🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_نهم
حاج مصطفی در پی آماده سازی حسینیه و هماهنگی های لازم در کنار فرمانده ای بود که سال ها پیش در مرزهای سوسنگرد او را در میان سنگر های به اشغال در آمده ی عراق جا گذاشته بود ...
همشهری و استادی که حاج مصطفی زندگی را از او آموخته بود ...
هنگامی که مصطفی جوانی پر از شور و شوق رفتن بود و دل به در گروی انیس گذاشت و جاذبه ی جبهه او را بسمت خود می کشید ، سید حیدر مرحم قلب آشوبش شد ......
در کنار حاج حیدر نشسته بود و از آهنگ جوانی میگفت و می شنود که تماس انیس وجودش را پر از ترس و نگرانی کرد ....
دخترانش در آتش میسوختند و او بی خبر در حال برپایی جشن میلاد حجت بود ...
نام مهدا را که شنید آتشی به جانش افتاد ، نکند امانت رفیق پر کشیده اش را از دست بدهد ....
ـ سید حیدر ؟
با چنان وحشتی نام فرمانده اش را صدا زد که حاج حیدر از موج حزن صدای رفیقش ترسیده به او خیره شد
ـ چیشده مصطفی ؟ حالت خوبه ؟
ـ بچه ها...
بسمت ماشینش رفت ، خواست رانندگی کند که سید حیدر مانع شد و با او راهی شد ..
ـ سید بچه هام ... دخت...
همین که خواست از مهدا بگوید بغض گلوگیرش ، سیل اشک را مهمان چشمانش کرد و از ادامه سخنش بازداشت ....
سید حیدر که حالش را دید سکوت کرد و با حداکثر سرعت مطمئنه به سمت شهرک راند و نمی دانست پسر رشیدش هم در میان همان شعله ها گرفتار است ....
حاج مصطفی حس میکرد این مسافت چقدر طولانی شده است و مقصد چقدر دور ....
به محض رسیدن آمبولانسی شهرک را ترک کرد حاج مصطفی خیره به آن اما بسمت پارکینگی که آتش نشانان با تمام تلاش سعی در خاموشی شعله های سوزنده اش داشتند رفت ...
مرصاد و انیس را که دید بسمتشان پرواز کرد و رو به مرصاد گفت :
مرصاد بابا ... ؟
انیس خانم : مصــــــــطـــفی ؟ بــــچه ام .... هق هقش در شهرک پیچید و حاج مصطفی با چشمان خیس به پارکینگ چشم دوخت .
با سختی رو به مرصاد که با ظاهری آشفته و ژولیده ایستاده بود ، گفت :
ـ بچــــه ها کجان ؟
ـ مائده رو آوردن بیرون آمبولانس همین الان بردش .... مه.. مهدا و ... محمدحسین هنوز داخلن ....
ـ حال.. مائد...
ـ حالش خوب بود بابا ولی مهد...ا ...
حاج مصطفی تازه متوجه شد چرا همسر سید حیدر و دخترش این گونه زجه میزنند با چهره ای که از داغ دخترش نزار شده بود به سیدحیدر نگاه کرد ، او هم حال روز خوشی نداشت و آن مرد محکم گویی کمرش خمیده شده بود ...
با دلی خون با رفیق شهیدش نجوا کرد :
محسن ... میبینی ؟
جگر گوشت توی این آتیشه ...
رفیق تو که تا الان خودت مراقب این امانتی بودی ... از این به بعد هم مراقبش باش ...
محسن دخترت تو این شعله هاست ... تو رو به حضرت زهرا قسمت میدم سلامتی بچتو از بانو بخواه ... نجاتش بده محسن ... مادرش دیگه طاقت ندار...
ــ یه نفر رو آوردن بیرون ...
آمبولانس کجاست ... ؟! ....بیاین ...
با این فریاد مرد قرمز پوش همه بسمتش رفتند و منتظر شدند که انیس خانم با دیدن محمدحسین بر دوش آتشنشانان ، دلش بار دیگر آتش گرفت ....
خانواده حسینی پسرشان را در آغوش گرفتند و بسمت آمبولانس روان شدند ...
زجه های انیس خانم دل همه را آتش میزد ...
ـ پس بچه من کو ؟
بچم کجاست مصطفی ؟
دست گل من چی شد ؟
جگر گوشه من داره تو اون آتیش میسوزه ... ؟
برین نجاتش بدین ...
خواست بسمت آتش برود که مرصاد او را در آغوش گرفت و نگذاشت بی قراریش او را به خطر بیاندازد ....
🌹#زهرایی_شو🌹
#من_زهراییم
#حجاب_وعفاف_زهرایی
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈