فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهمیت حجاب و عفاف
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#حسنی_ام
خدا کند که نمیرم،دهم سلامی گرم
به ساحت ملکوتی بارگاه حسن😍
ای بی حرم ترین پسر فاطمه س"
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤
#رمان_حورا
#قسمت_نودم
حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست.
روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید.
چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود.
صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.
از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟ اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟!
حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند.
خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد.
– خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم.
از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود.
آرمان جلو دوید و گفت: سلام.
_ علیک سلام. شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟ من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم.
آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون.
_ دیشب که دیدیم همو.
_ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟
_ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه.
_ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین.
حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین.
حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود.
قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط.
قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد.
به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست.
آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود.
_ ممنون که قبول کردین.
_ کار واجبتون رو بگین من کار دارم.
_ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون.
_ ممنون خودم میرم.
_ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه.
آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد.
پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود.
اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟
اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست.
"مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند...
از آینده میترسند،
از کسی که بهتر از آنها باشد،
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،
از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...
برای همین دور میشوند، سرد میشود
سخت میشوند
و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛
دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ...
میجنگند؛
با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان،
با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان...
از جان و دل مایه میگذارند
و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست،
به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست،
به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی...
بعد محکوم میشوند به ساده بودن،
به زود باور بودن،
به تحمیل کردنِ خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد
نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... "
#نویسنده_زهرا_بانو
💜🌧💜🌧💜🌧💜🌧💜
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_یکم
_بفرمایین میشنوم.
_ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین. من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم.
فکر کردم شاید قسمتم بشه و...
_ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین...
_ مگر نه نمیومدین؟
_نه فقط... منم معذب.. بودم.
_ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم.
حورا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست.
نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند.
نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای...
_ حیدری هستم.
_ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن. یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه.
_ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون. تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله.
_ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم.
_ درستونم بخونین من...
_ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد.
آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت.
_دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین.
_ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار.
آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
مابایـدهـرروزقرارهـاییکـهدرایـنعالـم
بـاحضرتحجت'عـج'داریـمتـازهکنیـم🪴
ماآمدیـمدرایـنعالـم،امـامهـمآمـده؛
یک قـراری بیـن مـا و امـام اسـت!
مـااگـرسرقـرارمانبیاییـم،
امـامهـمسرقـرارشمیآیـد!
امـامهیچوقتازقرارِخودشتخـلفنمیکنـد؛
مـاهستیـمکهتخلفمیکنیـم..
مـاهستیمکـهحضــرترارهـامیکنیـم
میرویـمدنبـالبازارمکارهدنیـا..! ❤️🩹
#آیتاللهمیرباقری
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات📿
بهرسموفایهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفرجحضرت
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
میگویند چشمها به قلبها متصلند،
نمیدانم چگونه است که نمیبینمتان اما
قلبم برایتان میلرزد.
سلام ای تکانههای قلوب بندگان💚
-ایهاالعزیز-
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گوشوارۀ قلبی دختر کاپشن صورتی برای کمک به جبهۀ مقاومت حراج میشود
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسئله زن در جامعه از دیدگاه مقام معظم رهبری.
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
.
مگه قرار نشدچادر که سر میکنیم
معنیش این باشه که زینتهامونُ
از نآمحرم بپوشونیم؟؟ 🚶 💔
پس فلسفه این چادرهایِ پر زرق و
برق و دو کیلو آرایش چیه !؟ 🥲
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_دوم
مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت.
اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد.
یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند اما می دانست که نمیشد.
_بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی.
من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین.
_ پسر حرف دهنتو..
_ با اذیت کردنش، با دروغ گفتن، با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟
منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟
نمره هاش کم شده، همش تو خودشه..
آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند.
هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد.
– بس کن مهرزاد برو پی کارت. الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ...
_ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه.
خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین.
_ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که...
دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ.
از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد.
نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد.
#نویسنده_زهرا_بانو
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_سوم
آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق نبود.. حس تملک بی جا بود.
او فقط می خواست امیرمهدی صاحب حورا نشود همین.
اما نمی دانست خیلی وقت است که حورای قصه ما دل به پسری پاک داده. پسری که بخاطر باور هایش چشم بر معشوقش بسته است.
مریم خانم دور از چشم مهرزاد برایش دنبال دختر گشته بود و دختر یکی از دوستان شوهرش را انتخاب کرده بود.
اما...
_آخه پسر من، چرا داد میزنی مگه چی می شه بیای بریم این دختر رو ببینی!؟
_مادر من چرا نمی فهمین؟ میگم من هیچکس رو جز حورا نمی خوام.
_عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟
_به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟
_الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره.
مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد.
یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اسرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد.
_مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم.
مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد.
مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت.
همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند.
بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی.
یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود.
تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم.
#نویسنده_زهرا_بانو
مابایـدهـرروزقرارهـاییکـهدرایـنعالـم
بـاحضرتحجت'عـج'داریـمتـازهکنیـم🪴
ماآمدیـمدرایـنعالـم،امـامهـمآمـده؛
یک قـراری بیـن مـا و امـام اسـت!
مـااگـرسرقـرارمانبیاییـم،
امـامهـمسرقـرارشمیآیـد!
امـامهیچوقتازقرارِخودشتخـلفنمیکنـد؛
مـاهستیـمکهتخلفمیکنیـم..
مـاهستیمکـهحضــرترارهـامیکنیـم
میرویـمدنبـالبازارمکارهدنیـا..! ❤️🩹
#آیتاللهمیرباقری
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات📿
بهرسموفایهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفرجحضرت
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
سلام امام زمانم
السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...♥️
سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران
پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت
تو جهان آباد خواهد شد.
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
-
اَلسَّلامُعَلَیْكِ
یَافاطِمَةَالزَّهرَا..🖤
#فاطمیه
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
📸 پوستر | بنده خدا یا برده شیطان 😈
رهبر انقلاب : کسانی که به نام آزادی، ولنگاری را در جامعه ترویج میکنند، آزاد نیستند، اینها اسیر دست بستهی فرهنگ غربیاند.
#حجاب | #عفاف
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چطورمیتونمدخترمروبهحجابعلاقمندکنم؟ (قسمت اول)
🍃رکن اول القای احساس ارزشمندی
🔺احترام مرد به زن
🔺احترام زن به خودش
🔺خوش اخلاق بودن
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب و حفاظت برای زن، هم از جهت آسایش حال او مناسب تر هست و هم
برای زینت و جمال او ماندگارتره😍✨
✍🏻امام علی عليهالسلام
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکند که به بهانه های مختلف از سنگر حجاب خارج شویم که شکست خواهیم خورد
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از وصیت نامه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_ایمانی :
بدان که برای این #چادر که هدیه #حضرت_زهرا سلام الله علیها است، خون دلها خورده شده و خون های بسیاری برای حفظ آن بر زمین ریخته است.
#حجاب_وصیت_شهدا🕊🌹
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄