم بزرگ بود، برای همین میوه ها کمتر از تعداد مهمان ها به نظر می آمد. حمید هر بار با دیدن دیس میوه ها می گفت: «خانومم! برم دو، سه کیلو موز بگیرم. کم میاد میوه ها.»میگفتم: «نه خوبه. باور کن همینها هم زیاد میاد. چون دیس بزرگه این طور نشون میده. چند دقیقه بعد دوبارہ اصرار کرد. او بس مهمان نواز بود نمی توانست نگران کم آمدن میوه ها نباشد. آخر سر طاقت نیاورد. لباس هایش را پوشید و گفت: «خانوم من از بس استرس کشیدم دل درد گرفتم! میرم دو کیلو موز بگیرم.» وقتی برگشت مانده بودم با این همه موز چکار کنیم. دیس از موز پر شده بود. حدسم درست بود. مهمان ها که رفتند، کلی موز زیاد ماند. به حمید گفتم: «آخه مرد مؤمن! تو هم که دو، سه روز دیگه میری. با این همه موز میشه یه هیئت رو راه انداخت. با وجود این که دید چقدر موز زیاد مانده، ولی کم نیاورد. گفت: «اشکال نداره عزیزم. عمدا زیاد گرفتم. بریز تو کیفت ببر خونه مادرت. عوض این روزایی که اونجا هستی، دو کیلو موز براشون ببر!» ظرفها را که جابه جا کردم، نگاهم به اتیکت های روی آن افتاد. اتیکت اسم حمید را کف دستم گذاشتم و نیم نگاهی به او انداختم. با آرامش کارهایش را انجام میداد، ولی من اصلا حال خوشی نداشتم. سکوت شب و درد تنهایی روی دلم آوار شده بود. لحظه به لحظه احساس جداشدن از حمید آزارم می داد. آن شب استرس عجیبی گرفته بودم. چند بار از خواب پریدم و مستقیم سراغ لباس ها رفتم. در تاریکی شب چشم هایم را میبستم و دست میکشیدم تا مطمئن شوم اثری از دوخت ها و جای خالی اتیکته نمانده باشد. خودم را جای دشمن می گذاشتم که اگر روی لباس دست....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_شش
اگر روی لباس دست کشید، متوجه دوخت اتیکت ها میشود یا نه؟ لباس را بو میکردم و آهسته اشک میریختم. دلم و آرام و قرار نداشت. زیر لب شروع کردم به قران خواندن و از خدا خواستم مواظب حمید باشد.
جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود. طعم دلتنگی های غروب جمعه را داشت. دست و دلم به کار نمی رفت. فضای خانه را غم گرفته بود. تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش میرسید.
دوست داشتم عقربه های ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد. ولی حتی آنها هم با من لج کرده بودند و تکان نمیخوردند. با این که گفته بود شاید دیرتر بیاید. سفرهٔ غذا را پهن کردم. شاخه گل را وسط سفره گذاشتم. به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد. نمیخواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است. مدام چشم هایم را می بستم و باز می کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سرجای خودش است. دل شوره هایم بی علت است. این مأموریت هم مثل همه مأموریتهایی که حمید رفته بود چند روزی دل تنگی و دوری دارد و بعد از آن چیزی که می ماند خود حمید است که به خانه برمیگردد. به خودم دلداری میدادم، ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم. اشک هایم تمامی نداشت.
آن روز خیلی دیر آمد. تقریبا شب بود که رسید. لباس های نظامی تنش بود؛ همه هم گلمالی. برای آماده سازی قبل مأموریت به رزمایش رفته بودند. تمام وسایل شخصی اش را از محل کار آورده بود. انگار الهامی به او شده باشد. این کارش سابقه نداشت. با این که تا قبل از این حتی دورههای چند ماههٔ زیادی رفته بود. ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود ...
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غدیر رو باید اساسی بیایم پای کار 👌
@hejab_baanoo
سلام صبحتون بخیر ❤️❤️❤️
تو هر وضعیتی که هستی و با هر مشکلی مواجهی ، لبخند بزنو روی دنیا رو کم کن 😄😄😄😄
@hejab_baanoo
AUD-20220329-WA0042.
2.07M
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این وعده میمانم بیا
با تجلی های پر هیبت بیا
از میان پرده غیبت بیا 💔
⚘ اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِج
💢ویژگی های پارچه ها:
مهمترین ویژگی پارچه های کرپ درجه یک:
فوق العاده سبک و کاملا مشکی است
براق و سر نیست (بر خلاف ندا کن کن)
قیمت اقتصادی و خوبی داره
مناسب برای سر کار و محیط دانشگاه و ... به دلیل سبکی بودن اون
کرپ درجه یک رضایت 100 درصدی مشتری رو داره
اما اگه کیفیت بالاتری از کرپ درجه یک خواسته باشید، پارچه لاکچری رو داریم که از کرپ درجه یک هم قویتره .
کاملا مشکی و سبک است منتهی بافت پارچه نرم تر و لطیف تره . در عین حال در همین رنج قیمتی هست و خرید اقتصادی محسوب میشه.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مهمترین ویژگی پارچه های لاکچری:
همه ویژگی های کرپ درجه یک رو داره منتهی با مرغوبیتی بیشتر و بافت پارچه نرم تر ولطیف تر
فوق العاده سبک و کاملا مشکی است
براق و سر نیست (بر خلاف ندا کن کن)
قیمت اقتصادی و خوبی داره
مناسب برای سر کار و محیط دانشگاه و ... به دلیل سبکی بودن اون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مهمترین ویژگی پارچه های ندا یا همون کن کن:
کمی براق هستند و کاملا مشکی
بین همه پارچه های چادری، زیباترین ریزش رو روی سر دارن (خیلی لخت هستن)
کمی سر محسوب میشن
میزان نخ بکار رفته در بافت پارچه از لاکچری و کرپ درجه یک بیشتر است لذا هم از نظر وزنی و هم از نظر قیمتی از کرپ سنگین تر محسوب میشه
مثل بقیه پارچه های چادریمون پرز نمیگیره
مقاومت خیلی بالایی در برابر چروک شدگی داره
انتخاب عالی برای استفاده در میهمانی ها و مجالس است
نسبت به سایر پارچه های چادری، برای نخ کش نشدن نیازمند مراقبت بیشتری است
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مهمترین ویژگی پارچه های ژورژت:
مثل لاکچری و کرپ، مات هستند (براق نیست بر خلاف ندا کن کن) و کاملا مشکی
ریزش خیلی خوبی روی سر داره (مثل ندا کن کن). منتهی سر نیست (برخلاف ندا)
وزن اون از بقیه پارچه های چادری بیشتر است چون نخ بیشتری در بافت اون بکار رفته و قیمت اون هم به همین دلیل از کرپ و ... بالاتر است
ضد چروک
مثل کن کن بهترین گزینه برای استفاده در مجالس و میهمانی ها
➖➖➖➖➖
چادر مجلسی:
اگه دنبال چادر مجلسی هستید، ندا(همون کن کن) بالاترین ریزش رو روی سر داره منتهی کمی از کرپ و لاکچری سنگین تره ، کمی براق است و باید مراقب باشید که نخ کش نشه.
گزینه دیگه ای که برای چادر مجلسی پیشنهاد میشه، ژورژت است. بر خلاف ندا که براق است این پارچه مات است و کاملا مشکی. ریزش عالی روی سر داره و از همه نظر فوق العاده است منتهی وزنش از بقیه چادرها بیشتر (چون نخ بیشتری در بافت پارچه به کار رفته و به همین علت گرون تر هم هست طبیعتا) .
اگه سبکی اولویت اولتون نیست و از چادر براق هم خوشتون نمیاد، این پارچه همه چی تمومه و لنگه نداره واقعاً
➖➖➖
پارچه های ژرژت و ندا (کن کن) بالاترین مقاومت رو مقابل چروک شدن دارن. پارچه های کرپ و لاکچری هم مقاومت خوبی دارند و به راحتی چروک نمیشن منتهی بهتره که موقع شستشو، چادر رو با آب سرد و شامپو شستشو بدید و #خیس آویزان کنید تا خشک بشه. اینجوری از اتو کشی بی نیاز میشید.
😍#جده_گلدوزی مدل #سهند😍
😌این همون مدل همه پسندمونه😌
✅قیمت و جنس👇
✅کرپ لاکچری ۱,۲۵۰,۰۰۰
🥰با تخفیف عیدانه:۱,۱۲۵,۰۰۰🥰
✅ندا: ۱,۲۵۰,۰۰۰
🥰با تخفیف عیدانه:۱,۱۲۵,۰۰۰🥰
✅ژرژت : ۱,۳۲۰,۰۰
🥰با تخفیف عیدانه:۱,۱۸۸,۰۰۰🥰
✅ارسال رایگان
سفارش👇👇👇
@vaziry123
✅آیدی کانال:
@hejab_baanoo
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @hejab_baanoo
•┈┈••••✾•🦋🌹🦋•✾•••┈┈•
😍 مــــــــدل لــــبنانی 🎉
که هر چی از زیبایی و متفاوت
بودنش بگم کم لطفی کردم 😎
فقط باید محو جذابیت و وقار
این طـــــرح بینظیـــرش شد 🤤
بایـــــــد بگم که قــــــواره این چادر نه به جمع وجوریه مدل دانشـــجویی هست 🌸👌
ونه به آزادی مدل عبایی👌
سفارش👇👇👇
@vaziry123
✅آیدی کانال:
@hejab_baanoo
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @hejab_baanoo
•┈┈••••✾•🦋🌹🦋•✾•••┈┈•
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان جالب حاجی الماسی
🔺 این قدر باید این فیلم دست به دست بشه که انشالله امسال همه برای عید #غدیر اقاجانمون امیرالمومنین سنگ تموم بزارن
🌷 هرکس #غدیر را گرامی بدارد، شهید از دنیا میرود !
جهت اطعام و جشن غدیر
👈کلیک کنی کپی میشه👇
6277601264402858🌺بنام گروه جهادی ✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐ @hejab_baanoo
🌸#مانتو_عبا طرح #ژینوس🌸
😍از این عبا شیکترین داریم؟؟؟😍
🥰چه آستین دلبری هم داره 🥰
سفارش👇👇👇
@vaziry123
✅آیدی کانال:
@hejab_baanoo
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @hejab_baanoo
•┈┈••••✾•🦋🌹🦋•✾•••┈┈•
ادامه پارت های جدید رمان عاشقانه #یادت_باشد داستان زندگی متاهلی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
😍👇
🌹چادری بانو 🌹
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_شش اگر روی لباس دست کشید، متوجه دوخت اتیکت ها میشود یا نه؟ لباس را بو
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_هفت
پرسیدم: چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه؟ میری برمیگردی دیگه چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟
وسایل را روی اُپن، کنار اتیکت ها گذاشت و گفت: خانوم! مطمئن باش دیگه به پادگان بر نمیکردم. من زیاد خواب نمیبینم، ولی یه خواب تکراری رو چندین و چند باره که میبینم. دیدم که دارم از یه جایی دفاع میکنم. تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه میکنن. ولی من تا آخر همون جا می ایستم. حس میکنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب(س) باشه.
این را قبلاً هم برایم تعریف کرده بود. چهرهٔ خسته و چشمان پر از شوقش تماشایی بود. هر چه می گذشت این چشم ها دست نیافتنیتر میشد. گفتم: خبری شده؟ چشم هات داد میزنه خیلی زود رفتنی هستی. از اعزامتون چه خبر؟ نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند. گفت: باید لباس هامو بشورم. احتمال زیاد پنجشنبه اعزام می شیم.
تا این را گفت، دلم هری ریخت. بعد از لغو شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم، ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد. سیب زمینی هایی که پوست کرده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم. لحظات سختی بود، از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازهٔ تمام نبودن هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازهٔ همهٔ بودن هایش گریه کنم!
به زور راضی اش کردم تا لباس ها را خودم بشویم. با هر چنگی که به لباس ها میزدم، دلم بیشتر آشوب میشد. دورتر از چشم حمید کلی گریه کردم. شستن لباس ها که تمام شد، را جلوی بخاری پهنشان ....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_هشت
کردم تا زود تر خشک بشود. بعد رفت سراغ درست کردن غذا. سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم. گویی با هر هم زدنی، تمام
روح و روانم هم می خورد.
حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت. چیزی نمیگفت، ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت. راهش را انتخاب کرده بود، ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد. از هم دوری می کردیم، در حالی که
هر دو میدانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست. به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید. این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبرازسفری بی بازگشت میداد. هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم. چند دقیقه که گذشت به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست. با اینکه مشغول آشپزی بودم، سنگینی نگاهش را حس می کردم. بغض کرده بودم. سعی میکردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم. تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد، دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. باگریه من، اشک حمید هم جاری شد. دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دلتنگی در حالی که اشکهایم را پاک می کرد، گفت: «فرزانه! دلم رو لرزوندی، ولی ایمانم رو نمی تونی بلرزونی!» تا این جمله را گفت، تکانی خوردم. با خودم گفتم: «چه کار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمی خواستی از زنهای نفرین شده روزگار باشی. پس چرا حالا داری دل همسرت رو می لرزونی؟» نگاهم را به نگاهش دوختم. به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم
حمید! خیلی سخته. من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمی خوام یاری گر شیطان باشم. تو رو به امام زمان می سپارم. دعا....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_نه
میکنم همه عاقبت بخیر بشیم. لبخند روی لبهایش نشست. لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود. کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود. این حرف ها حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند. گفت: «یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردیی پرسیدم: «روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده. کدوم منظورته؟» گفت: «یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه. من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم. تو هم ار خدا خواستی دعای من هرچی که هست مستجاب بشه. شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید. روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود. خیلی دیر رسید، ولی حالا خیلی زود میخواست برود! باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و
آسمانی شدنش؟ شام را که خوردیم، گفتم: «عزیزم! خسته ای. برو دوش بگیر.» در تمام دقایقی که حمید مشغول حمام کردن بود، به جمله اش فکر می کردم. جمله ای که من را زیر و رو کرده بود. با خدا معامله کردم. دیگر نمی خواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم. اراده کردم محکم تر باشم. حمید با حوله آبی رنگ که کلاهش را هم گذاشته بود زیر اُپن نشست طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برایش برگه آ. چهار آوردم. گفتم «آقا! شما که معلوم نیست کی اعزام بشی. شاید همین فردا رفتی. الان سر حوصله چندخطی به عنوان وصیت نامه بنویس»....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_ده
قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد، یکی عمومی برای دوستان، همکاران و مردمی که بعدا میخوانند، یکی هم خصوصی برای
پدر و مادرهایمان، برادرها، خواهرها و اقوام نزدیک. شروع کرد به نوشتن. دست به قلم خوبی داشت. چون تازه دوش گفته بود، آب از سر و صورتش روی برگه ها می چکید. گفتم حمید! تو رو خدا روان بنویس. زیاد پیچیده اش نکن. خودمونی بنویس تا همه بتونن راحت بخونن. سرش را از روی برگه ها بلند کرد و خندید. بعد هم به شوخی گفت اتفاقا می خوام آن قدر سخت بنویسم که روی تو کم بشه! چون خیلی ادعای سواد میکنی. وصیت نامه را بدون پاکنویس کردن خیلی روان و بدون غلط نوشت. یک صفحه کامل شد. دست نوشته اش را به من داد و گفت: بخون ببین چه جوریه؟شروع کردم زیر لب خواندن با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد(ص). این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد دل در چند سطر مکتوب نمایم. ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب را بر خود واجب میدانم وسعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد... اشکم جاری شد. هرچه جلوتر می رفتم گریه ام بیشتر می شد. اما من می نویسم تا هر آن کس که می خواند یا میشنود بداند شرمنده ام از ین که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم... اشک هایم را که دید گفت: نشد خانوم! گریه نکن. باید محکم و با اقتدار وصیت نامه رو بخونی. حالا بلند شو بایست. می خوام با صدای......
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
AUD-20220329-WA0042.
2.07M
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این وعده میمانم بیا
با تجلی های پر هیبت بیا
از میان پرده غیبت بیا 💔
⚘ اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱
"بعد از شهنشه نجف و شاه کربلا...😍
#ولادت_امام_هادی (ع)
#استوری
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃حجاب بانو
@hejab_baanoo