فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🔴 دودقیقه حرف حساب👌🌹
📌سه دلیل امر به معروف و نهی از منکر نکردن
چرا انقد از این واحب میترسید؟؟!!!😳
از عادی شدن گناه بترسید..👉
#نشر
#تلنگــرانـــہ
#التماس تفکر
#واجب
(نشر این پیام صدقه جاریه است)
*اللهمعجـللولیڪالفـرج*
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌸چادری ام.....
یعنی
پروفایل🌃 های دلبرانه ی هم سن و سالانم 🙆 را میبینم👀
نه✊🏻 فکر نکن حسودی😿 ام می شود 😹
بلکه برایشان تاسف😭 میخورم
که اینقدر خودشان✔️ را بی ارزش 🌾 و حقیر میدانند🎃
که اجازه میدهند✔️ هر👥
غریبه😈
و آشنایی👻
زیبایی هایشان را ببیند👀
ولی باز♻️ هم در سکوت 😶
عکس جدید ❤️رهبرم❤️
را با دوستان بسیجی خودم😍
به اشتراک میگذارم✔️ و زیر لب میگویم✌️🏻
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
ایها الداعش!!
سپاه و بسیج و حزب الله را فاکتور بگیر
حواست به من😏 باشد..
دختر شیعه زاده ای هستم که ✌️🏻:
شهادت را ازمادرم زهرا به ارث دارم
و
صبوری را ازعمه زینب
و
شجاعت را ازدخترکی 3ساله...
من سلاح هایی دارم که بااسمش جانت به لرزه می افتد
چــــادرم
سربنــــد یافاطـــمه
دلگرمـــــی به ســقا
فرمـــان ســیــدعلـــــی حواست باشد😡
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🔴تلنگر
✍بزرگترین حسرت یه آدم توی آخرت که از هر جهنمی آدم رو بیشتر میسوزنه اینه که من میتونستم نماز بخونم و نخوندم. میتونستم وقت بذارم برای نمازم ولی نذاشتم، میتونستم نمازم را اول وقت بخونم ولی نخوندم میتونستم نمازم را باحضور قلب بخونم ولی نخوندم،چون تو آخرت می فهمیم بیشترین چیزی که انسان را در آخرت خوشبخت می کنه، میزان نشست و برخواست خصوصی با خدا و یاد خداست.
جوون خیلی حواست باشه نمازت رو ترک نکنی، خیلی ها آرزوی یه سجده کردن تو دلشون مونده ولی دیگه نمیتونن، از نمازت مواظبت کن، براش یه وقت جداگانه ای تو برنامهریزی ها داشته باش که یه روز حسرت نخوری!
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنمسلمان از هر جهت که ملاحظهمیکند،
حضرتزینب را شاخص میبیند.
#حضرتآقا🌱
استوری حجاب
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
شهید آوینی:؛🌿
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
*يک زنِ با #حجاببه اين معنا نيست که؛او لباس زيبا پوشيدن و آرايش کردن را بلد نيست*‼️
☜ *بلکه او↭ مى داند؛*
*چه بپوشد*
*کجا بپوشد*
*وبراى که بپوشد....*
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🍃🌹🍃
#یا_امام_حسن_علیهالسلام 💚
همه ی زندگیام بیمه ی حرز حسن است
من دعا گیرِ حسن، زنده ی ناد حسنم
با تمام کرَمش،در حرمش،خاک،پُر است
هرکجایی که حرم هست، بیاد حسنم
#دوشنبههای_امامحسنی
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
[📷✨]
دختـرانِاینسرزمیـن
پرورشدهندگانِقـٰاسمسلیمـٰانۍهـٰاۍِ
فردا؎ِامامخـٰامنہا؎هستنـد...🌿!'
#پروفایل
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب و عفاف
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت دهم 🌺نگاهی به ساعت انداختم هنوز یک ساعت
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت یازدهم
🌞صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سر درد داشتم ؛ کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم با همون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم.
🌹دستی مقابلم تکون خورد لبخند بی رمقی زدم_سلام مامان. دلخور به نظرمی رسید ولی جوابم رو داد. صندلی رو کنار کشید و نشست نگاهش به ساعت بود_اخلاقت رو خوب می شناسم تا خودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کار دیشبت بد جور خجالت زده ام کرد همه راجع به تو حرف میزدند همین دختر عمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!! میگه مشخصه افسرده شدی!!.
🌺 غلط کرده خودش و داداشش بیشتر به دکتر احتیاج دارند!!. من هیچیم نیست.گوشیش که زنگ خورد سریع بلند شد و گفت_سر فرصت با هم حرف میزنیم.
با یکی از دوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود. گاهی اوقات هم تا دیر وقت می موند.
🌼فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس و حالم خوب بود جلساتشون تو طبقه اول که حسینیه بود برگزارمی شد زودتر از همه رسیدم چادرمو دور شونه ام انداختم و به پشتی تکیه دادم کتاب دعا رو از کیفم در آوردم باز هم صفحه مورد نظرم زیارت عاشورا بود!
🍀گاهی اوقات که دلم می گرفت تا کتاب رو باز می کردم این دعا می اومد. اصلا متوجه نبودم که با صدای بلند می خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! و نم اشکی تو چشماش بود.
_
🎶چه صدای قشنگی داری. خوش به سعادتت!.
خیلی رو سیاه تر از این حرف ها بودم که لایق تعریف باشم بخاطر همین گفتم:_قبلنا تو اوقات فراغتم ساز می زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست و اشنا کلی تشویقم می کردند تا ادامه بدم!.
🌱دستم رو به گرمی فشرد و گفت:_دیگه به گذشته فکر نکن مهم الانه که مورد لطف و عنایت خدا قرار گرفتی. خدا رو شکر کار منو راحت کردی!!.
متعجب نگاهش کردم. با همون لبخند همیشگی گفت:_چند وقتیه دنبال کسی می گردم که با صدای خوبش جلسات ما رو رونق بده این کار رو انجام میدی؟!.
🌷هر لحظه بیشتر تو شوک فرو می رفتم یعنی من میشدم مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم_بخدا من لیاقتش رو ندارم در ضمن هیچی هم بلد نیستم.
_خودت رو دست کم نگیر عزیزم باهات کار می کنم راه می افتی.
قطره اشکی از چشمام جاری شد
🍃من فقط یک قدم سمت خدا برداشتم و این همه به من عزت و آبرو داد پس اگه از اول بندگیش رو می کردم چی کار می کرد. حیف که بیشتر لحظاتم رو به تباهی گذروندم.....
🌾روزها پشت سر هم می گذشت و من با جدیت تمرین می کردم که پیشترفت زود هنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود مامان و بابا تا غروب سر کار بودند بهترین فرصت بود که تو خونه تمرین کنم......
🌸نگاهم به صفحه گوشیم افتاد چند تماس از بابام داشتم نگران شدم و سریع شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود کلید رو توقفل چرخوندم هنوز داخل نرفته بودم که کسی صدام کرد. به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم...
ادامه دارد...
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت : دوازدهم
🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم بامحبت منو در اغوش کشید هنوز تو بهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!.
🍀 چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالا یه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چند روزیه بخاطر دکتر مامانم اومدیم تهران، چون یکم بهتر شده داییم می خواد نذری بده مامانم دوست داره تو هم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.☺️
💚من که ازخدام بود.
برگشتم خونه یه مقداری سر و وضعم رو مرتب کردم حجابم خوب بود ولی کامل نبود چون هنوز تصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
🌻نزدیک ماشین که رسیدم سید پیاده شد نیم نگاهی انداخت اما طبق عادت همیشه سرش رو پایین انداخت. قلبم تند میزد انگار که می خواست ازجا کنده بشه!
اهسته جواب سلامش رو دادم هر چند خودم هم به زور شنیدم!
🧐بدجوری تو فکر رفته بود وقتی لیلا صداش کرد تازه به خودش اومد و حرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده و دیگه مثل قبل سرد و بی تفاوت نبود.
♨️هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که با ماشین بهمن روبرو شدیم! دیگه از این بدتر نمی شد با چهرهای اخم آلود به طرف ما اومد. تقّی به شیشه زد.
لیلا با تردید گفت:_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم و پیاده شدم.
ازحرص پوست لبم رو می کندم با عصبانیت گفتم :_اینجاچی کار می کنی؟!😡
😏پوزخندی زد که بیشتر لجم رو دراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالا تو بگو تو ماشین این جوجه بسیجی چی کار می کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!.
😤اصلا متوجه موقعیتم نبودم با مشت روی بازوش زدم _چرا از زندگیم گم نمیشی؟ بخدا به عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.
♨️خنده چندش اوری کرد روسریمو گرفت و به سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییر نمی کنه!!.
باصدای پرخاشگر سید رهام کرد.
😭بدجور احساس خاری و پوچی کردم.
بالحن بدی گفت:_هوی چته صداتو انداختی روسرت!!
گلاره دوست دخترمه تو چیکارشی؟!.
😲مات و متحیر موندم این چه حرفی بودکه زد
😡 سید از عصبانیت صورتش سرخ شده بود
اگه لیلا مانع نمیشد حتما یه دعوایی رخ میداد.
بهمن که به خواستهاش رسید با شکی که تو دل سید انداخت باید فاتحه این احساس رو می خوندم
💢یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه و جدیت گفت :_بشینید تو ماشین!!.
😒 حالا اینم برای من قلدر شده! فقط به احترام فاطمه خانم میرفتم چون با این اوضاعی که پیش اومد و آبروریزی که شد تنهایی برام بهتر بود.
💢 بخاطر باریک بودن کوچه ماشین رو تو خیابون پارک کرد.
اسم امامزاده حسن رو شنیده بودم ولی تا حالا این اطراف نیومده بودم اکثراً خونه های قدیمی ولی باصفا.
سید کاری رو بهونه کرد و رفت دلم میخواست با تمام وجود گریه کنم.😭
🌸 لیلا دستش رو روی شونه م گذاشت و با لبخند شیرینی گفت :_خستهت که نکردیم؟
🌺 سعی میکردم خونسرد و آروم باشم اما واقعا سخت بود گفتم :_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
🌼 خیلی خوب وصمیمی با من برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمیکردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به در بود!
حسادت تو دلم چنگ میزد.
😏 همچین دختردایی نجیب و خوشگلی داشت باید هم منو تحویل نمی گرفت.
تو مراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختمش
🌾 پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودند و کسی کنارمون نبود
_از بار اولی که دیدمت خیلی تغییر کردی خانم بودی وخانومتر هم شدی. زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب سیدهاشم رو دیدم. مروارید اشک تو چشماش جمع شد
گفتم:_خدا رحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جدا از اینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه...
😳 متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بود که بخاطرش منو تا اینجا کشونده بود؟؟؟
کنجکاوی رهام نمی کرد.
اماسکوت کردم تاخودش برام بگه.....
ادامه دارد.....
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خِشت اول را اگر زهرا (س) گذارَد در بقیع
تا ثُریّا می رود دیوار ایوان حسن (ع)
#امام_حسن_ع
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان #جوانیدعایفرجمهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#سلام_امام_مهـربان_زمانـم♥
منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم
و به شوق آن لحظه ی شیرین،
خانه دل را هر روز
آب و جارو ميكنيم ...
وقتی که بیایید
به انتظار هایی که کشیده ایم
افتخار خواهیم کرد
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✍مقام معظــم رهـــبرۍ:
اگر کار برای خدا و به قصد
انجام تکلیف و کسب مرضات
الهی شد.
خداوند به آن برکت میدهد
اثر میدهد جذابیّت میدهد و
دلها را به طرف آن جلب مےکند.
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌸🍃....
.
#چادرانہ
.
چادر یک سبک زندگی ست...!
ما از سبک زندگی چادری ها میگوییم😌
چادر که سرت میکنی،
زندگی ات هم باید چادرانه بشود.😍
#چادر یک #حجاب نیست فقط! #آغاز یک زندگیست|♥️|
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
گرچه امروز خادمی نامهربان دارد بقیع
نالههای سوزناک و بی امان دارد بقیع ...
نیمه شبها لیک در خاک غریبش ای خدا
زائری چون مهدی صاحب زمان دارد بقیع ...
منتقم میآید به لبش یازهرا
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
گرچه بی صحن و گنبد است
خاکش طلاست....
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
karimi-ha-45.mp3
3.06M
یه مدینه یه بقیع یه بقیع و یه ...
حاج محمود کریمی
التماس دعا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقام معظم رهبری: اگر جرأت میکردند، پس از قبور ائمه در بقیع، قبر پیامبر (ص) را هم ویران میکردند.
🏴به مناسبت سالگرد تخریب و هتک حرمت قبور ائمه در بقیع
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب و عفاف
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : دوازدهم 🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خود
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت : سیزدهم
🌺_خواب دیدم با داداشم و بچه ها داریم میریم امامزاده حسن ، نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بود انگار نذری پخش می کردند جلوتر که رفتم سید هاشم رو دیدم که ظرف غذا رو به دست مردم میداد منو که دید برام دست تکون داد.
🍃چون حالم خوب نبود یه گوشه ای نشستم از بین جمعیت خودش رو به من رسوند سر حال و قبراق بود. رو زمین نشست
🌼 گفتم:_ لباسات خاکی میشه، با خنده گفت فدای سرت اشکالی نداره. یکی از بچه ها رو صدا کرد تا چند تا غذا بیاره
_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خواد غصه بخوری و مریض بشی باور کن حال من خیلی خوبه. پارچه مشکی که دستش بود رو به طرفم گرفت
⭐_اینو برسون دست دخترمون، یه غذا هم براش ببر. بهش بگو خیلی خوشحالم می کنه که شبها سلام زیارت عاشورا رو به نیابت از من می خونه.
🌺 چشم چرخوندم تا لیلا رو پیدا کنم اما گفت: فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!.
به اینجای حرفش که رسید اشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پا به پای من گریه می کرد
🌿_بخاطر همین از داداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش رو خودم حساب کردم اما خواستم به کسی نگه. این خواب رو هم فقط پیش تو تعریف کردم.
🌻شدت گریه ام هر لحظه بیشتر میشد به سمت آشپزخونه رفتم و مشتی اب به صورتم زدم منو دختر خودش خطاب کرد لایق این همه محبت نبودم خدا هر لحظه شرمندم می کرد.
🍃رو تخت کنار حیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطر مداومتی که تو خوندن زیارت عاشورا داشتم تقریبا حفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تا چشمام رو می بستم به ذهنم می اومد اروم زیر لب تکرارکردم: السِّلامُ عَلَیکَ یا اباعَبدِاللّه.....
هر کلمه ای که می خوندم مثل ابر بهار اشک می ریختم.
🌷با صدای مهتاب دختر دایی لیلا از حس و حال قشنگم بیرون اومدم._زیارت عاشورا رو حفظی؟!.
نگاهم بین مهتاب و سید چرخید تو دلم گفتم چقدر بهم میان!.
🌹یه برق خاصی تو چشماش بود از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو نگاهش بود فهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رو نداشت!.
🌱لیلا که صداش کرد چند قدمی برداشت مکثی کرد اما یکدفعه به عقب برگشت و بدون هیچ حرفی سمت در رفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت اما دیگه رفته بود....
🌼 غذاها رو با کمک هم تو ظرف های یک بار مصرف ریختیم و همه رو پشت نیسان گذاشتیم سید هنوز نیومده بود نگرانش شده بودیم چند باری به گوشیش زنگ زدند اما جواب نداد...
🌸رفتم جلوی آینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه تو کیفم بود انگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم
🌻فاطمه خانم جلو نشست و ما هم پشت نیسان جا شدیم تجربه جالبی بود تا حالا سوار نشده بودم
سوز سردی به صورتم خورد گوشه چادرمو به دست گرفتم و تا نزدیکی چشمم پوشوندم که سرما اذیتم نکنه با این حال احساس خوبی داشتم
🌷به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم و غذای نذری رو یکی یکی دست رهگذرها میدادیم دو تا بچه با لباس های کهنه و ظاهری ژولیده دورتر ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند براشون غذا بردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهو خشکم زد!
🌺قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چند ثانیه سید هاشم رو دیدم عکس اعلامیش هنوز تو خاطرم بود
_چی شده؟! به عقب برگشتم این بار با دیدن سید ترسیدم چقدر غمگین و خسته به نظر می رسید.
_کسی اذیتتون کرده؟ نکنه همون پسره اومده؟!.
🌾نمی دونم چرا دوست داشت با بی رحمی ازارم بده. با دلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدید پسر عمه ام بود دلیلی نداره تا اینجا بیاد! برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد. ولی از شما توقع نداشتم زخم زبون بزنید.
صدام کرد اهمیتی ندادم
_منظوری نداشتم شرمنده!.
🍀این چشمام همیشه لوم میداد. چند ثانیه ای نگام کرد. یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اما ازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم....
💥دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. رومو برگردوندم تا اشکام رو نبینه قلبم با تمام وجود له شد ای کاش می مردم و این حرف رو نمی شنیدم. خوش بحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هر چند از اول هم لایقش نبودم یا بقول بهمن ظاهرم رو تونستم عوض کنم گذشته ام رو چیکار می کردم.
🍂 از روی حرص گفتم: _ایشالا به پای هم پیر بشید. به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش رو بیینم....
ادامه دارد ...
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌹🎋 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت چهاردهم
🌹چشمامو که بازکردم مامانم پرده رو کنارزده بود نور افتاب چشمامو اذیت می کرد هنوز خوابم می اومد غلتی زدم اما این بار سر دردم شروع شد اروم از جا بلند شدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنها خوبیش این بود که از فضای خونه دور بودم واقعا دلم نمی خواست از پیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیداد و سوال پیچم نمی کرد.
🍀این تنهایی منو به خودم اورد ، ولی چه فایده علاقه ای که داشتم از بین نرفت حتی نمی تونستم متنفر باشم بیشتر احساس دلتنگی می کردم
🌻رفت و آمدم با چادر باعث ناراحتی مامان و بابام شده بود خیلی سعی کردند با محبت نظرمو عوض کنند اما از حرفم برنگشتم وقتی دیدند فایده نداره تبدیل به بحث و جدال شد
🌺 منم دلایل قانع کننده خودم رو داشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشتر نگرانیشون هم بابت مهمونی اخر هفته بود دلشون نمی خواست با این سر و شکل ظاهر بشم ، چند وقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیر گذشت عمو مهمونی ترتیب داده بود.
🍂چقدر با خانواده سید فرق داشتیم اونا برای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منو از خودش دور کنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند.
🌿خط قبلیم رو توگوشی انداختم چند تا پیام و تماس داشتم که بیشترش از خانم عباسی بود اما پیامک های لیلا توجهم رو جلب کرد
_گلاره جان حتما بهم زنگ بزن.
_گوشیت چرا خاموشه خیلی نگران شدم.
_به خونتون هم زنگ زدم اما مادرت گفت رفتی شهرستان! بخدا کار واجبی باهات دارم باید با هم حرف بزنیم.
❄اعصابم خورد شد. و مدام تکرار می کردم دیگه برام مهم نیست نباید کنجکاو می شدم...
ادامه دارد....
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی : آن دختر کم حجاب هم دختر ماست
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدا ڪھ بہ ڪسے ظڶم نمیڪنہ
•°نصیحت پدࢪانہ•°
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄