eitaa logo
حجاب و عفاف🧕🏻
3.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
10.4هزار ویدیو
76 فایل
﷽ حـجاب بوته خوش بوی گل عفاف است🌱 [برای تعقل و تفکر آزاد اندیشانه ؛حول مسئله عفاف و حجاب گرد هم آمده ایم ] بگوشیم @fendreck @KhademAllah7 @Maghadam1234 کپی باذکرصلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
شراره آه کوتاهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و در ذهنش به اینهمه وابستگی سیامک به پدرش فحش میداد، سیامک اونی نبود که نشان میداد، اما میشد تیغش زد، پس حالا حالاها باهاش کار داشت. بعد از یک ربع رانندگی، جلوی نمایشگاه ماشین بزرگی که انگار از دور به آدم چشمک میزد ایستاد. سیامک پیاده شد و در ماشین را برای شراره باز کرد، شراره با ناز و افاده پیاده شد، کیف قرمز رنگش را روی شانه اش مرتب کرد، سیامک همانطور که میخواست دست شراره را بگیرد متوجه شد شراره به نقطه ای خیره شده،انتهای نگاه او به پشت در شیشه ای نمایشگاه اتومبیل، پسری که پشت میز نشسته بود میرسید. شراره خیره به آن مرد پلک نمیزد ، ذهنش او را به سالها قبل میبرد،خاطرات در ذهنش جان گرفته بود و زیر لب تکرار کرد: 🔥_آره خودشه، اینکه...اینکه..اما خیلی خوشگل شده، یعنی اینجا متعلق به.‌‌... 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» ➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🔥_سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره مثل پدرش بود، چشم های متوسط سیاه رنگ که انگار از ته چاه به تو نگاه میکرد،با ابروهای پهن و کوتاه و دهن گشاد و بینی گوشتی بزرگ،هیکلی استخوانی و ریز و قدی کوتاه زیور که انگار خیلی از دست جمشید دق داشت ظرف برنج را محکم روی میز گذاشت و گفت: 🔥_فقط امیدوارم ترهوسیش به باباش نره.. جمشید که کاملا منظور زیور را میفهمید با چشم و ابرو به زیور اشاره کرد که بحث این چیزا را جلوی بچه ها نیاره، هر چند که بچه ها هم می‌فهمیدند توی دل باباشون چه خبره! شراره همانطور که تکه ای از نان داخل سبد نان را میکند رو به جمشید گفت: 🔥_بابا! نمیخوای یه ماشین درست حسابی بخری و ماشینت را عوض کنی؟ زیور پرید وسط حرفش و گفت: 🔥_چی میگی دختر؟! بابات تازه نصف مالش را پای قمار باخته و یکماه هم نیست که بابت اون کلاهبرداری آهن از زندون اومده بیرون، با کدوم پول ماشین را عوض کنه؟! گذشت اون روزایی که کلاه همه را بر میداشت و کسی هم خبر نمیشد.. جمشید با عصبانیت نگاهی به زیور کرد و گفت: 🔥_نه اینکه تو بدت میومد؟! مدام برات خدمتکار میگرفتم که دست به سیاه و سفید نزنی، هرکی میومد تو خونه ات فکر میکرد خونه شاه رفته و بعد لحنش را ملایمتر کرد و رو به شراره گفت: 🔥_حالا برای چی یاد ماشین عوض کردن بابا افتادی؟! شراره خیره به مرغ چشمهای کنجکاو پدرش، گفت: 🔥_شنیدم، پسر عمو محمود،پسر دومیش نمایشگاه اتومبیل زده، تازه اتومبیلهای خارجی و های کلاس هم میاره.. جمشید با تعجب نگاهی به زیور کرد و گفت: 🔥_شراره راست میگه؟! نکنه سعید گنج پیدا کرده یا داماد یکی شده که اینهمه پول به پاش ریخته و... زیور پرید وسط حرف جمشید و‌گفت: 🔥_بله نمایشگاه زده، از برکت سر باباش زده، ازدواج هم نکرده، سر فرازی آقا محمود هست که به فکر بچه هاشه نه مثل تو که... جمشید دیگه صدای زیور را نمیشنید،انگار ذهنش جای دیگه ای بود و شراره که کاملا میفهمید پدرش به چه فکر میکند لبخندی زد و گفت: 🔥_وای چقدر دلم میخواد سعیده را ببینم، میشه بریم خونه عمو محمود؟! زیور اوفی کرد و گفت: 🔥_نه نمیشه، من حوصله محمود را ندارم که چشمش به من بیافته یاد حلال و حرام خوری بیافتد و منو به خاطر کارای بابات با حرفاش بچزونه.. جمشید همانطور که برنج میکشید گفت: 🔥_مامانت الکی میگه، فردا عصر به یه بهانه با هم میریم خونه شان، زیور هم خواست بیا، نخواست نیا.. و شراره خوشحال از اینکه پدرش لنگه خودش است و شاید او لنگه پدرش... 👈 .... 🔴رمان واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» ➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم 🌟
شراره وارد گودالی شده بود که گویی در اثر فرسایش زمین بوجود آمده، مانند گودبرداری برای ساخت ساختمانی نود متری بود. ماشین داخل گودال متوقف شد و بعد از فرو نشستن گرد و خاک، شراره درحالیکه خیلی ترسیده بود از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور و برش کرد و با دو دست توی سرش زد و گفت: 🔥حالا من چه جوری این ماشین را از اینجا بیارم بیرون؟! وای اگر شیلا بفهمه؟! و بعد خو شد و زیر کاپوت ماشین را نگاهی انداخت و گفت: 🔥مطمئنا زیر بندیش هم آسیب جدی دیده، بدبخت شدم رفت.. شراره به ماشین تکیه داد با دقت به دیوار خرابه روبه رو چشم دوخت، دستی به ماشین زد و گفت: 🔥حالا تو که اینجا تپیدی، بزار ما بریم به کارمون برسیم، بعدش هر فکری باشه میکنیم و با زدن این حرف از دیواره گودال شروع به بالا رفتن کرد و وارد خرابه شد چهار دیوار فرو ریخته با فاصله های معینی پیش رویش بود طبق گفتهٔ استادش باید کنار دیوار چهارم که مشرف به قبرستان میشد، اعمال را انجام دهد، انطور که شنیده بود اگر انرژی بالایی برای جذب اجنه دارا باشی میتوانست یک روزه کار را تمام کند و شراره مطمین بود اون انرژی لازم را دارد. شراره به دیوار چهارم رسید، نگاهی به اطراف کرد، یه حس ترس وجودش را گرفت، اما بیدی نبود به این بادا بلرزه، یک عمر دیگران را ترسانده بود و حالا نباید خودش میترسید باید صبر می کرد تا خورشید غروب کند. پس تا آن موقع می‌بایست وسایل لازم را از داخل ماشین می آورد. گوشهٔ دیوار که بقایای اتاقی بود و زاویه نود درجه داشت، سنگ و کلوخ ها را کناری زد تا جایی برای زیرانداز محیا کند و وقتی مطمئن شد که همه چیز محیا است به سمت ماشین رفت. خورشید در حال غروب بود، حصیر گوشه دیوار پهن و رویش سبد خوراکی ها به چشم میخورد و در کنار سبد قهوه ای رنگ و بزرگ سه کلاغ پا و پر بسته وجود داشت، سه کلاغی که انگار نفس های آخرشان را میکشیدند شراره آتش کوچکی فراهم کرده بود و وقتی مطمئن از گُر گرفتن هیزمها شد به سمت کلاغ ها رفت، یکی از کلاغ ها را از بقیه جدا کرد. روی کلوخ هایی که از قبل مانند تپه درست کرده بود ایستاد نگاهش را به جایی که قبلا قبرستان بود دوخت و در همین حین سر کلاغ را در یک دست و تنش را در دست دیگر گرفت و یکباره سرش را کشید و سر حیوان بینوا که حتی توان ناله هم نداشت از تن جدا شد و خون به بیرون جهید شراره دستان و صورتش را با خون کلاغ رنگین کرد، به طرف اتش رفت و جسم بی سر کلاغ را بر روی آتش قرار داد، بوی پر سوخته همراه با دودی غلیظ به هوا بلند شد. شراره مانند جادوگری کهنه کار دور این اتش میچرخید و ورد میخواند... 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» ➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌟
بعد از ساعتی تلاش شراره نگاهی به آتش پیش رو که از آن خاکستری بر جا مانده بود انداخت، بوی گوشت کباب شده مشامش را نوازش میداد، اما خوب میدانست که این بو، بوی کلاغ سوخته است و نباید هوس خوردن کلاغ را بکند. شراره اطراف را نگاه کرد و موکل قدرتمندی را که قرار بود به خدمت بگیرد با فریاد صدا کرد، اما باز هم خبری نشد. شراره با عصبانیت شوتی به بساط روبه رویش زد و همانطور که فریاد میزد به زمین و زمان ناسزا میگفت، انگار اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، به طرف باقی مانده کلاغ رفت همانطور که آن را در مشتش میگرفت به سمت حصیر رفت، روی حصیر نشست و مثل کودکی لجباز به تاریکی خیره شد و قسمتی از گوشت برشته شده کلاغ را به دندان کشید. طعم تلخی همانند زهر و بوی تعفنی در دهانش پیچید، شراره کلاغ را به طرفی پرت کرد و لقمه داخل دهانش را بیرون انداخت و خودش را روی حصیر انداخت و روی پهلوی چپ دراز کشید و چشمانش را بست. خیلی خسته بود، میخواست بخوابد، برایش مهم نبود که بادی سرد می وزد و بدون پتو لرز در تنش می پیچید، او میخواست بخوابد، چشمانش را بست که ناگهان با حس گرمی شدید چشمهایش را باز کرد، به تاریکی جلویش خیره شد، درست میدید دو دست بزرگ پشمالو او را از پشت محکم در آغوش گرفته بود. شراره با ترس دستی به بازوی پشمالو کشید و همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: 🔥وا...وا...واقعیه.. در همین حین هُرمی بد بو به پشت گوشش خورد و گفت: 😈_مرا صدا زدی، من هم آمدم و سپس با یک حرکت شراره را به سمت خود چرخانید. شراره که هنوز ترس آن دستها و این صدای بم و کلفت در وجودش بود با دیدن صورت سیاه و پشمالو و دو شاخ کوتاه آبی رنگ و چشمان به خون نشسته ای که به او خیره شده بود، قلبش بیش از پیش به تپش افتاد. موکل که حالت شراره را دید، قهقه ای بلند زد و گفت: 😈_امر کردی من آمدم، حالا من باید امر کنم و تو انجام دهی و چه لذت بخش است این زمان و مشغول... جسم شراره در آغوش آن موکل عظیم الجثه مانند همان کلاغی بود که شراره در دستانش می رفت و حالا میفهمید که آن کلاغ‌های بیچاره چه ترسی خورده اند.بعد از ساعتی، موکل تمام شروطش را گذاشت و شراره فقط با نگاه خیره‌اش پذیرفت، او میخواست زودتر این دیدار دردناک پایان یابد. موکل از جا بلند شد، شراره را که مثل مجسمه ای سنگی بود و هیچ حرفی نمیزد و انگار مسخ شده بود در دست گرفت، شراره در یک چشم بهم زدن خود را داخل ماشین دید و موکل به راحتی اب خوردن ماشین هاچ بک را از گودال دراورد و داخل جاده گذاشت... 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» ➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🔥_نه نه برای شراره... زیور که از خوشحالی چشمانش برق میزد، چرا که مدتها بود تعریف کردن از سعید حرف اول جمشید و شراره شده بود، اما برای اینکه ناز کند و فتانه نگه چقدر اینا دلشان می خواست، گفت: 🔥_حالا بزارید من اول نظر دختر را بپرسم بعد خبرتون میکنم، آخه نه اینکه شراره خواستگار زیاد داره و دختری سخت پسند هست، اجازه بدید بپرسم بعد... فتانه که انگار انتظار این حرف را نداشت گفت: 🔥_پس تا شب خبرش را بدین زیور چشمی گفت و خداحافظی کرد.شیلا و شکیلا همانطور که میخندیدند، اشاره به اتاق کردند و گفتند: 🔥_فتانه این دخترهٔ دیوونه را برا سعید خواستگاری کرد؟ شیلا خنده اش بلندتر شد و گفت: 🔥_خبر ندارند که عقلش را از دست داده تازه بو گندش را بگوو زیور زهر چشمی گرفت و گفت: 🔥_برین پی کارتون ورپریده ها، شاید همین موضوع باعث شد که شراره حالش عوض بشه، والا من موندم این دختر چکار کرده که به این روز افتاده و نمیدانست که شراره موکلی قویتر گرفته و برای همین حتی وشوشه هم قادر نیست خبرها و ذهنیات او را به مادرش زیور برساند. با رفتن شیلا و شکیلا،زیور از جا بلند شد و به طرف اتاق شراره رفت، در را باز کرد و در کمال تعجب دید که شراره انگار تازه از حمام بیرون امده، تمیز و مرتب روی تخت خوابیده، با ورود زیور به اتاق، شراره چشمهایش را باز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: 🔥_میگفتی فردا شب بیان... زیور با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: 🔥_حالت خوب شده دخترم؟! گوش وایستاده بودی؟ شراره از جا بلند شد و همانطور که ملحفه را کناری میداد گفت: 🔥_من حالم خوب بود،اصلا طوریم نبود، بعدم گوش واینستاده بودم، چون احتیاجی نداشتم، خودم میدونستم... زیور که خوب شراره را میشناخت سری تکان داد و گفت: 🔥_بگم فرداشب بیان، نمیترسی فتانه بگه چقدر اینا هول هستن؟! شراره خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_فتانه داره له له میزنه من زودتر بله را بگم، چون میخواد تیمش را قوی کنه و اون دخترهٔ بیچاره اسمش چی بود؟ هااا فاطمه را با کمک من و هنرنمایی هام له و لورده کنه ... زیور شانه ای بالا انداخت و گفت: 🔥_باشه پس به بابات بگم و قرار خواستگاری را میگذارم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. شراره در حالیکه بشکنی میزد گفت: دیگه هیچکس به گرد پای شراره خانمت نمیرسه، موکلی که من دارم همه کاری از دستش برمیاد.. 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» ➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌟
🔥_میگم محمود گمونم الان یه پنج شش سالی هست که روح الله را ندیدی هاا محمود با تعجب نگاهی به فتانه کرد و گفت: _خوب چیه؟! مگه مادمازل اجازه دیدار میدادین؟! من بیچاره هم باید به یه زنگ بسنده میکردم، حالا چی شده یاد ارتباط با روح الله افتادی؟! فتانه قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحنی شرمسار گفت: 🔥_من فکر میکنم تمام بد بیاری هایی که سعید میاره به خاطر اینه که به روح الله کم محلی کردیم، الان که گفتی بچه دوم روح الله هم به دنیا اومده، بیا یه سری به همین بهانه بریم پیششون و دل اونا را شاد کنیم بلکه خدا هم دل ما را شاد کرد و بدشانسی های سعید هم تمام شد. محمود که انگار از تعجب داشت شاخ در می آورد، اب دهانش را قورت داد و گفت: _یعنی باور کنم فتانه هستی و داری از این حرفا میزنی؟! ببینم خواب نما نشدی؟!شایدم یه کلک دیگه سوار کردی تا به خاطر شکست های سعید،زندگی روح الله را به کامش تلخ کنی هااا؟! فتانه قیافهٔ حق به جانب به خودش گرفت و گفت: 🔥_روح الله اون سر دنیاست و سعید اینجا، چه ربطی بهم دارن که کارای سعید را به روح الله ربط بدم، چقدر تو شکاکی مرد.. محمود سری تکان داد و گفت: _من آدم شکاکی نیستم اما چون تو را خوب میشناسم، میدانم در پس این حرفت صدها فکر و نقشه نهفته است،اما اگر واقعا دوست داری روح الله دوباره رفت و آمدش را به خونه باباش شروع کنه، من مخالفتی ندارم، فقط به این شرط توی زندگی اون بچه زجر کشیده مثل زندگی عاطفه بدبخت موش ندونی فتانه اوفی کرد و گفت: 🔥_باشه، پس من زنگ میزنم آدرس ازشون میگیرم و اخر هفته دوتایی بریم طرف تبریز و با زدن این حرف به سمت آشپزخانه حرکت کرد. 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» ➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌟
💤تالاری بزرگ و زیبا با سنگ های مرمر سفید و درخشان که سقف آن آسمان آبی زیبا بود، بوی خوشی که تا به حال نمونه‌اش را نشنیده بود به مشام زینب میرسید....گوشهٔ تالار که کف و دیوارش میدرخشید، انگار باغچه ای پر از گل های محمدی بود، زینب ناخوداگاه به طرف گلها حرکت کرد، انگار گلها او را به سمت خود میخواندند....نزدیک باغچه گل شد، با دقت نگاه کرد، چه گلهای عجیبی، بی نهایت زیبا با گلبرگ های پهن و صورتی رنگ و ساقه های صاف و بدون خار که عطری قوی و بهشتی در هوا می پراکندند، زینب خم شد تا شاخه گلی را ببوید... که ناگاه گلها شروع به تکان خوردن کردند، انگار رایحه ای قوی تر از بوی خودشان حس کرده بودند و همه گلها رو به آسمان سرشان را بالا گرفتند...زینب هم سرش را بالا گرفت، چشم هایش تابلویی را به تصویر کشیدند که تکرار ناشدنی بود، آسمان آبی زیبا که ناگهان از هم شکافته شد، نوری به سمت زینب آمد... فرشته ای که جسمی از نور داشت آن جسم نورانی دستانش را به سمت زینب دراز کرد،... کلیدی درخشان که مانند اشعه های خورشید میدرخشید را در دست زینب نهاد و با صدایی ملکوتی گفت: ✨این کلید را به پدرت بده...باید گره از کار خود و بندگان خدا باز کند... این را گفت و دوباره به آسمان برگشت و شکاف آسمان بهم آمد. زینب سرشار از حسی زیبا و شیرین بود، حسی که در عمرش نمونه اش را ندیده بود، انگار عسلی بهشتی در کامش و عطر گلهای محمدی در جانش پاشیده باشند....زینب کلید نورانی را به سینه چسپانید و از خواب پرید.. 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
شراره که در دنیای تسخیر اجنه و راز و رمز این دنیا خیلی مهارت پیدا کرده بود و نابغه ای در این سرزمین محسوب میشد و می دانست اگر حمله هایش را توسط موکلین دیگران و دوستانش انجام دهد، قابل شناسایی نخواهد بود،پس ابتدا از رضوان و برادرش کمک گرفت و وقتی متوجه شد موکلین رضوان و برادرش توسط روح الله از بین رفته اند، پس تصمیم گرفت با تمام قوا، خودش وارد میدان مبارزه شود با موکل قوی و شیطانی اش، ملکه عینه و شیطانک های خدمتگزار او به جنگ با روح الله رفت. چند شب گذشت و روح الله متوجه شد که حمله اجنه بیشتر و بیشتر شده، او از هیچ چیز نمیترسید و تنها نگرانی اش پیرامون زن و فرزندانش بود و میترسید در این جنگ، آسیبی به آنها برسد، پس باید کاری میکرد که این حمله ها را از سرچشمه نابود میکرد شیطانک ها یکی پس از دیگری حمله میکردند و موکلین قرانی روح الله به اذن قاضی اجنه و امر روح الله با آنها میجنگیدند و موکلین شیطانی را میکشتند و از بین میبردند تا اینکه... 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم🌟
صدای روح بخش اذان در فضا پیچید و روح الله همزمان با صدای اذان از خواب بلند شد، از جا برخواست و خودش را روی سجاده دید، باز به یاد ساعاتی قبل افتاد، چقدر سخت و نفس گیر بود، برای گرفتن وضو به سمت سرویس ها رفت.. نماز صبح را خواند و مشغول تعقیبات نماز بود که متوجه شد گوشی اش زنگ میخورد، سجاده را بهم آورد و به سمت میز عسلی کنار مبل رفت، نگاهی به صفحه گوشی انداخت، باورش نمیشد، یکی از اساتیدی بود که در علوم غریبه او را راهنمایی میکرد. روح الله با تعجب تماس را وصل کرد، اخر این وقت صبح سابقه نداشت..روح الله با صدای گرفته گفت: _سلام استاد، صبح به خیر... استاد که با صدایی سرشار از هیجان گفت: _سلام، ان شاالله حالت خوب باشه، ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم، اما خبر مسرت بخشی بود که حیفم اومد بهت نگم روح الله لبخند کمرنگی زد و گفت: _نفرمایید استاد، شما مراحمید، اتفاقی افتاده؟! استاد با لحنی ملکوتی گفت: _بله اتفاق افتاده اونم چه اتفاقی...دیشب به من خبر رسید که در آسمانها بین روحانیت های علوی جشنی بزرگ برپا بود، انگار جنگی بین اجنه در گرفته و یکی از دختران ابلیس که سهم بزرگی در گمراهی انسانها داشته و تقریبا میشه گفت یکی از بزرگترین ابلیسهای جادوگری بوده که‌اغلب جادوگران برای سحر و طلسم به او متوسل میشدند به درک واصل شده، این ابلیس نامش ملکه عینه بوده، الان باید بگم دست خیلی از ساحرانی که موکلشون این ابلیس بوده از سحر و جادو کوتاه شده و .... روح الله دیگه حرفهای استادش را نمی شنید و دوباره گریه اش شروع شد و این اشک ها، هم اشک شوق بود و هم دلتنگی. 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
شراره با دستپاچگی گفت: 🔥_ن..ن..نه صبر کن کارت داشتم، اگر ملکه عینه نابود شده، پدرش که هست، من میخوام خود ابلیس را به خدمت بگیرم... استاد که تعجب در حرفهایش موج میزد گفت: 🔥_چی میگی تو؟! ابلیس را به خدمت بگیری؟! شراره سری تکان داد و گفت: 🔥_بله...من تا زهرم را به اینا نریزم ول کن نیستم،یا من نابود میشم یا روح الله و خانواده اش... استاد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: 🔥_خیلی سخته...یعنی از سخت بودن هم یه پله اونورتره، فکر نکنم بتونی و شایدم به قیمت جونت تموم بشه، آیا با این وجود حاضری؟! شراره آب دهنش را قورت داد و گفت: 🔥_آ...آره من هستم. استاد لحظه ای سکوت کرد و بعد شمرده شمرده گفت: 🔥_ببین من الان خودم میخوام ابلیس را به استخدام دربیارم، حالا که تو هم میخوای، بیا با هم تلاش میکنیم، بالاخره یکیمون موفق میشیم ،یک سری وسایل و ملزومات هست باید تهیه کنم. سعی کن وقت غروب آفتاب بیای پیش من، همون خونه اونروز، یا آدرس بده یه جا بیام دنبالت که با هم انجام بدیم، چون وشوشه ها منم از کار افتاده و این برای تو شاید یه موضوع ناراحت کننده باشه اما برای من یه فاجعه است، چرا که من مریدهای زیادی دارم و همچنین دشمنان بی شماری...بارها و بارها لو رفتم و پلیس در صدد دستگیریم بوده، همین وشوشه ها باخبرم کردند و دست کسی به من نرسیده، اما اگر الان اقدام به دستگیری من کنن، مطمئنا در امان نیستم، چون وشوشه ای نیست به من خبر بده پس باید ابلیس را به خدمت بگیرم تا قدرتمندترین موکل را داشته باشم و... استاد توضیح داد و توضیح داد، شراره سرش را تکان میداد و زیور که شاهد ماجرا بود ترس از آن داشت که با این کارهای شراره بلایی به سرش بیاد، درسته براش مهم بود دخترش موکل داشته باشه اما دوست نداشت این ما بین از طرف موکلش آسیبی به او برسد... 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فاطمه همانطور که ملاغه به دست داشت، از آشپزخانه بیرون امد و گفت: _سلام آقا، خوش امدین، خسته نباشین و بعد لپ حسین را فشاری داد و گفت: _بله...گل پسرم یاد گرفته چطوری بازی کنه و بغض گلوش را فرو داد و ادامه داد: _بچه از وقتی پا به این دنیا گذاشته مدام درگیر سحر و ساحری یک مشت خدانشناس بوده، تازه میفهمه چیزی هم به اسم بازی هست و بعد رویش را به آسمان کرد و گفت: _خدایا این آرامشی که چند روزه انداختی تو دامنمان را ابدی و همیشگی کن... روح الله لبخندی زد و گفت: _انشاالله که چنین است، برو غذا را بکش که الان اینقدر اشتها دارم که میتونم یه گاو درسته را بخورم. فاطمه همانطور که چشمی میگفت به سمت آشپزخانه رفت و گفت: _چیشده آقایی؟! همچی کبکت خروس میخونه؟! روح الله، حسین را زمین گذاشت و به سمت اوپن آشپزخانه آمد، تکه کاهویی را از ظرف سالاد برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت: _خوب حالا شما خوب باشه، حال منم خوبه، اما امروز دو تا خبر دارم براتون، یکی خوب و یکی بد، حالا بگو اول کدوم را بگم.. فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: _خدای من!! بازم خبر بد؟! اول همون خبر بد را بگو که شیرینی اون خبر خوبت را زایل نکنه... روح الله مزه دهانش را گرفت و گفت: _عرض کنم حضور انورتان، بنده برای مدتی باید برم مأموریت و نیستم که سعادت حضور در کنارتان را داشته باشم و شما به تنهایی سکان دار این کشتی هستید... فاطمه با نگاه خیره اش به ظرف غذا آهسته زیر لب گفت: _اهه، چندوقت باید تنها باشیم؟! روح الله داخل آشپزخانه شد، عمامه را از سر برداشت و زیر بغلش گرفت و پشت سر فاطمه ایستاد و گفت : _حالا ذهنت را درگیر این موضوع نکن، روزها داره زود میگذره و تا چشم بهم بزنی تموم میشه، الان بذار خبر خوبه را بگم... لبخند کمرنگی صورت فاطمه را پوشوند و گفت: _حتما ماموریتت رفتن به کربلاست هاااا اینم خبر خوبت... روح الله قهقه ای زد وگفت: _نه بابا!چی میگی تو؟! باید به عرضت برسونم امروز بهم خبر دادند پرونده مفقود شده طلاق شراره پیدا شده... فاطمه با ناباوری خیره به دهان روح الله شد، انگار میخواست واژه‌ها را ببلعد،پس گفت: _چی میگی روح الله؟! پیدا شده؟! روح الله سری تکان دادو گفت: _آره اینطور که میگفتن، درخواست کتبی ما توی فایل درخواست ها اون زیر زیرا بوده که الان پیدا شده... فاطمه خنده بلندی کرد و گفت: _کار ملکه عینه بوده حتما روح الله که درخشش برق خوشحالی را در چشمان همسرش میدید گفت: _انگار همین طوریا بوده و من میخوام قبل از رفتن به ماموریت با هم بریم قم و این پرونده را به جاهایی برسونیم و شر و نحوست شراره را از زندگیمون بکنیم.. فاطمه نفسش را آهسته بیرون داد و بار دیگه نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: _خدایاااا، شکرت 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فاطمه عادت کرده بود که شبها به بستر نرود چون خواب رفتن همان و کابوسهای واقعی دیدن همان، در خواب نه تنها آرامشی نداشت،بلکه روح و روانش خسته و زخمی تر میشد، پس برای جلوگیری از این احوالات مدام مشغول ذکر و ریاضت بود. باز هم شبی دیگر فرا رسید، بچه ها یکی یکی داخل اتاقشان شدند و روی تختشان خوابیدند، فاطمه که انگار نگهبان این خانواده بود،داخل هال بیدار بود و تسبیح به دست و ذکر به لب بود، ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای جیغ بلند حسین، فاطمه از عالم دعا و ذکر بیرون آمد، از جا بلند شد و به سرعت خودش را به اتاق رسانید. از صدای جیغ حسین،زینب و عباس هم بیدار شده بودند، فاطمه حس میکرد هاله‌ای سیاه رنگ اطراف حسین میگردد، خودش را به حسین که هنوز چشمانش بسته بود رساند، حسین را در آغوش گرفت و همانطور که موهای او را نوازش میکرد گفت: _جیغ نکش پسرم، گریه نکن عزیزم، همه اش یه خواب بود گلم، چشمای خوشگلت را باز کن و ببین که تو بغل مامان هستی، ببین هیچ چیز ترسناکی اینجا نیست اما صدای نگران فاطمه که سعی در آرام کردن پسر کوچکش داشت در جیغهای بلند و مداوم حسین گم میشد. حسین جیغ بلند میکشید و گاهی نفس نفس میزد و بین همین فریادها با لکنت نام "ما.. ما.. ن" را بر زبان می‌آورد و عجیب اینکه هر چه فاطمه تلاش میکرد حسین بیدار شود، تلاشش بی‌فایده بود و حسین چشمانش را باز نمیکرد، فاطمه که حسین را در آغوش گرفته بود رو به زینب مضطربانه گفت: _دخترم برو، برو اسپند دود کن و بیار اینجا بگردون زینب که از ترس و استرس صورتش بی رنگ شده بود چشمی گفت و از جابلند شد و فاطمه مدام پشت سر هم صدا میزد: _گلاب هم بیاور...سرکه هم بیاور...آخ خدای من قرآن هم بیاور.. اضطراب فاطمه با دیدن وضعیت حسین بیشتر و بیشتر میشد و میترسید حسین از ترس و کابوسی که انگار تمامی نداشت زهر ترک شود و قالب تهی کند، پس همانطور که گریه میکرد و اشک میریخت بلند بلند میگفت: _آاااخ خدا چرا تمام نمیشه؟! چرا بچه ساکت نمیشه...حسین داره میمیره.. انگار مغزش قفل کرده بود،یکساعتی میشد که حسین در همین حالت بود، با چشمان بسته گریه میکرد، ناله میزد و گاهی جیغ های بنفش میکشید، حتی زمانی که فاطمه با دست مقداری آب به صورت حسین پاشید، بچه باز هم چشمانش را باز نکرد، انگار توان باز کردن پلک هایش از او گرفته شده بود و به نظر میرسید کسی روی پلک های حسین را محکم با دست گرفته..در این هنگام عباس که بغض گلویش را گرفته بود، گوشی فاطمه را به سمت او داد و گفت: _مامان چرا به بابا زنگ نمیزنی و فاطمه تازه یادش افتاد که بهترین راه همین بوده.. فاطمه شماره روح الله را گرفت و با دومین زنگ صدای گرم روح الله در گوشی پیچید، فاطمه همانطور که هق هق میکرد گفت: _میشنوی روح الله؟!این صدای گریه و جیغ حسین توی خواب هست، الان چند ساعت هست به این حاله، تو رو خدا یه کاری بکن.. روح الله با حرارتی در کلامش گفت: _فاطمه! تو الان باید به خودت مسلط باشی، من از این طرف یک سری کارهایی میکنم، تو هم همین الان اگه ، یا چیزی روی گوشی داری بگذار و صدای گوشی را زیاد کن تا توی اتاق بپیچه... فاطمه چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و با دستان لرزانش وارد صفحه مداحی ها شد و اتفاقی یک مداحی را انتخاب کرد و گذاشت و صدا در اتاق پیچید: 🎙یا حسین غریب مادر... تویی ارباب دل من... یه گوشه چشم تو بسه... واسه حل مشکل من... و انگار این مداحی آبی بود که بر آتش کابوس حسین ریخته شد، حسین گریه‌اش قطع شد، چشمانش را باز کرد و چون خود را در آغوش مادر دید، خودش را محکم به او‌چسپاند و گفت: _مامان اون آدمای سیاه و ترسناک میخواستند منو از کوه بندازن پایین، من میخواستم بیام پیش تو، اما منو محکم گرفته بودند، خواستم صدات بزنم که جلو چشمام و دهانم را با دست های گنده و زشتشون گرفتن، مامان من خیلی ترسیدم... و فاطمه همزمان با اینکه اشک میریخت و سرو صورت حسین را غرق بوسه میکرد، همراه مداحی، نوحه را تکرار میکرد. 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم🌟