#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_هفتم.هشتم
_ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه
"بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد"
_آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی.
_ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن.
_ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا.
مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند.
خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد.
_ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟
_ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟
_خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟
_بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم.
_ برنامه چی؟؟؟
_ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم.
_ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.
_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.
_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.
_ اوکی دوستی. فعلانی بای.
حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.
دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄