eitaa logo
حجاب و عفاف
42.8هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه... خیلییی!!! +عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر .بهت حسودیم‌شد . تک و تنها ... آرزوم بود اینجوری... _فقط همین تعداد اومدن ؟ +اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن. مراسم تموم شده الان!!! _اره میدونم +نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن. هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن . به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم. خیلیم باشکوه شد. _نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟ بهت زده نگام کرد +تو که همینشم نمیخواستی بیای!! _خب بابام...... متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد‌ مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد . +بیا عزیزم‌. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود . ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود +اومدی شهید ببینی یا ....!؟ نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره. _اومدم پدرجان اومدم. اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون. سوار ماشین شدمو رفتیم. تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه. یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود "به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!" آخی چه متن قشنگی!! ولی !!چادرِ مادرش؟ امانت؟ شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم. خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود. بازش کردم. نوشته بود "به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما" مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه! ________ محمد: _ بچه ها اروم اروم بلندش کنید! بسم الله یاعلی گفتنو پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد. همه برگشتیم سمت صدا. دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس. واسه چی اومده اینجا الان ؟ اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده . تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا. روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده. به اسمِ کوچیک صداش زد. +آقا محسن؟ هممون تعجب کردیم. این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟ +ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ با محسن چیکار داره!! میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد. +میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟ من به زور خودمو رسوندم اینجا. ریحانه بهش نزدیک شد +عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟ سرشو برگردوند سمتش _میگم برات بعد. الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین. با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم. سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود. اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده . بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن. دیدم زانو زده جلوش. به شدت گریه میکرد... بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت . دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم! از کنار شهید بلند شد . با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن. دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن. خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم. ولی به حال این دختره غبطه میخوردم. همچین یه بارَکی اومد . یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد .... ریحانه اومد کنارم نشست برگشتم سمتش و _چیه؟ چرا اومدی پیش من؟ چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟ این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره. بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟ چش غره دادو +چقد که تو حرف میزنی اه. باشه بعد تعریف میکنم برات. از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم. _ریحانه برگشت طرفم +باز چیشده؟ پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم. _مرسی که انقد گُلی! یه لبخند عمیق نشست رو لباش. به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود. از جام پاشدم و رفتم سمت در. که دیدم محسن منتظر نشسته. +کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد. کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم _چیزی نگفت که بیچاره. این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم‌ . بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن . تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم. به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه. از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه... به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی... هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین ... هیس. اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی. یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد. متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو. با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه. ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو؟ _قضیه همین دختره! +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم. با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم. زدم‌پسِ گردنش. _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده!!! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها. ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله! ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه! کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد . ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار. نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد. میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها. مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه. سرمو تکون دادمو _که اینطور... محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد و +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد. منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود. همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد. روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌. چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌. مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده. روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن. منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم. ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد. بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن. فکر این دختره از سرم نمیرفت . با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت. حوصلم سر رفته بود ... ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن .از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم. وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌. به هر حال بهتر از پراید بود! دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین. _نمیری خونه شوهرت؟ +نه بابا چقدر اونجا برم. استارت زدمو روندم سمت خونه‌ . تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن. بعد چند دقیقه رسیدم . ریحانه پاشد درو باز کرد. ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا. _ فاطمه: حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز . دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بود .همون مدل مو هم داشت. وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه.محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هَرگِز‌نَزَنَم‌سینہ‌بہ‌زیرِعَلَمِ‌ڪَس دَرسینہ‌فَقَط‌عِشقِ‌عَلَمدارِ‌تو‌دارَم 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمر سعد: می‌دانم آزاردادن حسین حرام است! 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ی_ قلبم بــــا أشـــــک رُوضــــه، مُنتـقِمش رٰا صــدٰا بــِـــزن...𑁍 شـــایـدبه حُرمت غـم عُظـمی، ﴿..ظهـــــور کـــرد...!𔘓﴾ عجل _لولیک_ الفرج 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🏴💚🖤یاباب الحوائج حضرت عباس ▪️و دو دست بریده اش کافیست ▪️برای گرفتن دست تمام عالمیان ▪️امیدوارم به حق امشب 🖤باب الحوائج  حضرت عباس(ع) ▪️در دنیا و آخرت دستگیرتون باشه 🏴فـرا رسیـدن ‌تـاسوعـای حـسینی بر امام زمان عج و شما تسلیت باد🏴 حاجت روا باشیــد 🖤 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ورود شمر به کربلا 🔻در پیش از ظهر روز نهم محرم -روز تاسوعا-، شمر بن ذی الجوشن به همراه چهارهزار نفر سپاهی به سرزمین کربلا وارد شد. او حامل نامه‌ای از سوی عبیدالله بن زیاد خطاب به عمر بن سعد بود که پس از رسیدن به کربلا، نامه را به پسر سعد داد. 🔺در این نامه، ابن زیاد از او خواسته بود که یا امام حسین(ع) را مجبور به پذیرش بیعت کند و یا با او بجنگد. عبیدالله همچنین در این نامه عمر بن سعد را تهدید کرد که اگر چنانچه از فرمان او سرباز زند از فرماندهی لشکر کناره بگیرد و مسئولیت آن را به شمر بن ذی الجوشن واگذار نماید. ▪️عمر سعد دریافت که موقعیتش در خطر است و شمر سر جانشینی او را دارد. پس خطاب به شمر گفت: وای بر تو! خدا خانه خرابت کند. ای پیس! نگذاشتی کار به صلح بینجامد. حسین هرگز تسلیم نخواهد شد. او فرزند علی بن ابی طالب است. ♦️ابن سعد به شمر گفت: «‌امارت لشکر را به تو واگذار نخواهم کرد من در تو شایستگی این کار را نمی‌بینم پس خود این کار را به پایان خواهم رساند؛ تو فرمانده پیاده نظام لشکر باش.» 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداح خرمشهری چه غوغایی برای آقا ابوالفضل العباس علیه‌السلام از زبان مادرش حضرت ام‌البنین به زبان فارسی، به پا می‌کنه 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
43.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار ، بسیار. بسیار زیبا 👩‍🍳 ✾‌🌱•https://eitaa.com/banovanhonarmand313 *✿࿐ྀུ༅✿ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿐ྀུ༅✿*
✅فرقی ندارد... کنار دریا باشد یا هیئت🌊 مهمانی باشد یا مجلس روضه🥀 قامتی که فاطمی باشد🕊 هر جای این جهان... از دعای خیر مادر چادریست🍃 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اما شب عاشورا💔 بوی پیراهن خونین کسی می آید... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
با سلام عاشورای حسینی تسلیت اجرک الله یا بقیه الله 😭😭 عزیزان امشب رمان در کانال بارگذاری نمیشه به دلیل شب عاشورا ادامه از فردا شب التماس دعا داریم🖤
امشبی‌را‌شه‌دین‌در‌حرمش‌مهمان‌است مکـــــــــن‌ای‌صبـــــــــــح‌طلـــــــــوع عصــــر‌فردا‌بدنش‌زیر‌ســم‌اسبان‌است مکـــــــــن‌ای‌صبـــــــــــح‌طلـــــــــوع . 😭💔 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بسم رب الحسین علیه السلام صلی الله علیک یا اباعبدالله 🖤
‌‌ إنالله و إنا إلیه راجعون! آجـرک الله یاصاحب‌الزّمان ◼️«أعظَمَ اللهُ اُجورَنا بمُصابِنا بِالحُسَینِ وَ جَعَلَنا و إیّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ» ‌ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄