eitaa logo
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
3هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
73 فایل
﷽ حـجاب بوته خوش بوی گل عفاف است🌱 [برای تعقل و تفکر آزاد اندیشانه ؛حول مسئله عفاف و حجاب گرد هم آمده ایم ] بگوشیم @fendreck @Sarbaaz_mahdi313 مدیر تبادل و تبلیغات @majnon_rahbarr کپی باذکرصلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌴فنــــــــدرســک🌴🇮🇷: کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز می‌کنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق می‌افتد، مکث می‌کنم‌. چیزی از اعماق قلبم تیر می‌کشد و تا انگشتان دستم می‌رسد. تمام تلاشم را می‌کنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا می‌آورد و انگشتر را دستم می‌کند و می‌گوید: _مبارکت باشه. نیمچه لبخندی می‌زنم و دستم را روی پایم می‌گذارم و سکوت می‌کنم. وقتی مادر کادویش را مقابلم می‌گیرد به خودم می‌آیم. عقلم به یادم می‌آورد که تشکر نکرده‌ای. رو می‌کنم سمت پدر، نگاهم را شکار می‌کند. به لبخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: _ خیلی دوست داشتم که یکی بخرم. _ می‌دونم بابا.‌ من هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست برات بخرم که خب الآن جور شد عزیزم. تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار می‌مانیم. وقتی که می‌رود، ناخواسته ابروهای همه درهم می‌رود، جز مادر که همیشه همه‌ی رفتن‌ها را ظاهراً به هیچ می‌گیرد. اخم‌های سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم می‌کند‌. علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد : - لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی! نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. - میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند. بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند. علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد : - لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی! نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. - میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند. بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند. دلم می خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم: - امید نگاه های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده ایی، درحالی که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم. دایی نظرم را می خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می کند؛ هر چند که بنده ی خدا می خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند : - سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست. - بله، ماهم منتظریم . ان شاالله به سلامت بیاد و بقیه ی کارها درست بشه. ادامه دارد . . .✍ ️🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺    @hejab_o_efaf .┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🇮🇷🌴فنــــــــدرســک🌴🇮🇷: 🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با غر زدن های مائده و شیطنت های مرصاد ، مائده را رساندند و بسمت خشک شویی که مهدا لباسش را داده بود راه افتادند . مرصاد ماشین را پارک کرد و گفت : بشین الان میارم واست . ــ باشه ، ممنون . بعد از چند دقیقه با لباس برگشت به مهدا اشاره کرد در ماشین را قفل کند و پایین بیاید . ــ بیا برو تو اون مغازه لباس زنونه ، ممکنه جای دیگه نزدیک به محل کارت باز نباشه ــ ممنون داداش ــ جبران میکنی ، من این بیرون منتظرم فروشنده خانمه ، کسی هم نیست ؛ برو خودت . ــ باشه الان میام . با فروشنده صحبت کرد و با خوشرویی همیشگی اجازه گرفت ، برای این که دست خالی بیرون نیامده باشد یک روسری را به سرعت انتخاب کرد و خرید . ــ بریم ؟‌ ــ چی خریدی ؟ ــ روسری ! میخوای ؟ ــ نه قربونت واسه خودت . راه مانده تا پادگان به سکوت گذشت ، مرصاد نمیخواست پا برهنه به افکار خواهرش وارد شود وقتی رسیدند . کمی عقب تر ایستاد و رو به مهدا گفت : ــ خب مهدا جان برو آبجی ، موفق باشی به هیچی هم فکر نکن که خدایی نکرده روی کارت تاثیر نذاره ــ باشه ، مرصاد خیلی از همراهیت ممنونم میدونم نمیتونم جبران کنم . ــ همین که اینجایی از قبل همه چیو تصفیه کردی ، بدهکار هم شدیم بهت . ریز خندید و خداحافظی کرد . مرصاد هم پیاده شد و رفتن خواهرش را تماشا کرد در همان قامت و قدم هایی محکم و استوار وقتی به ورودی رسید و با تکان دادن کوتاه دست داخل رفت سوار ماشین شد و برای اجرای برنامه اش به سمت رستوران راند . &ادامه دارد .. 🌹🌹 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈