#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_پنجم
_ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن.
مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت.
_ داداش کجا میری؟
_ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره.
مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش.
خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی
نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود.
وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است.
هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود.
کمی خودش را جمع و جور کرد.
سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد.
به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟
چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟
چرا میخواست حورا را مال خود کند؟
آیا واقعا عاشق بود؟
آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟
کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد.
_ بله؟
_ مهرزادم باز کن.
_ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟
_باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون.
با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه.
_ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده.
_وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی. باورم نمیشه.
حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟
– نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون.
حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن.
سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو