🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_هفتم
محمدحسین که ترس را در چهره ی مهدا دید کلافه گفت :
باید با سوختن ناقص و کمبود اکسیڗن یه چیزی ، حسگر کربن مونو اکسید رو فعال کنیم تا در ها رو باز کنه بتونیم مائده خانومو نجات بدیم البته آتش سوزی اتفاق افتاده ولی وسعتش کمه .... باید از اینجا بریم ممکنه زیاد وقت نداشته باشیم هم لوله های آب خطرناکن هم آتش سوزی ممکنه به ماده ی سوختنی برسه و ....
ـ فهمیدم الان ماده ی سوختنی میخوایم ....
کمی دور خودشان چرخیدند که مهدا گفت :
آقای حسینی اینجا چیزی نیست ، ماشین ما نیست ماشین شما نیست که حداقل کبریت برداریم ؟
ـ نه ماشین من بیرونه . بجز پارچه یا کاغذ یه چیز غیر مشتعل لازم داریم که بتونم آتیشو خفه کنم تا کربن مونواکسید بیشتری تولید بشه و حسگر رو فعال کنه ... این حسگرا خیلی قدیمیه با سوختن کامل و مقدار کم کربن مونواکسید فعال نمیشه
ـ مجبوریم در یکی از ماشینا رو باز کنیم ...
ـ من نمیتونم که
ـ من بلدم
محمدحسین هر چند خیلی متعجب شد اما سعی کرد فعلا به این موارد اهمیت ندهد و بعدا از مهدا را جویا شود .
مهدا نگاهی به ماشین ها انداخت نمیدانست کدام ماشین را انتخاب کند ...
چند ثانیه تمرکز کرد و از میان ماشین هایی که مدل بالاترین شان لیفان بود بسمت پرشیای سفید رنگی رفت که دزدگیر نداشت و با مهارت همیشگی در را با سنجاق سرش باز کرد و محمدحسین توانست ماده ی غیر اشتعال زا و کبریت پیدا کند .
ـ خانم فاتح ، باید یه ماده ی سوختنی هم داشته باشیم
ـ شاید از هیچ ماشینی چیزی گیرمون نیاد !
نگاهی به سرتا پای خودش کرد به چادرش اشاره کرد و گفت :
فقط میمونه این ...
ـ نه آتش زدن چادر کراهت داره ...
ـ بله ...
چادر را از سرش بیرون آورد و همان قسمتی که یک سوراخ روفو شده وجود داشت را پاره کرد ...
.
.
بله چادر کراهت داره ولی پارچه چادر نه ...
و دوباره به جان چادر افتاد و آن را پاره کرد که کاملا به تکه پارچه تبدیل شد .
ـ بگیریدش نجات جون آدما از واجباته فعلا باید به این توجه کنیم
محمدحسین با تلاش سعی در اعمال نقشه اش داشت اما گریه مائده و صدا زدنش هایش که گاه بی گاه خواهرش را خطاب قرار میداد تا از حضورش مطلع شود تمرکز را از او میگرفت ...
صدای ماشین آتش نشانی و گفت گوی آنها نشان میداد آنها هم دست به کار شدند ...
با زحمت حسگر را فعال کرد اما فقط آژیرش به آنها رسید و در ها باز نشد
ـ نمیشه سیم هاش اتصالی کرده ... از یه مقطعی سوخته درو باز نمیکنه
ـ اگه سیم بخاطر آتیش سوخته ، شکستن در خطر زیادی نداره درسته ؟
ـ نمیشه مطمئن حرف ز...
+ آبجی تو رو خدا نجاتم بده آتیش داره زیاد میشه ....
ـ الان میام پیشت عزیزم نترس .... بخدا توکل کن
+ من تو رو هم بخطر انداختم منو ببخش مهدایی
ـ باشه عزیزم آروم باش
رو به محمدحسین ادامه داد : آقای حسینی ، باید در رو بشکنیم چاره ای نیست ممکنه آتیش خواهرمو بسوزونه
ـ باشه ...
محمدحسین خواست در را بشکند که مهدا با عجله تکه پارچه ای که از چادر باقی مانده بود را بسمتش گرفت و گفت : در بخاطر آتیش داغه ببندیدن به دستتون ... بعدشم تنهایی نمیتونین در رو بشکنین
محمدحسین مطمئن بود تنهایی راه به جایی نمیبرد به همین دلیل با مهدا مخالفت نکرد .
.
.
.
۱ ، ۲ ، ..
هر دو به در تنه زدن اما در زنگ زده موتور خانه سنگین تر از آنی بود که در برابر نیروی آن دو جوان را مغلوب شود ...
مهدا : نه نمیشه ...
بسمت کپسول رفت و گفت : برین کنار باید تکیه درو از دیوار بگیریم .... مائده ؟ تا میتونی از در فاصله بگیر ...
انقدر سریع عمل کرد که محمدحسین را مبهوت کرد ...
ضرباتی کاری به در زد و یک طرف آن را آزاد کرد که صدای وحشتناکی ایجاد شد و مائده ی درون آتش را بشدت ترساند ...
آتش زبانه کشیده بود و سدی سوزان میان مائده و مهدا ایجاد کرده بود ...
مائده تاب نیاورد و بی حال روی زمین افتاد ...
&ادامه دارد ...
🌹#زهرایی_شو🌹
#من_زهراییم
#حجاب_وعفاف_زهرایی
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈