eitaa logo
حجاب و عفاف
42.5هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.9هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
.زشته تو گوشیت همه کانالارو داری بجز کانال امام حسن ع این یه تبلیغ نیست دعوت ازشما به کانال آقای مظلوم وبی حرم ماست https://eitaa.com/joinchat/577045020C117bf99715 با زدن روی پیوستن دل حضرت مادر رو شاد کنید ونشون بدید چقدر ارادت دارید...! پیوستن پیوستن پیوستن پیوستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 _‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ من‌ یقین‌ دارم‌ تمام‌ کوهها به‌ استقامتِ‌ تو اقتدا میکنند . . . بیا که‌ آغوشت امن‌ترین‌ پناه‌ِ خستگیهای‌ زمین‌ است 🌾 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| خداوندِ بزرگ نسبـت به زنان، مهربـا‌ن‌تر از مردان است و...🤍✨ -امام‌رضا'علیه‌السلام' - 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
زنان محجبه میراث داران حضرت فاطمه و مریم هستند. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برهنگی؟!سبقت ممنوع!!! 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
15.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•| محمد سید پیغمبران شد |• 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا حجاب داشته باشیم؟ 🧕🏻🌸 از آیه و روایت‌ها نگید؛ یه چیز جدید بگید! 🎙 استاد عالی 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
دختری‌کہ‌در‌پس‌پࢪدھ‌حجاب، مخفی‌میشود‌ممکن‌است‌در‌زمین، گُمنام‌باشد‌امآ‌مطمئنم‌، درࢪآسمان‌مشهوࢪاست☺️💙!" 🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم! !ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...! (نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود) با صدایی بغض دار گفت: + نه نمیشه تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم +خداحافظ بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود. حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم. رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم. نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن! فاطمه با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. تو دلم کلی به خودم لعنت فرستادم. شمیم که این حال و روزم رو دید گفت ؛آخه تو که جنبه نداری،چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟ همه خندیدن و بابا گفت : +حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم ؟ اشک هام رو پاک کردم و گفتم : _اره میدونم که الان میاد دنبالم. مامان: + از دست تو دختر ،صداش و که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زنته! ریحانه: +بمیرم برای داداشم ،چی میکشه از دست تو همه خندیدیم و گوشه ی کوچه منتظر موندیم که محمد بیاد که گفتم: _چند نفرمون بریم کنار ماشینش . چون با سرعت میاد یهو بریم‌جلوی ماشین که لهمون میکنه. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ محسن: +خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشین. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره خندیدم و گفتم : _آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه محسن: +چشم حواسم هست روی این قیافه بیریخت برگ درخت نشینه دوباره صدای خنده هامون بلند شد. رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم. خیلی هیجان داشتم ،همش میترسیدم. چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد.از هیجان دستم میلرزید. نمیدونستم چه واکنشی نشون میده . به ماشین نزدیک شد. از جام بلند شدم و آروم قدم برداشتم .در ماشین رو باز کرد و خواست توش بشینه که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم. قیافه ام جدی بود و چون گریه کردم چشم هام یخورده قرمز شده بود. به سرعت به عقب برگشت. مات مونده بود.در ماشین رو بست .با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند. به سختی گفت : +فاطمه چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم : تولدت مبارک محمد بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتن : +تولدت مبارک ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش . با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده. بیچاره هنوز تو شوک بود. بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومده بود که با دیدن عکسش روی کیک تو دست محسن چشم هاش گرد شد و گفت : +وای !نه!این دیگه نه! نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت: +فاطمه!!! که باعث شد دوباره همه بخندن . یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن. تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژست های مختلف برای هم عکس میفرستادیم. یک بار زبونم و در آوردم و چشمام و گرد کردم و از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم. اونم‌کلی به عکسم خندید و ادام رو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد . منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم. با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود. به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد. از شمیم هم تشکر کرد. و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه. مامانم گفت: + آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا.محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد. همه رفتن. رفتم کنار محمد از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شد. _معذرت میخوام که ناراحتت کردم +ناراحتم نکردی ،سکتم دادی! چیزی نگفتم و داشتم میرفتم بالا که گفت : +فاطمه برگشتم سمتش: _جانم +هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟ بهش لبخند زدم و گفتم: _ خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم. هیچکدوم جدی نبود! +خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم _ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🧕وضعیت حجاب در دنیا... این تصویر، ویترین‌های فروشگاه‌هایی از ملزومات برای بانوان است. که هر روز در حال افزایش است. چون متقاضی در حال افزایش است... در آمستردام؛ پایتخت هلند 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حضرت موعود به عشق او به نام او هوای او نگاه او و هنوز که هنوز است منتظر او هستم! باز هم صبح روز موعود فرا رسید اما باز هم چشم انتظاری... اللهم عجل لولیک الفرج  🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
زن در اسلام . ‌. ‌. +شهید‌دکتر‌بهشتی!🌱 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بیش از ۷ هزار شهیده زن در دوران دفاع مقدس در دوران دفاع مقدس بیش از ۷ هزار شهیده زن، ۵ هزار و ۷۳۵ جانباز، ۳ هزار و ۷۵ جانباز بالای ۲۵درصد، ۱۷۱ آزاده، تقدیم اسلام و انقلاب کرده‌ایم و حضور ۲ هزار و ۲۷۶ پزشک و ۲۲ هزار و ۸۰۷ امدادگر زن شاهد بزرگی بر نقش‌آفرینی ویژه زنان در پیروزی انقلاب و دفاع مقدس است 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
32.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ✨ چهار توصیه مهمِ حاج حسین یکتا به تویی که نوجوون و یا جَوونی 🌱 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این‌دنیــــــــــــــــــــا... 🌱 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه. محمد در جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم... یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد. رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت . با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهم‌نگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید. دوباره بهم نگاه کرد و گفت: +خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت: +واسه من خریدی دلت خواست رفتی واس‌خودتم گرفتی؟ _نه خیر از اول میخواستم ست بخرم فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت. شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه. چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم. تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم. اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام‌ اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن. مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم: _آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟ محمد نشست وگفت: +اره. تا حالا کسی اینجوری برام‌تولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود! _جدی میگی؟ +اره .ممنونم بخاطر همه چی! رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت. _چیشده؟ +هیچی،یخورده سرم‌درد میکنه دنبال قرصم. رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم‌. _صبر کن‌الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟ +چیزی نیست دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد. توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت: +فاطمه برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟ چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم. با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم : _واییییییی +گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی. لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟ خندید و گفت :آره گفتم : _خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری . خندید و گفت: +نه دیگه از این خبرا نیست نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی. خندید و گفت: !او چه خبره؟ _از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته... با خنده گفت : +نمیخواد دمنوش بزاری دیگه _چرا؟ +چون دیگه ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. +چرا این عکس؟ _یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟ اینم تلافی! +عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم. _بله دیگه! آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه. رفتم تو اتاقمون و از کمد لباس هاش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم‌: _آقا محمد میشه بیای؟ از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد. گفتم: بی زحمت این پیرهنتو بپوش موهای آشفته شده ات رو هم شونه کن😁 از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتم و برداشتم و دادم دستش. خندید و ازم گرفتش. یه نگاه انداختم و وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم: _عالی شدی،بریم! یه لبخند زد و از اتاق رفت. چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. به لبه های روسریم دست کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن. کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت : + به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟! صدای خنده ی جمع بلند شده بود. محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید. یهو گفتم: _ای وای،شمع رو روی کیک نزاشتم چرا ؟ ریحانه: +داشتی گریه میکردی یادت رفت. محمد با نگرانی گفت: _گریه چرا؟ واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم.از آشپزخونه فشفشه وشمع عدد دو و نه رو آوردم و روی کیک گذاشتم. ریحانه جواب داد: +بس که دوتاتون لوسین تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت. چشم های محمد گرد شد وگفت: من گریه کردم؟ روح الله: +بله آقا محمد صدات رو بلندگو ‌بود.یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم‌نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم. به سرعت برگشتم سمتش و گفتم: _بیخشیدا ولی خانوم‌شما زدرو بلندگو که فیلم بگیره! بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت: +خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین. دوربین محمدرودادم دست ریحانه و شمع هارو روشن کردم. با شیطنت های محسن و روح الله محمدشمع هارو فوت کرد وکیک رو برش زد. سریع کیک رو تقسیم کردم و با شربت به همه تعارف کردم. همه روی زمین‌کنار هم نشسته بودیم تا رفتم جعبه ی هدیه ی محمدرو روی میز گذاشتم،بقیه هم اومدن و کادوهایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن. روح الله: +خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینارو محمد: +ای بابا شما خیلی شرمندم‌کردین. حضورتون خیلی خوشحالم کرد. دیگه کادو برای چی؟ میخواست ادامه بده که محسن گفت ؛خب حالا داداش ،کاری نکردیم‌که! محمد: +من باز کنم‌اینارو؟ محسن: +خجالت میکشی من باز کنم برات؟ سکوت محمدروکه دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست. میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم: +آقا محسن اول کادوی بابا ومامان... هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد. محمدکلی ازباباتشکر کرد.کاملا مشخص بودکه چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد. کادوی مامان تو یه جعبه بود. محسن: +عه این دوتاست مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چندثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه روبه محمد داد. با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانم و گفتم: _این واسه منه؟ مامان با لبخند سرش روتکون داد. محمد: +واسه من خوشگل تره همه خندیدن.نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد،ست مردونه ی ساعت من بود.دور مچم بستمش،خیلی به دستم میومد.ذوق زده مامان روبغل کردم و گفتم: ممنونم مامان خوش سلیقم محمد مامان روبغل کردوسرش رو بوسید و گفت: +دستتون دردنکنه.خیلی قشنگن.حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین! همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد: +خب تولد من بود،واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت. یه چشم غره دادم و دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم.از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد.مهم نبود چه هدیه ای،هرچی که بود هیجان زده میشدم. محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت: +تقدیم به تو ای برادرم محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود و از محسن گرفت و درش رو باز کرد.جعبه اش مخمل بود. یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم تو جعبه بودن.خیلی شیک و قشنگ بود.محمد خیلی ازشون تشکر کرد. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄